تاریخ : 1400,چهارشنبه 02 تير16:09
کد خبر : 83605 - سرویس خبری : متن ادبی

مقصد اینهمه چشم و تماشا ...!


مقصد اینهمه چشم و تماشا ...!

رد شدن از باب الجواد انگار رسیدن به خط پایان مسابقه ای ست که با خودت داده ای که آیا در این مسابقه دو برای رسیدن به امام، اذن ات می دهند یا نه...

شهید گمنام

شهید گمنام - حال عجیبی دارد وقتی شب میلاد امام عشق است و راهی می شوی و لحظات را تند و تند می شماری که به مقصد زودتر برسی...

دلت می خواهد دقایق و ساعات بدوند و تو را زودتر در معرض نور قرار دهند...

دانه های تسبیح را دانه دانه با اسمش رها می کنی و به پیچ ریل در دل کوه ها خیره می شوی...

رزق لایتحسب است فیش غذای حضرتی در لحظه ورود به ایستگاه قطار شهر عشق...

تکه کاغذ کوچک ساده ای که نشانه مهر بیکران میزبان است را بر چشم ها می گذاری و عشق را می بویی...

چه حالی دارد وقتی تصور کنی میزبان، هدیه ویژه ای را برای تویی در نظر گرفته است که لایقش نیستی ولی دلت غنج می رود برای یک دانه برنج حضرتی!...

بالاخره پایت به باب الجواد می رسد... جایی که هر بار خم می شوی و با حس دیگری به گنبد روبرو سلام می دهی...

رد شدن از باب الجواد انگار رسیدن به خط پایان مسابقه ای ست که با خودت داده ای که آیا در این مسابقه دو برای رسیدن به امام، اذن ات می دهند یا نه....

و وقتی رد می شوی... انگار که خودت از خودت بُرده ای! و غروری سراپایت را فرا می گیرد که به حریم سلطان بار پیدا کرده ای...

سریع از صحن ها عبور نمی کنی... دلت می خواهد هوای حرم را نفس بکشی و هوای صخن ها را در ریه هایت فرو کنی...

 نه گرما... نه آلودگی... نه هیچ چیز دیگری... انگار اکسیژن خالص است...

چشم ها را می بندی و با تصور گنبد طلایی روبرویت اجازه می دهی که مغناطیس حیاط و حرم تو را احاطه کند...

نوعی آرام سازی که با هزاران فوت و فن نمیتوان به چنین آرامشی رسید

... ده ها چشم به همان یک غذای حضرتی ست و همه آرزوی داشتنش را آن هم در روز میلاد آقا دارند

هنگامی که نان و دوغ و نمک و دانه های برنج حضرتی بین ده نفر تقسیم می شود و... یک لقمه نان و چند دانه برنج که از گلویت پایین می رود ... چقدر نوش جانت می شود لطف و عشق امام رضا (ع)

درست برعکس رسیدن، به لحظه ها التماس می کنی که جلو نروند... تماشای گنبد، سیری ندارد!

اینجا زمین و زمان تماشایی ست... گنبد و کبوترها... ریسه ها و گل های لب ایوان طلا... جمعیت روبروی پنجره فولاد... صف زیارت... سجده های روی فرش ها و دویدن بچه ها به دنبال یاکریم ها...

پر کردن آب تبرک از سقاخانه و کبوترهایی که بعضا آرام و بدون پروا کنار برخی زائران می نشینند...

چشم ها و زمزمه ها و تماشاها و اشک ها و لبخندها...

اینجا حال آدمی مثل چشمه جاری می شود و می جوشد و ... مقصد اینهمه چشم و تماشا یک گنبد است!...

و آه از لحظه رفتن... که مثل همیشه خداحافظی نمی کنی و فقط می گویی دوباره بطلب...