تاریخ : 1400,شنبه 14 فروردين15:45
کد خبر : 81738 - سرویس خبری : زنگ خاطره

سیدِ جادوگر!


سیدِ جادوگر!

راحت و آروم عمامه مشکی شو از دور کمرش باز کرد و آروم آروم دور سرش بست و سفتش کرد و دوباره راه افتاد اینور و اونور تا برای من فشنگ و خشاب و نارنجک بیاره...

سیدرضاحسینی

فاش‌نیوز - گلوله‌های تیربار و خمپاره و (آر پی جی) مثل بارون روی سرمون می‌بارید. فریاد زدم حاج آقا دراز بکش، اما او با آرامش عجیبی به‌ اطراف قله می‌رفت و هرچی نارنجک و خشاب بود، جمع می‌کرد و می‌آورد جلوی من می‌گذاشت و می‌گفت فقط نذار بیان بالا. من مونده بودم و اون حاج آقا سید بزرگوار، بقیه یا شهید شده بودند یا بر اثر جراحات و خونریزی بیهوش.

 تعجب کرده بودم که آقاسید کی به ما ملحق شد و مال کدوم واحد عملیاتی بود؟ می‌شناختمش، حاج آقا سید بزرگواری که با 61 سال سن بارها به جبهه اومده بود اما نمی‌دونستم توی واحدهای عملیاتی تیپ ویژه شهدا هست. یکی دو بار دیگه فریاد زدم حاج آقا می‌زننت، اما انگار نه صدای منو می‌شنید، نه صدای انفجارها و نه انگار وسط معرکه درگیری اومده. همچین راحت و آروم عمامه مشکی شو از دور کمرش باز کرد و آروم آروم دور سرش بست و سفتش کرد و دوباره راه افتاد اینور و اونور تا برای من فشنگ و خشاب و نارنجک بیاره.

تعجب کرده بودم چرا این رگبار گلوله‌ها و این‌ همه خمپاره و (آرپی‌جی) به ایشون اصابت نمی‌کنه. شک کردم که آیا واقعاً زنده هستم یا...، سر و صدای نیروهای بعثی از پایین کوه می‌اومد. منم مرتب نارنجک پرتاب می‌کردم که نتونن بیان بالا. جیغ و دادشان معلوم بود که نارنجک‌ها ازشون تلفات گرفته.

 دو سه ساعت قبل که یک گروهان از گردان ویژه امام حسن(ع) برای فتح 2519 از پایین شیارها به قله صعود کردیم، فقط 16 نفر به بالای قله رسیدیم. نیروهای زبده که اکثراً دانشجو بودند و کاربلد، تا رسیدن به قله چندین سنگر دوشکا و تیربار را زدیم. بالای قله تعدادی از نیروهای سپاه پنجم گارد ریاست جمهوری صدام بودند که درگیر شدیم و زدند و زدیم، و جنازه‌هاشون با پیکرهای شهدا قاطی شدند.

شهید سید محمد شاه عالمی

 همون اول کار یک (آرپی‌جی) خورد به بیسیم‌چی و دیگه نه بیسیم داشتیم و نه بیسیم‌چی و بچه‌ها یکی‌یکی می‌افتادند. احمدزاده گلوله خورد به سرش و روی پاهای من به معبود متصل شد. ابراهیم صفی‌نژاد گلوله به بازوش خورد و افتاد اما خودشو کشید طرف صخره تا جان پناه پیدا کنه و بازوشو ببنده، دیگه ندیدمش.

 محمد تاتار پشت سرم بود و اولین گلوله‌ای که به شکمم خورد، چرخیدم و او متوجه شد. اومد بالای سرم، چفیه شو باز کرد و گفت کجات تیر خورده؟ باهاش شوخی داشتم گفتم ممدسیاه! یواش داد نزن. چیزی نیست و او دوباره برگشت و مواظب پشت سرمون بود تا دشمن بالا نیاد. یهویی جیغ کشید، برگشتم دیدم به خودش می‌پیچه، منم خیلی وضع خوبی نداشتم اما هنوز می‌تونستم کارهایی بکنم.

 محمد تاتار یهویی آروم شد و ساکت و بی‌حرکت، دوستش داشتم، پسر بسیار شجاع و شوخ و کاری. هیچ وقت یک جا بند نمی‌شد. مدام کار می‌کرد. و بعد متوجه شدم فقط من موندم و حاج آقا سیدمحمد شاه‌عالمی، اصلاً چطوری تونسته بود این قله را با اون وضعیت خطری بالا بیاد و چطوری هیچ گلوله و ترکشی بهش اصابت نمی‌کنه، مثل افسانه‌ها، اما اونجا واقعیت پیدا کرده بود جلو چشمانم.

گلوله‌ای که به پشت کمرم خورد، انگار بدنم از وسط دو نیم شده، حدود یک متری پرت شدم. درد و سوزش شدید، گلوله هایی به سمت راست کمر و شکم و دست و ترکش‌هایی به زانو و شکم و...، مثل مار زخمی دور خودم می‌پیچیدم. حس کردم شکمم خونریزی شدید داره.

 فضای روی قله بر اثر نور منورها مثل روز روشن بود. نگاه کردم دیدم از زیر اورکتم خون بیرون می‌زنه. به سختی زیپ اورکت رو پایین کشیدم و بلوز و بالا زدم، وای، امحاء و احشای شکمم ریخته بیرون، درد و سوزش و خونریزی، به سنگ‌ها چنگ می‌انداختم اما چشمانم اطراف را می‌پایید. نه برای دشمن، بلکه برای دیدن و زیارت دوست، گفته بودند در این لحظات میان سراغ محبین و دوست‌دارانشون، و زبانم فقط یا مهدی یامهدی(عج ا...)می‌گفت، چشمم به ساعتم افتاد، ساعت3 سحرگاه 29 اردیبهشت1365، و کم کم انگار خوابم برد.

چشمانم آرام باز شدند. درد و سوزش حس می‌کردم اما بدنم مثل چوب خشک و سرد، اطرافم را تار می‌دیدم. کم‌کم واضح شد. هلی‌کوپتر دشمن با فاصله کمی روی سرم درحال شلیک به طرف مواضع نیروهای ما بود. اونقدر نزدیک که با همان حال اگه نارنجکی یا هر وسیله‌ای دم دستم بود می‌تونستم بزنمش، اما نه وسیله‌ای بود و نه قدرت تحرک.

 یک‌دفعه صداهایی بلند شد، تعال تعال یاالله تعال، دو نفر نیروی دشمن پشت سنگ چین به حالت ترس فریاد می‌زدند تعال تعال، نمی‌تونستم خرکت کنم، دستام زیر بدنم مونده بود، اون دو نفر می‌ترسیدند و فکر می‌کردند زیر بدنم نارنجک دارم، یک گلوله به بازوی راستم شلیک کردند، وقتی مطمئن شدند واقعاً قادر به حرکت نیستم، با ترس و لرز و وحشت به طرفم اومدند و یقه و پشت اورکتم و گرفتند و با سرعت و عجله به او نور پشت تپه بردند.

اونجا لای شیارهای قله نیروهای دشمن پناه گرفته بودند، وقتی منو بردند اونجا همشون اومدن بیرون و هلهله کردند. انگار قادسیه فتح کردن. من بسیجی عادی دیگه هلهله کردن نداره، با اون وضع مجروحیت و بدن پر از خون دستامو با طناب پلاستیکی محکم ازپشت بستند، درد این سفتی طناب پلاستیکی از درد و سوزش گلوله‌ها و ترکش‌ها بیشتر بود.

 افسر بعثی اومد جلو یک سیگار روشن کرد می‌خواست بذاره روی لبم نذاشتم و با تکون دادن سرم اشاره کردم که نمیخوام. با فارسی دست و پا شکسته‌ای پرسید: چند نفرید؟ کدوم لشکر؟ کدوم گردان؟ مسئولیتت چیه؟ اون مقدم (سرهنگ2) را تو کشتی؟ و من حال جواب دادن نداشتم. دوباره پرسید چند نفرید؟ و من الکی گفتم 300نفر، باترس و وحشت پرسید: کجا؟ کدوم طرف؟ و اشاره به پشت سرم کردم. یک‌دفعه با داد و فریاد و وحشت به نیروهاش اشاره کرد و اونها هم وحشت زده به شیارها برگشتند و ولوله‌ای شد.

به یکباره دیدم از بالای کوه حاج سیدمحمد آقا را گرفتند و آوردند، با عمامه مشکی خودش دست‌هاشو بسته بودند هیچ نشانه‌ای از خونریزی و مجروحیت نداشت. سه چهار نفر ایشان و گرفته بودند و آوردند لب پرتگاه، یک پرتگاه عمیق، دیده بودند هیچ گلوله‌ای بهش اصابت نکرده یا نمی‌کنه، اون افسری که دست و پاشکسته فارسی حرف می‌زد، تا اونو دید گفت: جادوگر، ساحر، و مرتب همینو تکرار می‌کرد.

 من فقط به آقا سیدمحمد نگاه می‌کردم. چه عظمتی، سر بالا و محکم و بدون ترس و وحشت از اسارت، ناگهان از همان لبه پرتگاه پرتش کردند پایبن. فقط یک الله اکبر گفت و تمام. اون پایین تعدادی دیگر از پیکرهای شهدا بودند. اون الله اکبر شهید والامقام حاج سیدمحمد شاه‌عالمی همیشه در گوشم طنین انداز هست، زیباترین الله اکبری که در عمرم شنیدم. سال‌ها گذشت، از اسارت آزاد شدیم و برگشتیم کشورمان.

 هشت سال بعد یعنی سال 1376 پیکر این شهید بزرگوار را تفحص کرده و آوردند. در استخوان‌ها اثری از اصابت گلوله و ترکش وجود نداشت، فقط شکستگی‌های استخوان‌ها که بر اثر پرتاب شدن از آن ارتفاع بود روح پر فتوح شهید سیدمحمد شاه‌عالمی همواره یاری رسانم در سختی‌ها و عسرت‌ها بوده و خواهد بود.

درود و سلام به ارواح مطهر شهدای والامقام، خصوصاً گمنامانشان.

 

سیدرضا حسینی