تاریخ : 1400,یکشنبه 01 فروردين15:57
کد خبر : 81513 - سرویس خبری : فضای مجازی

سفره هفت سین با شهادت محسن



هیجده سال بیشتر نداشت. نزدیکی‌های عید نوروز بود. بعد از چند روز مرخصی می‌خواست دوباره به جبهه برگردد.

 آن شب به بهانه‌ی شام، همه دور هم جمع شدیم، چون فردا صبح زود عازم بود.

 آن شب احساس می‌کردم محسن، محسن همیشگی نیست. حال خاصی داشت و من هم تا صبح، دور رختخوابش می‌گشتم در حالی که خیلی نگرانش بودم.

 جالب است که انگار او هم خواب نبود و خودش را به خواب زده بود و هر دو یه جورایی تا صبح با هم نجوا می‌کردیم.

صبح که از رختخواب کنده شد ساکش را بسته بودم. با ساکش آمد جلوی در خانه و با او خداحافظی کردم؛ خداحافظی‌ای که با همیشه متفاوت بود، خداحافظی که دلم نمی‌خواست هیچوقت اتفاق بیفتد؛ اما افتاد و او خیلی آرام و مظلومانه رفت.

 چند روزی از رفتنش نگذشته بود که محسن تماس گرفت و صدایش را که از پشت تلفن شنیدم، انگار آرامش عجیبی پیدا کردم.

◇ گفت: "مادر من دیگر عید نمی‌یام و نامه هم نمی‌فرستم."

◇ گفتم: "مادر مگر از ما ناراحتی؟ عید که بدون تو صفا ندارد!"

◇ گفت: "نه مادر! برایمان دعا کن، *ما هم اینجا با پوکه‌ها و وسایل جنگ هفت سین درست کرده‌ایم* و به یاد شما هستیم."