تاریخ : 1400,چهارشنبه 11 فروردين15:45
کد خبر : 81602 - سرویس خبری : مقاله و یادداشت

بابا چرا نیامدی کمکم؟!


بابا چرا نیامدی کمکم؟!

اگر نبودند همین جانبازانی که بعضاً چهل سال آرزوی یک تفریح رفتن با خانواده‌شان را در دل دارند، چه بلایی به‌سرمان می‌آمد و به کجاها کشیده نمی‌شدیم...

امیری فارسانی

فاش‌نیوز - روز گذشته تصویری در فضای مجازی به نمایش گذاشته شد که یک جانبازی بعد از پنج سال توانسته بود برای چند لحظه روی پاهایش بایستد. در کنار آن تصویر پسربچه و دخترخانم این برادر بزرگوار ایثارگر ایستاده بودند و ضمن اینکه با آن دستان کوچکشان سعی می‌کردند پدر را نگه دارند.

اشک‌هایشان نیز روانه شده بود. زیر همین تصویر پستی خورده بود که چقدر می‌گیری، پدرت را در این وضعیت ببینی تصویر تکان دهنده ای بود.

 آیا توانسته‌ایم درصدی هر چند کم در مسیر و اهداف آن تصویر قدم برداریم. آیا با خویش چند چندی کرده‌ایم که چه عاملی باعث آرامش وضع موجود است. آیا تا به‌حال با خود خلوتی داشته‌ایم، تفکری کرده‌ایم که اگر نبودند این افراد همین لحظه تحت استعمار کدامین قدرت مخرب و ضد ارزشی زندگی می‌کردیم.

آیا می‌شد نام زندگی کردن به حیات ما داد، درحالیکه از همه ابعاد زندگی محدود شده بودیم؟ صادقانه اگر بخواهم خدا را گواه بگیرم و با صداقت مطلق مطلبم را به‌سمع مبارک برسانم من خود از افرادی هستم که در نهایت مورد بی‌مهری و اجحاف در این نظام قرار گرفته ام و خدا را گواه می‌گیرم که در بعضی جاها به قدری حقوقم تضیع شده که از گفتارش شرم دارم اما ارزش‌های نظامم را ستایش می‌کنم.

 این‌ را گفتم که عزیزی فکر نکند بقول آن دوستمان که کامنت کرده بود زیر پست من که شما در جزایر قناری کنار ساحل روی تخت آفتاب می‌گیرید و حالا در رسای خدماتی که نظام به‌شما داده، خوش خدمتی می‌کنید که باز هم خدا را گواه می‌گیرم در این مجموعه ظلمی که به من شده در هیچ نقطه دنیا عینش را نمی‌توان پیدا کرد.

 بگذریم اگر کمی به اطرافمان نگاه کنیم و وضعیت کشورهای منطقه را رصد کنیم آن وقت می‌فهمیم که صاحبان همین تصاویر برای ما چه کاری انجام داده‌اند. آن وقت خواهیم فهمید که اگر نبودند همین جانبازانی که بعضاً چهل سال آرزوی یک تفریح رفتن با خانواده‌شان را در دل دارند، چه بلایی به‌سرمان می‌آمد و به کجاها کشیده نمی‌شدیم.

 گاهی وقت‌ها تصاویر ایزدی‌ها در عراق را مدنظر قرار می‌دهم و یادم می‌افتد به لحظاتی که دختر مظلوم به سن تکلیف نرسیده ایزدی در زیر دستان یک انسان حیوان‌صفتی اشک می‌ریخت، کامنت می‌کنم که نظامم را دوست دارم و جان ناقابلی دارم حاضرم فدای ارزش‌هایش بکنم.

 گاهی وقت‌ها لحظاتی از کوچه و خیابان‌های سوریه که روزگاری محلی توریستی بود و اکثر مردمان همین سرزمین هم برای استراحت و خوشگذرانی سفری به سوریه و هتل‌های معروفش می‌کردند را مدنظر قرار می‌دهم ناخودآگاه می‌خواهم به‌ منزل جانبازی بروم و چرخ ویلچرش را با همه و جودم ببوسم.

امروز در منطقه‌ای که در چهار گوشه‌اش خفقان، استبداد و استعمار حاکم شده است، من و خانواده‌ام در نهایت آسایش و امنیت می‌خوابیم بیدار می‌شویم. امرارمعاش می‌کنیم و گاهاً انتقادهای بی‌جایی هم داریم که خودمان وقتی به نوع انتقادمان فکر می‌کنیم و داوری می‌کنیم، خودمان را حالمان خراب می‌شود.

ولی وسعت این امنیت و اقتدار آنقدر زیاد است که حتی کسی به ما ایراد هم نمی‌گیرد. چقدر خوب است قبل از اینکه داشته‌هایمان را با تفکرات مدرنیزه و غرب گرایانه از دست بدهیم، به‌ فکر امنیت و آسایشی باشیم که صاحبان همین تصاویر برایمان به ارمغان آورده‌اند.

جانبازی در استان اردبیل داریم که سرآمد همه خوبی‌هاست. سردار ناصر دستاری، جانباز گردنی نخاعی. او در خاطره‌ای تلخ با چشمانی پر از اشک می‌گوید خانمم برای انجام کاری از خانه بیرون رفته بود، من خانه بودم و دختر چهار پنج ساله‌ام دخترم می‌رود، سمت کمد که اسباب‌بازی یا وسیله‌ای بردارد که درب کمد با همه سنگینی و وزنش می‌افتد، روی دستان دخترم دستان دخترک معصوم لای درب کمد در حال کبود شدن و دخترک جیغ می‌کشد بابا دست‌هایم... پدر روی تخت افتاده، قادر نیست به دخترش کمک کند.

دوستان! همه ما می‌دانیم که دختر چقدر بابایی است. این مربوط به دختر این جانباز نیست. اصول زندگی دختر اینگونه است. خوب تصور این صحنه انسان را به اشک و آه فرو می‌برد. دختر جیغ می‌زند بابا بیا، بابا دستم‌ دارد کنده می‌شود، به دادم برس‌. بابا چرا نمیایی؟

تصور این صحنه صادقانه قلب را تکان می‌دهد. بابا قادر نیست به کمک دخترک معصومش برود. روی تخت متوسل می‌شود به خدا. متوسل می‌شود به بی‌بی فاطمه زهرا. همان زهرای مرضیه‌ای که نام مقدسش رمز عملیات‌های رزمی و چریکی خودش و دوستانش بوده.

پدر یادش و خاطرش می‌رود به روزهای مردانگیش که در سرزمین جنگ چه رشادت‌هایی می‌کرده اما امروز قادر نیست سه متر آن طرف‌تر به فریاد دخترش برسد. این طفل معصوم آنقدر جیغ می‌کشد تا از حال می‌رود و بیهوش می‌شود و ابرمرد ویلچرنشین ما همه وجودش بغض است و آه و سکوت.

در توسلش به بی‌بی دو عالم موفق می‌شود، و خانم‌ خانه کار را انجام نداده بر می‌گردد، وقتی با صحنه مواجه می‌شود، به‌ سمت دخترک می‌دود و دستانش را بیرون می‌کشد.

دختر به هوش می‌آید و مقابل پدر با دستانی که درحال لمس شدن هستند و باید سریعاً به بیمارستان منتقل شود می‌گوید، بابا چرا نیامدی سراغم؟ "خدایا ببخش ما را که این مطالب را می‌نویسیم،" بابا، سردار دیروز کمین‌های جلوتر از خطوط مقدم، سرش را پائین می‌گیرد و هیچ حرفی برای گفتن ندارد. شرمنده و غمگین اشک‌هایش روانه می‌شوند. مادر دختر را به بیمارستان می‌برد و الی بقیه داستان اتاق عمل.

 آیا امنیتی که با وجود این ایثارگری به من و خانواده‌ام هدیه شده است را باید به خاطر یکسری افکار انحصاری و ایده‌های شخصی و سلیقه‌های خودخواهانه زیر سئوال ببریم؟

خدای تبارک و تعالی شاهد امورات ما است به خدا قسم اگر قدر داشته‌هایمان را ندانیم و برای ارزش هایی که شهدا و جانبازان برایمان ارمغان آورده‌اند، پاسداران خوبی نباشیم؟

خیلی زود دیـــــر می‌شود و آن روز ما قادر به کنترل اوضاع نخواهیم بود و موجی که بادستان خودمان هدایتش کردیم، ما را با خودش خواهد برد.

والسلام من اتبع الهدا

رضــــــــــاامیریان فارسانی