تاریخ : 1400,چهارشنبه 29 ارديبهشت16:00
کد خبر : 82481 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت وگو با بانو ترانه خدام، جانباز و همسرشهید

سرگذشت خواندنی یک زوج دهه شصتی


سرگذشت خواندنی یک زوج دهه شصتی

یک روز قبل از حادثه، شهر سنندج به شدت بمباران شده بود و گویا رادیو عراق اعلام کرده بود که قرار است فردا سقز بمباران شود. بنابراین همه خانواده‌ها آماده شده بودند که به خارج از شهر بروند. ناگهان هواپیماهای دشمن آمدند...

فاش نیوز - جنگ شاید یکی از خشن‌ترین، مخرب‌ترین و فاجعه آمیزترین پدیده‌های جامعه بشری است که به دست انسان‌ها ایجاد می‌شود. روایت تلخ دختران و زنان جوانی که در مواجهه با این بی‌رحمی‌ها نه تنها روح و روان نحیف‌شان آزرده شده  بلکه که این فشارهای روحی و روانی بسیاری از آنان را برای همیشه از حس زیبای مادر شدن محروم می سازد. این شاید یکی از هزاران روایت ناگفته از زبان آنان باشد. روایت تلخی که همچنان ادامه دارد...

اردوی ورزشی تفریحی جانبازان در بندر زیبای انزلی در اسفندماه گذشته فرصتی را فراهم کرد تا با بانو «ترانه خدام»، از جانبازان دفاع مقدس بیشتر آشنا شویم. این بانوی آرام و باوقار فقط چهار بهار از زندگی مشترکشان گذشته بوده که همسرش به شهادت می رسد.

با این مقدمه کوتاه پای صحبت‌های این بانوی جانباز عرصه دفاع مقدس می‌نشینیم.

فاش نیوز: لطفاً در ابتدای گفت‌وگو خودتان را معرفی کنید.

- ترانه خدام، کارشناس علوم تربیتی و بازنشسته آموزش و پرورش هستم. دانشجوی دانش‌سرای مقدماتی بودم که فارغ‌التحصیلی‌ام مصادف با انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه‌ها گردید و دیگر ادامه‌ی تحصیل برایم میسر نشد. بنابراین بلافاصله وارد آموزش و پرورش شدم.

 

فاش نیوز: از حال و هوای نوجوانی‌تان بگویید.

- اولین فرزند خانواده بودم. اوایل انقلاب بااینکه خودم هم جزو نیروهای انقلابی بودم، اما حجاب هم نداشتم. شروع جوانی بود و حال و هوای خودش را داشت. البته مادرم بسیار مذهبی بودند و در بسیاری از جلسات هم مرا با خودشان می‌بردند اما من زیر بار حجاب نمی‌رفتنم.

 

فاش نیوز: پس حجاب به این زیبایی را که در حال حاضر دارید، از کجا ریشه گرفت؟

- ما در منطقه‌ی تهران‌نو زندگی می‌کردیم که شهدای بسیار زیادی را برای تشییع می‌آوردند. جوانی در منطقه‌ی ما بود که همه او را به خوبی و پاکی می‌شناختیم. پیکر او را که تشییع می‌کردند، ما هم رفتیم. مراسم خاکسپاری شهید و دیدن قبر همه روی من تاثیر گذاشت؛ به خصوص که مادرم می‌گفت: ببین جای همه‌ی ما همین جاست. عاقبت همین است. اما آن شهید تاثیر زیادی روی من گذاشت و زندگی مرا عوض کرد. به خانه که برگشتم، کلاً تغییر کرده بودم و حتی چادر سر می کردم.

 

فاش نیوز: چقدر جالب و تاثیرگذار!

- بله؛ حتی زمانی که (شهید) مهدی رجب‌دامغانی برای اولین بار به خواستگاریم آمد، با چادر سفیدی که رویم را هم محکم گرفته بوم به اتاق رفتم؛ به طوری که مادرم می‌گفت: حالا نیازی نیست به این سفت و سختی رویت را بپوشانی.
بعد از چندین مرتبه آمد و رفت ایشان، بنا بر روحیه حساس و عاطفی که داشتم و لذا ازدواج و انتخاب برایم مشکل بود، گفتم که اصلا قصد ازدواج ندارم. چون حقیقتاً هم راضی به ازدواج نبودم و دلم می‌خواست درسم را ادامه بدهم. البته هم خود ایشان و هم خانواده مرا پسندیده بودند.

 

فاش نیوز: به لحاظ اعتقادی ایشان چگونه بودند؟

- ایشان به لحاظ مذهبی بسیار معمولی بودند؛ اما بعدها برایم تعریف می‌کردند که هرجا برای خواستگاری می‌رفتیم، حجاب زیادی نداشتند، اما شما که با چادر آمدید، شخصیت‌تان را پسندیدم. زمانی که می‌خواستم بروم با ایشان صحبت کنم، در آینه که نگاه کردم، با خدای خود راز و نیاز کردم و گفتم: خدایا توکل بر تو، هر چه تو بخواهی. هر بهانه‌ای می‌آوردم، ایشان نمی‌پذیرفت و همه شرایط را قبول کردند. با آنکه شاید در دل با همه ایده‌های من خیلی موافق هم نبودند اما زباناً می‌گفتند من هم همینطور. خلاصه این شد که با هم ازدواج کردیم.
 

فاش نیوز: لطفاً از شهید رجب‌ دامغانی بیشتر بگویید.

- محمدمهدی در آمریکا در رشته پزشکی تحصیل می‌کرد که در شروع و اوج حوادث انقلاب به ایران آمد. برنامه آمدنشان به ایران هم مصادف با انقلاب فرهنگی بود که در این فاصله با هم ازدواج کردیم. با گشایش مجدد دانشگاه‌ها ایشان هم به صورت انترن در بیمارستان مشغول به کار شد.

فاش نیوز: زندگی مشترک‌تان را در چه شرایطی آغاز کردید؟

 18-19 ساله بودم که  با دکتر محمدمهدی رجب‌دامغانی ازدواج کردم. با اتمام درس، ایشان برای گذراندن طرح یا باید به منطقه جنگی اعزام می‌شد یا به نظام وظیفه مراجعه می‌کرد. بنابراین نظام وظیفه را به صورت داوطلب در سپاه خدمت می‌کرد و مدام در جبهه حضور داشت. بخصوص زمانی که عملیاتی درپیش بود می‌گفت درجبهه به حضور ما نیاز بیشتری هست. بنابراین به صورت داوطلبانه در بسیاری از عملیات‌ها درجبهه بود.
ایشان اعتقاد داشت که زمان پایان جنگ مشخص نیست؛ بنابراین علاقمند بود که با هم به مناطق جنگی برویم. همسرم در پایگاه نیروی مقاومت بسیج خدمت می‌کرد. زمانی که برای مرخصی آمد  40 روز از تولد فرزندمان می‌گذشت. پرسیدم چرا برای دیدن فرزندمان نمی‌آمدی، گفت درجبهه جوانان رعنایی شهید می‌شوند که فرزند ما انگشت کوچک آنها هم نمی‌شود. به همین خاطر رو نداشتم که بیایم فرزندم را ببینم.

 

فاش نیوز: هیچگاه از دوری و فراق شکایتی نمی‌کردید؟

- سخت بود و گلایه هم می‌کردم. سال 1365 فرزندمان که حدود هفت ماهه بود، ایشان پیشنهاد داد رفت و آمد برای من سخت است؛ بیا باهم برویم. کردستان منطقه‌ای بود که باید به آنجا اعزام می شدیم. بنابراین به چندین شهر از جمله اندیمشک و شهرهای دیگری هم رفتیم؛ اما در این میان، شهر سقز را که یک شهر کوچک و به نسبت شهر آرامتری به لحاظ جنگی بود برای اقامت‌مان انتخاب کردیم. منطقه ای که در آن ساکن شدیم مربوط به سپاه و یک منطقه نظامی‌ محسوب می‌شد که در اطرافش چند پادگان وجود داشت؛ بنابراین زمانی که هواپیماهای دشمن می‌آمد آژیر پادگان‌ها به صدا درمی‌آمد.
 

فاش نیوز: چطور مجروح شدید؟

- خاطرم هست آبان ماه سال 65 بود که در سقز مستقر شده بودیم. ابتدا همه چیز آرام بود؛ اما دی‌ماه بمباران هوایی شهرها توسط دشمن به شدت ادامه داشت. سقز منطقه ای بود که تا آن زمان بمباران نشده بود.

یک روز قبل از حادثه، شهر سنندج به شدت بمباران شده بود و گویا رادیو عراق اعلام کرده بود که قرار است فردا سقز بمباران شود. بنابراین همه خانواده‌ها آماده شده بودند که به خارج از شهر بروند. ناگهان هواپیماهای دشمن آمدند. بلافاصله آژیرها به صدا درآمد. من و همسرم به زیرزمین پناه بردیم. هواپیماها رفتند و گویا تعدادی از بمب‌های خود را خالی کرده بودند. دوباره که برگشتند آژیری کشیده نشد.

دی ماه 65 فرزندمان یکساله شده بود. هواپیماها با بمب ناپالم منزل مسکونی همسایه چسبیده به خانه ما را مورد اصابت قرار دادند که موج انفجار آن خانه ما را خراب کرد. همسرم گفت بیا به زیر زمین برویم. خانه ما هم طوری بود که از حال (سالن) پله می‌خورد و از حیاط به زیر زمین می‌رفت. او بچه را بغل کرد که به زیر زمین برود. شدت بمباران به قدری زیاد و رگباری بود که من ترسیدم. بنابراین به ایشان گفتم شما هم نرو؛ داخل ساختمان باشیم امن‌تر است. من در چارچوب در ایستادم و ایشان به همراه فرزندمان از در بیرون رفت. دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. وقتی به هوش آمدم دیدم زیرآوار هستم و خاک و آوار بسیاری روی سر و صورتم ریخته و اصلاً جایی را نمی‌دیدم. ابتدا فکر کردم داخل قبر هستم. به سختی از زیر آوار بیرون آمدم و دیدم تمام سر و صورتم خونین است. نمی‌دانستم کجا هستم. دستم را که به سرم کشیدم دیدم بالای سرم شل است و خون می‌آید. خواستم به حیاط بروم که دیدم پشت در کلی سنگ و آجر و کلوخ ریخته است. قادر به خارج شدن از آنجا نبودم. خانه ما یک در آهنی دیگر هم از کوچه داشت که همیشه بسته بود. بر اثر فشار موج انفجار درب باز شده بود. من از همان در که وارد شدم همسرم را دیدم که لباسش سوخته اما زنده بود. اما کودکم در دم تمام کرده بود. همسرم گفت برو کمک بیاور. همان لحظه آمبولانس رسید که همسرم را برای کمک به مجروحان به بیمارستان ببرد. پرسیدند دکتر کجاست؟ خودشان وضعیت را که دیدند، او را داخل آمبولانس گذاشتند و بردند. من هم در همان جا ماندم که دنبالم بیایند. در آن شرایط نمی‌دانستم چه کاری باید بکنم. در آن وضعیت، بمباران همچنان ادامه داشت. زمانی که به دنبالم آمدند و مرا به بیمارستان بردند، درحالی که خون‌ریزی شدیدی داشتم، پزشکان گفتند احتمال خون‌ریزی مغزی وجود دارد. دستور بستری دادند. یک شب تا صبح در بیمارستان بودم. فردای آن روز مرا به تهران فرستادند. وضعیت بسیار بدی بود و خط تلفن‌ها هم قطع شده بود. چند روزی در بیمارستان بودم تا اینکه اقوام، پس از جستجوی فراوان، مرا در بیمارستان شهید فیاض‌بخش پیدا کردند.


فاش نیوز: از همسرتان خبر داشتید؟

- همسرم در بیمارستان به شهادت رسیده بود. البته اقوام از موضوع خبر داشتند اما من بی اطلاع بودم و فکر می‌کردم زنده است.

 

فاش نیوز: چگونه از شهادت ایشان مطلع شدید؟

- چون قادر بود با من صحبت کند فکر می‌کردم زنده می‌ماند. فردای روزی که در بیمارستان بستری بودم خانواده‌ام که پس از جستجوی فراوان مرا پیدا کردند به پزشک معالجم جریان شهادت همسرم را گفته بودند. ایشان گفته بود با مسوولیت خودتان می‌توانید او را ببرید. در آنجا هم به من چیزی نگفتند.
در خانه مادرم بودم که دو نفرخانم از مددکاری بیمارستان نجمیه آمدند و با کلی مقدمه چینی از مصیبت خانم حضرت زینب(س) و صبوری بر مسایل صحبت کردند. من به دلم راه نمی‌دادم که چه اتفاقی افتاده ولی احساس بدی داشتم که در آخر عنوان کردند شهید خدام، نگفتند شهید دامغانی. من از مادرم پرسیدم شهید خدام کیه؟ مادرم گفت مهدی را می‌گویند و اینگونه شهادت او را خبر دادند.

 

فاش نیوز: عکس العمل‌تان چطور بود؟

- می‌توانم بگویم فقط خدا کمکم کرد. چرا که زمانی که ایشان به جبهه می‌رفت، تلفن که زنگ می‌زد من جرأت نمی‌کردم گوشی تلفن را بردارم. می‌ترسیدم اتفاقی برایش افتاده باشد. ایشان به شدت نترس بود و دایم در خط مقدم بود. الان هم نامه‌های اعزامش هست که تماماً داوطلبانه رفته است. دایم هم می‌گفت من تا جایی که کاری از دستم بربیاید وظیفه دارم انجام بدهم.
 

چهارسال زندگی مشترک‌تان چگونه گذشت؟

- خب اوایل زندگی تا با خصوصیات اخلاقی همدیگر بیشتر آشنا شویم موردهای اختلاف سلیقه بود. اما شکرخدا زندگی ما خیلی زود به حد مطلوب نزدیک شد و روال خوبی داشت؛ به طوری که دوست نداشتیم از هم جدا باشیم. برای همین هم بود که وقتی تصمیم گرفتیم به کردستان برویم، با این که من در تهران شاغل آموزش و پرورش بودم اما به توصیه همسرم مرخصی بدون حقوق گرفتم.
زمانی که به سقز رفته بودیم به ایشان اجازه دایرکردن مطب داده بودند و اینکه در مواقع دیگر هم می‌تواند در بیمارستان خدمات ارایه بدهد. مطب کوچکی در شهر زده بود که عکس حضرت امام را هم قاب کرده و به درب اتاق کارش زده بود. یکی از دوستانش که دیده بود، گفته بود این کار را نکن. اینجا کومله و ضدانقلاب زیاد هست و حتی به خاطر این عکس هم شده ممکن است خطرناک باشد. ایشان در جواب گفته بود من برای همین اعتقادم هست که به اینجا آمده ام و زیر همین پرچم خدمت می‌کنم؛ چرا باید این عکس را بردارم. حتی خاطرم هست گاهی شب‌ها به دنبالش می‌آمدند تا ایشان را برای مداوای مریض به روستاهای دورافتاده ببرند. هرچه می‌گفتم ما که این افراد را نمی‌شناسیم، خطرناک است نرو، می‌گفت قیافه این افراد به این حرف‌ها نمی‌خورد؛ بنده‌های خدا آدم‌های صاف و ساده‌ای هستند؛ و به دنبال‌شان می‌رفت.

 

فاش نیوز: از مسایل و مشکلات پس از شهادت همسرتان بگویید.

- پس از مجروحیتم که به تهران آمدم، گویا از شدت ضربه به سرم، شبکه چشمم هم آسیب دیده بود و تا آن موقع متوجه نشده بودیم. به مرور متوجه شدم که دید چشمانم کم شده. عکس‌های مختلفی از سرم گرفته بودند و بعد از کلی عکس و اسکن‌هایی که از بدنم شده بود، تازه متوجه شده بودند که اولین ماه بارداری هم هستم و خوشبختانه مشکلی برای جنین پیش نیامده بود. با این که این همه عکس و اشعه  می‌توانست برای جنین خطرناک باشد، اما توکلم به خدا بود. در این اثنا که شبکه چشمم جراحی شد، بمباران و موشک باران شهرها و بخصوص تهران هم ادامه داشت. خاطرم هست بیمارستان بهرامی‌ که نزدیکی منزل ما بود نیز بمباران شد. موج انفجار به قدری شدید بود که  شیشه‌های منزل ما به شدت می‌لرزید. دوباره همان صحنه بمباران سقز جلوی چشمانم زنده شد که حالم را بسیار بد کرد. خانواده مرا به بیمارستان انتقال دادند و پزشکان، استراحت مطلق را برایم تجویز کردند. همانجا  بود که متوجه شدیم جنین از بین رفته است.
 

فاش نیوز: چقدر تلخ!

- بله واقعاً همینطور است.
 

فاش نیوز: فعالیت اجتماعی‌تان را چه زمانی از سر گرفتید؟

- پس از بهبودی، آموزش و پرورش مرا به مدرسه‌ای نزدیک منزل‌مان انتقال داد که شروع به کار کردم. از سوی آموزش هم یکسری دوره های ضمن خدمت را گذراندم. بعد هم درسم را که با انقلاب فرهنگی رها شده بود، ادامه دادم. ورزش و بعد هم کلاس های مذهبی را دنبال کردم. دروس حوزوی را هم تا حدی فرا گرفتم و بالاخره زندگی جریان پیدا کرد.

 

فاش نیوز:  کمیسیون پزشکی چند درصد جانبازی برایتان تعیین کرده؟

- 30 درصد. با توجه به این که سرم آسیب دیده، مشکل اعصاب و روان نیز به آن اضافه شده. چشمم که از این بابت جراحی شده و پرده شبکیه آن ضعیف و ضعیف‌تر شده و آب مروارید هم آورده که هر 6 ماه یکبار باید برای چکاب چشمم بروم. با ذکر همه این موارد، از درصد اعصاب و روانم کم کرده‌اند و به درصد چشمم اضافه کرده‌اند؛ که باز هم  30درصد محسوب شده‌ام. فکر نمی‌کنم این درصد درست و عادلانه باشد.

 

فاش نیوز: از حال و هوای این روزهایتان برایمان بگویید.

- تمامی‌ فشارهای عصبی و ناراحتی‌های جسمی‌ دوران جنگ، به مرور و در سال‌های اخیر خود را نمایان کرده است. آستانه تحملم نسبت به سال‌های قبل کمتر شده. اتفاقاً جالب است بدانید، اخیراً برای کمیسیون پزشکی که به بنیادشهید مراجعه کردم  15درصد اعصاب‌ و روانم را به 5 درصد تقلیل داده‌اند! در توجیه این عمل عنوان کردند چون نامه بستری در بیمارستان اعصاب‌ و روان نداری، پس مشکلی نیست! گفتم من سعی کردم با ورزش، تجویز گیاهان دارویی و البته توجه بیشتر به معنویت و شرکت در کلاس‌های تفسیر و درک قرآنی که واقعاً نوعی تسکین است، خودم را به آرامش برسانم؛ این دلیل نمی‌شود که مشکلی وجود ندارد.

اما مسئله‌ای که واقعاً برای ما برخورنده است این است که پزشکانی که برای کمیسیون پزشکی حضور دارند، رفتار دوستانه و محترمانه‌ای ندارند و فکر می‌کنند ما برای بالابردن درصد جانبازی‌مان خدای ناکرده دروغ می‌گوییم. درحالی که مشکلات ما فراتر از مسایلی است که عنوان کردم. به گفته پزشکم، سقط جنین و یائسگی زودتر از موعد ناشی از شوک‌های عصبی، مسایلی است که اصلاً در کمیسیون جانبازی ما قید نشده است.

فاش نیوز: باتوجه به اینکه در اردو و در کنار دیگر جانبازان حضور دارید چه حسی دارید؟

- بسیار خوب است هم به لحاظ تحرک فیزیکی و هم درکنار دوستان جانبازمان؛ چرا که نقاط مشترک زیادی داریم و به گونه‌ای، با هم همدردیم.  البته درحال حاضر که به علت کرونا باشگاه تعطیل شده، تازه به اثرات ورزش پی برده‌ام. انگار گم کرده‌ای دارم و بی هدف شده‌ام.
 

فاش نیوز: پیشنهاد شما دراین باره چیست؟

- شاید کمی‌ عجیب به نظر برسد اما به نظر من باید یک گروه را استخدام کنند تا تمام مردم، نه فقط جانبازان، را به اجبار به ورزش بکشانند؛ چرا که اثرات مثبت ورزش را من به چشم دیده‌ام.
 

فاش نیوز: خودتان ورزش را از چه زمانی شروع کردید؟

- من ورزش را ابتدا به صورت تحرک فیزیکی آغار کردم؛ که بعد هم به سبب آشنایی با باشگاه ایثار، رشته‌های مختلف را آغاز کردم. سپس عضو رشته دارت و تنیس روی‌میز و تیراندازی شدم که به سبب این رشته‌ها چندین بار به اردوهای مختلف دعوت شدیم.
 

فاش نیوز: اردوها چه تاثیری در روحیه شما دارد؟

- بسیار بسیار خوب است؛ بخصوص که ما بانوان جانباز، زمانی که با هم هستیم نهایت استفاده را از درکنار هم بودن می‌بریم. شاید باورتان نشود، این چند روزه ما تا نیمه‌های شب با هم بیدار بودیم. البته مدت‌هاست که این اردوها قطع شده و هیچ برنامه‌ای نبوده.
 

فاش نیوز: در خاتمه اگر حرفی دارید بفرمایید.

- اول سخن من با مسوولان بنیاد این است که روی درصد جانبازان توجه ویژه‌ای داشته باشند؛ چرا که با بالا رفتن سن، مشکلات‌مان هم بیشتر می‌شود. و دیگر اینکه اردوهای تفریحی، ورزشی و زیارتی بیشتری برای جانبازان درنظر بگیرند؛ چرا که نیاز روحی همه جانبازان است.
 

| گفت‌وگو از صنوبر محمدی