فاش نیوز - به دوردستِ شهر مینگرم. آنجا که خاطرهی تو را پوشانده است. آن صبحِ صاف را به خاطر دارم که با آفتابِ کمرنگ رفتی. از دروازهی بلند گذشتی و پشتِ حوضِ پر آبی، کنارِ گلدان های بزرگ گم شدی.
من که برای بدرقه، لباس های جوانی ام را پوشیده بودم. ایستاده نگاه کردم تا رفتی اما، چنارهای کوتاه از جدایی ما خبر می دادند. خیابان های شهر در به دری های مرا دانسته اند و چنارها هنوز نمی دانند تو کِی از شهر رفتی. دانستم که قدر عشق را چه خوب می دانی. در اندک آفتابگیرِ خیابان، زیر چناری ایستاده ام با خیال میعاد؛ اما تو ناپیدایی.
از پنجرهی باز، باد در اتاق می پیچید. پرنده با باد میرود. آشفته میشوم، اتاقِ پر از عشق، مجلل نیست. قابِ عکس تو به دیوار و پرده ها و کتاب های روی میز به آشوبِ باد. تو، نزدیک هستی، یادت در گشادگی پنجره، مرا میآشوبد. وقتی فاصلهی ما را شکفتنِ دستانت در باد پُر نمیکرد، با یادِ پیراهنت ایستادم.
شصت و سه ساله شدم. باور میکنی؟ باور نمیکنم! دیروز، کنار جوانیِ تو ایستادم و جوانیِ خود را گم کردم. شمع ها در مسیرِ باد، خاموش شدند تا در خوابِ سی سالگی، بیست سال جوان باشم. دانسته ای که چون خوابِ ابریشم پریشانم. در دستانِ مضطربم، عمر به رواجِ سال و ماه میگذرد تا شصت و سه سالگی را باور نکنم.
دلتنگی ام را در این شامگاه باور کن تا از تو سخن بگویم که: «دوستت می دارم».
با شب به گریه میروم. در محضرِ تو تمام درها را میگشایم تا با بوی نجابت تو و هجرانی گل های روی پردهی اتاق، خوابِ تو را ببینم:
فکر جبهه بودم
تو در زدی
خیس آب
از اقیانوسی بی انتها
بهیاد چتری مشترک
در ساحل اروند کوچه های شلمچه و پایگاه
و پیچک کنار حیاط
میگفت
تا شهادت
زمانی نمانده است
صدایت
از ایوان میآید
در همهمهی باد
در شرشر باران
باران که بند آمد
باد که آرام گرفت
لب ایوان ماندیم
زمستان
کنار تو بودن
گرمیست به انتظار بهار
در تلاطمم بی تو
در باد
در باران
فرصت نداشتم
با تو
به گفت و گو بنشینم
زیرا که بغض
در ملتقای سینه ام
شوق گریه داشت
به خاطرت مانده است
وقتی باد بر برگ گونه ات
تلنگر میزد
می یافتم
خاطرات قدیمی خود را
و در تجهیز برای دیدارت
وزش ملایمی از دزفول میآمد
اینک، نشسته ام، تنها
لب ایوان
وای بر من
و ابرهای بی باران
که با باد رفته اند
پنجره ها منتظر توست
با فصل های غیاب تو
چه کنم؟
دلم می خواهد
پوشیده در لباس غواصی
دوباره
قرارگاه گمشده ام را
نشانم دهی
خواب دیده بودم
با باران میآیی
پیوسته در حوالی خواب
منتظرم
همیشه، به خواب هایم بیا
در خانه ای اجاره ای
| تورج اردشیری نیا