فاش نیوز- زندگینامه شهید یوسف سجودی
فرمانده تیپ سوم لشگر 17 علیابن ابیطالب (علیه السلام)
... آمدنش را در عالم خواب به مادر نوید دادند و مادر گفت، یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور....
شاید مادر احساس کرده بود نوزادی که 9 ماه چشم انتظار تولدش بوده، قرار است سالها او را چشم انتظار ملاقات در بهشت بگذارد.
سال 1337 خانواده سجودی در شهر بابل به لطف خدا در فصل میوهی بهشتی انار، شاهد رویش جوانهی وجود نوزادی شدند که نامش هم در عالم رویا به مادر تعلیم شده بود.
یوسف، با تولدش، موجی از شعف در دل خانواده ایجاد کرد و با آرزوهای زیبای پدر و مادر، رشد کرد و در اوان جوانی در عالم رویا مورد عنایت مولا علی(علیه السلام) واقع شد و پرچمدار آن حضرت خطاب گردید.
روح و روان یوسف با خوابی که دیده بود، درهمآمیخت و خیلی زودتر از آنچه تصور شود، گامهای او را در پیمودن مسیر تعالی و معنویت قوام بخشید.
همراهی با جریان روشنگر انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی و پس از آن حفاظت و حراست از دستاوردهای انقلاب اسلامی که توسط منافقان کوردل و گروهکهای کمونیست مورد هجمه قرار گرفته بود، بخش دیگری از زندگی این جوان رعنا را رقم زد.
عمل به سنت ازدواج، پلهی دیگری از نردبان پیشرفتهای او بود و سپس شوق فراگیری آموزههای مکتب حیاتبخش اسلام او را به حوزه رهنمون شد.
شروع جنگ تحمیلی، آرام و قرار از دل یوسف قصهی ما ربود و در پی کسب رضای امام خود، لباس رزم بر تن پوشید و راهی صحنهی دیگری از دلدادگی به نهضت انقلاب اسلامی شد.
از فرماندهی گردان تا فرماندهی محور و تیپ، مسئولیتهایی بود که این سرباز دلاور تجربه کرد و نهایتا پس از حضور در عملیاتهای مختلف، در تاریخ 26/12/1363 در عملیات بدر در جزیره مجنون به شهادت رسید.
از وی دو فرزند به نامهای میثم و سمیّه به یادگار مانده است.
*************************************************
روایت بانو «سرور لحیمچی» مادر شهیدان یوسف و محسن سجودی
خداوند بعد از سه دختر، دامان مرا با بوی خوش یوسف، آشنا کرد. دورانی که او را باردار بودم یک شب خواب دیدم که در عالم رؤیا کسی به من گفت نام این فرزندت را یوسف بگذار. وقتی که بیدار شدم با یادآوری خوابی که دیده بودم، بیاختیار این بیت شعر بر زبانم جاری شد که:
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
نمیدانستم قرار است بعدها پس از 26 – 25 سال او را به زیبایی به خدایش باز گردانم و تا زندهام در انتظار پیکرش شب را به روز و روز را به شب بدوزم شاید از وصله پینهی روزگار، چشمم به جمال یوسفم روشن شود.
به هر حال قبل از تولد یوسف، خدا سه دختر به ما ارزانی نموده بود که یکی از دنیا رفت و پدرشان خیلی آرزوی داشتن پسر داشت.
ماه هفتم بارداری فرزند چهارم، در عالم خواب خود را در زیارتگاهی دیدم و کسی به من توصیه کرد نام فرزندت را یوسف بگذار. فردای آن شب، خوابم را برای پدر و مادر همسرم تعریف کردم. آنها گفتند: حتماً فرزندت پسر است، نام یوسف را برایش بگیر.
عجیب بود سر زایمان این یکی زیاد درد نکشیدم. با اینکه درشتتر از خواهرانش بود، اما نفهمیدم کی به دنیا آمد. قابله رفته بود و نوزادم کنارم خیلی آرام خوابیده بود. نگاهش که میکردم، آرامش پیدا میکردم. بالاخره نُه ما انتظار پایان گرفت و حالا پسرم کنارم سالم و سلامت خوابیده بود. بهش نمیآمد که بچهی یک روزه باشد، هیکلش دو سه ماهه نشان میداد. به سختی ضورتم را به گونههایش رساندم و بوسیدمش. مزهی انار شیرین به دهانم نشست. فصل انار بود، اما آن روز توی یخچال انار نداشتیم. بچّهام به دنیا آمده بود، نمیتوانستم به بهانهی ویار، انار از کسی طلب کنم. همسایهها و فک و فامیل دورم جمع شده بودند و با دیدن نوزادم وای... وای میگفتند و من مدام در دلم صلوات میفرستادم تا پارهی جگرم، یک دانه گل پسرم، اسیر چشم آنان نشود.
آرام و مظلوم در میان آن همه هیاهو بیخیال کنارم خوابیده بود و گریه نمیکرد. بی اختیار لپهایش را خیلی نرم نیشگون گرفتم و بعد دستی را که با آن لپها را کشیدم، بوسیدم. باز هم طَمَع بوسیدنش را داشتم. دلم میخواست از جایم بلند شوم آنقدر با او بازی کنم تا از خواب بیدار شود:
-تنبل خان پاشو، پاشو تا اون لپهای مثل هلوتو نکندم، نخوردم...
دستی به موهای ریز عرق کردهاش کشیدم، دستم با عرق سرش خیس شد و زدم به ملافهای که تنم بود.
یک عطسهی کوچولو کرد و پرید. دوباره به همان صورت خوابید.
پتو را از تنش کشیدم و نگاهی به قامت درشتش که زیر پتو قایم شده بود، انداختم و ران تپل مپلش را کشیدم.
: تنبل چاقالو! اینقدر نخواب چاقتر میشی، اون وقت من چه جوری بغلت کنم؟!
خوابِ خواب بود. نه با صدای من بلند میشد نه با صدای همهمهی خانمهایی که برای دیدنش آمده بودند. دوست داشتم بیدار بود و به چشمای معصومش نگاه میکردم و لپهای آویزان شدهاش را میکشیدم.
با اینکه خوابیده بود، نمیدانم چرا دلم میخواست برایش لالایی بخوانم
لا لالالا گل لاله
گل نازم چه میخوابه
لالالالا گل چایی یوسف من داره دایی
لالا لالا گل پونه یوسف آقا داره عمه
لالالالا گل نازی یوسف من چقدر نازی
پیچی خورد و پاهایش را بلند کرد، دستی به کف پایش کشیدم، فوری پایش را زمین انداخت.
: مامان دور پسر قلقلکیش بگرده، قلقلکت اومد؟
دوست داشتم صدای جیغ و گریهی پسرم تو خانه بپیچد اما بر عکس شد به جای صدای پسر، صدای پدر پیچید.
-یا الله، یا الله ....
همهی زنها به سرعت به سمت چادر و روسریها دویدند و مرا با پسرم در اتاق تنها گذاشتند. حاج آقا با یه جعبه انار شیرین آمدند توی اتاق و گفتند انار خوش یمن است، از بهشت است...
: چرا تنهایی؟ کسی نیست؟ پایین که بودم صدای همهمه میآمد.
: نه تنها نیستم رفتند تو اون اتاق حجاب کنند.
باخنده، اناری به من تعارف کرد و با اشاره به نوزاد گفت:
: یعنی میخوای بگی پیش مرد به این گندهگی بیحجاب بودند؟
من هم خندهام گرفت و انار را از دستش گرفتم و بوییدم.
: بوی لُپهای یوسف منو میده، بو کن.
: اِ... تو هم فهمیدی لپهای پسرم مزهی انار شیرین میده؟!
خیلی خوشحال بودیم. ایام، ایام جشنهای شعبانیه بود و یوسف یک هفته قبل از نیمه شعبان به دنیا آمد. با بزرگ شدن یوسف، آرزوهای من هم برایش بزرگتر میشد.
نویسنده آذر همتی