تاریخ : 1400,شنبه 02 مرداد18:35
کد خبر : 84203 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت‌وگو با رضا علامه زاده، جانباز دفاع مقدس و جهادگر بدون مرز امروز(بخش نخست)

رزمنده و جانباز دیروز و جهادگر خیر امروز


رزمنده و جانباز دیروز و جهادگر خیر امروز

جهاد سازندگی و کمک به مناطق محروم و زلزله زدگان و سیل زدگان، جبهه جدیدی است که هنوز در آن می رزمد و برای مردم و کشور و انقلابش ایثار و فداکاری می کند...

فاش نیوز - بعد از مدت ها که فرصتی دست داد به دفتر این پایگاه خبری بیاید، توانستیم گپ و گفتی خودمانی به شکل مصاحبه با او داشته باشیم. رضا علامه زاده از آن رزمندگان جانبازی‌ست که هنوز هم با وجود جانبازی، از تک و تای جهاد و فعالیت در راه آرمان هایش نیفتاده و جهاد سازندگی و کمک به مناطق محروم و زلزله زدگان و سیل زدگان، جبهه جدیدی است که هنوز در آن می رزمد و برای مردم و کشور و انقلابش ایثار و فداکاری می کند.

شور و شوق حضور در میان مردم محروم و دورافتاده مناطقی چون سیستان و بلوچستان و...، از گزارش های پی در پی تصویری و متنی که معمولا" برایمان ارسال می کند کاملا" هویداست.

در کالبد تکیده جوان دیروز و پا به سن گذاشته امروز همان روح نوجوان و جوان سال های اول انقلاب و اوایل دفاع مقدس است که با همان روحیه در قالب گروه جهادی «ایثارگران بدون مرز» در حال ورجه و وورجه و جست و خیز است و دل مهربانش هنوز هم به همان شدت سال های طلایی دهه شصت، برای مردم، کشور و انقلابش می تپد.

از رضا علامه زاده بسیار بیشتر می توان گفت و نوشت که در این مقال نمی گنجد؛ ولی بیایید با هم گفت و گویی که با این رزمنده دیروز و جانباز جهادگر امروز انجام داده ایم را مرور کنیم.

فاش نیوز: لطفا خودتان را معرفی کنید.

جانباز علامه زاده - بنده رضا علامه زاده هستم. سال 1347 در شهر کازرون از استان فارس به دنیا آمدم. دوران تحصیل را در همان شهرستان گذراندم. همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی با وجود آنکه 12 سال بیشتر نداشتم، همگام با مردم در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کردم.

منزلی که ما در آن سکونت داشتیم، کنار استادیوم ورزشی که محل تجمع مردم بود قرار داشت. بر این اساس ماشین های زرهی هر از گاهی می آمدند و همراه با تانک ها در ورزشگاه چرخی می زدند و ورزشکارهایی را که دور هم برای ورزش جمع شده بودند، را متفرق می کردند تا هیچ اجتماعی صورت نگیرد.

 یکی از آن روزها که ما هم خیلی بچه بودیم ولی خوب انقلاب را درک می کردیم، برای اعتراض بیرون رفته بودیم. در بخشی از ورزشگاه، فضایی بود که جایگاه تشریفات نام داشت و مسئولین، هنگام تماشای بازی در آن جایگاه می نشستند و بازی را تماشا می کردند. من هم با یکی دوتا از دوستان با تیر و کمانی که داشتیم، می رفتیم و شیشه های جایگاه را مورد هدف قرار می دادیم.

روزی یکی از این مسئولین ورزشگاه، ما را از دور دید و شتابان نزدیک ما آمد. با خودمان فکر کردیم شاید ایشان هم به مردم پیوستند اما برخلاف انتظار، ایشان آمد و هر سه تای ما را گرفت و ما را به شهربانی تحویل داد و چون سن و سالی هم نداشتیم، مدام گریه می کردیم اما آنها به کودک هم رحم نمی کردند و ما را کتک زدند و به قول معروف گوشمالی حسابی دادند

 سپس پدر یکی از دوستانم، واسطه پیدا می کند که این فرد واسطه شهربانی شد و ما را آزاد کردند؛ اما پس از آزادی بلافاصله با دوستان در راهپیمایی و تظاهرات با مردم شرکت داشتم.

در یکی از راهپیمایی بر اثر فشار و هجوم تظاهر کنندگان، به داخل جوی آب افتادم و صدمه جدی بر من وارد شد. لگن  از داخل به علت ضرب دیدگی عفونت کرد و چند روز در تب و لرز بودم و درد فراوانی را تحمل می کردم. شهرستان هم امکانات پزشکی مجهز نداشت. ناچار پزشکان مرا به بیمارستان نمازی شیراز فرستاند.

 عفونت در بدنم روز به روز بیشتر می شد. تقریبا دو الی سه ماه در بیمارستان بستری بودم تا شاید با دارو خوب شود. هر روز با سن کمی که داشتم، ده الی پانزده قرص مصرف می کردم و چون تک فرزند بودم، مادرم که سال 1396 به رحمت خدا رفت، خیلی بیتابی می کرد و نگران حال من بود.

سه ماه از بستری شدنم در بیمارستان می گذشت ولی داروها افاقه نمی کرد؛ تا لباس سبز به تن من کردند و برای جراحی به اتاق عمل بردند تا پایم را قطع کنند.

مادرم مدام اشک می ریخت و نگران و بی تاب بود. وقتی که شنیده بود می خواهند پایم را قطع کنند، به نماز و نذر و نیاز به ائمه اطهار متوسل شده بود و شبانه روز اشک ریزان و دست به دعا بود.

 زمانی که می خواستند من را به اتاق عمل ببرند، آزمایش و عکس مجدد گرفتند. با بررسی ای که صورت گرفت، نظر دکتر برگشت. در آزمایشات مشاهده شد که عفونت به طریق معجزه آسایی کمتر شده و دارو و دعاهایی که مادرم کرد و توسلش به ائمه، منجر به قطع این عفونت شد. سپس بعد از دو الی سه ماه بستری، حالم که خوب شد، مرخصم کردند.

 آن زمان مقطع پنجم ابتدایی بودم و نزدیک امتحانات مدرسه بود. خلاصه بعد از چندین ماه بستری در بیمارستان و دوری از کلاس و درس، در مدرسه حضور پیدا کردم و امتحانات را با موفقیت پشت سر گذاشتم. سپس طبق روال وارد مقطع راهنمایی شدم. کلاس سوم راهنمایی را که تمام کردم، وارد اولین مرحله جنگ شدیم.

تقریبا مهرماه اول دبیرستان بودم که عازم جبهه های جنگ شدم و در تیپ فاطمه الزهرا جبهه های جنوب، دشت عباس ثبت نام کردم و سه ماه آنجا بودم. البته پرونده ای هم آن موقع تشکیل نداده بودم، چون اصلا آن زمان دوران جنگ و انقلاب کسی به فکر این چیزها نبود. سال 61 برگشتم و بعد از یک ماه استراحت، بلافاصله با دو تن از دوستان تصمیم گرفتیم دوباره عازم جبهه شویم.

 خاطرم است که اعزام هم نبود و ما سه نفر از دوستان به نام های آقای غریبی که جانباز قطع عضو شدند و آقای ملک زاده که اسیر بود و آزاده شدند، رفتیم پایانه مسافربری و از طریق کازرون، خودمان را به اهواز رساندیم و با ترفندی از کرخه عبور کرده و وارد منطقه شدیم. بعد به تیپ المهدی و گردان سلمان فارسی که بعدها لشگر شد وارد شدیم. همانطور که گفتم اعزام نبود و ما خودمان آمده بودیم. به همین علت اول نمی پذیرفتند اما با خواهش و تمنا از دوستان واسطه شدند و ما را قبول کردند.

 قرار بود عملیات برون مرزی در غرب صورت بگیرد بنام عملیات والفجر 2 . در پادگان حاجی عمران عراق، کل تیپ از طریق اندیشمک مسلح با قطار رفتند و در سلماس آخرین ایستگاه پیاده شدند و با اتوبوس به ارومیه رفتند و در مدرسه ابن سینا مستقر بودیم. چند روز آنجا بودیم و بلافاصله رفتیم پادگان جلدیان، نزدیک نقده، یکی دو ماه هم آنجا بودیم و داشتیم برای عملیات والفجر 2 آماده می شدیم. باید در عملیات 10- 15 کیلومتر می رفتیم توی عمق و سخت ترین جای عملیات را هم به ما داده بودند.

تپه های بردزرد، مشرف به شهر چومان مصطفای عراق بود. منطقه هم در حدود 200 کیلومتر مربع وسعت داشت و به همین خاطر، تیپ و لشگرهای کمکی هم وارد عمل شده بودند ولی اغلب یک منطقه را تحویل گردان می دادند البته از قبل هم شناسایی های لازم صورت می گرفت و همانطور که عرض کردم، منطقه تپه برد زرد از حساس ترین مناطق بود که به گردان ما داده بودند.

فرمانده گردان نیز شهید جاویدی بود که در ادامه بحث از جایگاه ایشان در جنگ خواهم گفت. ما یکی دو ماه قبل از عملیات، آموزش های لازم را فرا گرفته بودیم. عملیات در منطقه کوهستانی و جای صعب العبوری بود. منطقه ای که ما را برده بودند، با وجودی که برج 4 بود، اما همه جا را برف فرا گرفته بود و ما قمقمه های آبمان را از برف پر می کردیم. هوا در تپه های پیرانشهر سرد بود.

بالاخره لحظه موعود فرا رسید و ما را از پادگان جلدیان سوار ماشین کردند و به سمت پیرانشهر راه افتادیم و از پایین ارتفاعات صعب العبور، ماشین ها به سختی می رفتند و گاهی اوقات طوری بود که فکر می کردیم ماشین دارد برمی گردد و در حال سقوط است، فقط یک صلواتی دوستان می فرستاند و به راه خود ادامه می دادند.

در هر حال، زمان جنگ بود. فضای خاصی در محیط حاکم بود. ماشین ها با سختی و فراز و نشیب فراوان، به چندین متر مانده به نوک قله و سنگرهای پدافندی رسیدند و پیاده شدیم. تا غروب آنجا بودیم و بچه ها هم مشغول راز و نیاز و عبادت با خدا شدند.

پیش از اینکه بالا بیایم، به علت اینکه عملیات واقعا سخت و سنگینی پیش رو داشتیم، فرمانده ما که خدا رحمت کند، شهید جاویدی بود، نیروها را به خط کرد و با آنان اتمام حجت کرد و گفت عملیات بسیار مشکل و سختی است و هرکس توان ندارد، یا علاقه و دلبستگی دنیوی دارد، همراه ما نیاید هیچ مشکلی وجود ندارد اما هر کس ماند، باید تا آخر باشد.


فاش نیوز: آیا خانواده، با رفتن شما به جبهه های جنگ مشکلی نداشتند؟

- چرا، پدرم به رحمت خدا رفته بود و مادر دست تنها بود. من تا آخرین لحظه از دست آنها فرار می کردم و کاملا مادرم دلواپس و نگران بود ولی ما باید می آمدیم. دوتا از پسرهای خواهرم نیز شهید شده بودند و مرا بسیار تحت تاثیر قرار داده بودند. مخصوصا یکی از آنها که در آزادسازی خرمشهر شهید شدند. یکی بنام شهید محمد که از شاگردان آقای قرائتی بود و شهادت وی برای من واقعا تاثیرگذار بود. بعد از خواندن وصیت نامه که واقعا مثل باران اشک می ریختم، تصمیم جدی خودم را برای حضور در جبهه ها گرفتم.

 خلاصه فرمانده، وضعیت منطقه را تشریح نمود که صعب العبور است و منطقه ای که می خواهیم برویم، باید چند روزی پیاده روی کنیم و بین عراقی ها بایستی نفوذ کرده و در شکاف بزرگی خواهیم ماند. در این عملیات کردهای پیش مرگ هم راهنمای عملیات بودند. صحبت های اصلی را فرمانده بازگو کرد و ما حرکت خود را به سمت تپه آغاز کردیم. نیروها تا غروب آنجا بودند و نمازی خواندند و شام خوردیم. دوستان به خط و آماده شدند تا اینکه برویم و از تپه خارج شویم و وارد خاک عراق شویم. کردهای پیش مرگ هم پیشاپیش ما بودند.

ما قرآن را بوسیدیم و تک تک نیروها حرکت کردند و به سمت نقطه ای که در نظر گرفته شده بود، راهی شدیم. تقریبا یکی و دو کیلومتری آمده بودیم. یک پیرمردی به نام آقای سبحانی داشتیم که این بنده خدا بسیار اصرار داشت که در این عملیات شرکت کند و مدام می گفت من هم می خواهم بیایم و با ما هم آمد اما بعد از یکی و دو کیلومتر تنگی نفس داشت و نمی توانست بیاید. یکی از بچه های عملیات ناچار شد وی را برگرداند. خلاصه خودش را به نیروها رساند و ما هم تقریبا حرکت کردیم. ساعت ده و یازده شب، راهی شده بودیم تا ساعت 4 صبح پیاده روی مداوم و مستمر داشتیم.

 مسیر هم به هر حال طوری بود که از کنار سنگرهای عراقی ها عبور می کردیم. با فاصله 30 و 40 متری رد شدیم. منطقه هم سربالایی و سرپایینی و دره و ارتفاعات سخت زیاد داشت و گروه های ما هم از آذوقه و مهمات جنگی پر بود چون تا دو و سه روز پیش بینی کرده بودند چیزی به ما نرسد.

  رفتیم و صبح رسیدیم به دره ای که پیش بینی شده بود کل گردان در دره مستقر شدند و تقریبا بچه ها کمی استراحت کردند ولی چون استرس حمله بود، واقعا نمی شد که راحت استراحت کنی و اگر اشتباه نکنم سمت اشنویه ایران بود. توی ارتفاعات، چراغ های عراقی ها را با چشم می شد دید. دیگه بچه ها تا غروب آنجا بودند و منتظر بودیم تا هوا تاریک شود.

حوالی ساعت 11 شب از آن نقطه به سمت هدف اصلی و به سمت پایین پادگان حاجی عمران حرکت کردیم که یک روستایی بود و سمت راست تپه ای قرار داشت که جلوی آن تنگه و شهر چومان مصطفی بود. علیرغم اینکه تابستان بود اما هوا به شدت شب ها سرد می شد البته کلا وضعیت منطقه اینگونه بود.

 

فاش نیوز: چرا گردان شما انتخاب شد؟

- احتمالا فرماندهان جنگ بهتر در جریان باشند که چرا گردان ما را انتخاب کردند. تقریبا یکی و دو کیلومتر مانده بود به تپه برسیم که چراغ های روشن آن هم دیده می شد و سمت چپ هم یک روستا و بعد پادگان بود. ما تقریبا از ارتفاع حرکت کردیم. یک دامنه و شیب تندی بود که به گندمزار می رسید. کمی مانده به این تپه، فرماندهی دسته که خدا رحمت کند، آقای جهانی آزاد بود، با ایماء و اشاره گفت: این تپه ای است که باید آن را بگیریم.

 به مسیر خود ادامه دادیم تا به صد متری تپه رسیدیم. آن موقع بود که عراقی ها متوجه حضور ما شدند و منور می زدند. نقاط دیگر هم به این صورت بود چون که گردان های دیگر هم به نقاطی که برایشان تعریف شده بود، رفته بودند؛ زیرا دو گروهان بودیم. خلاصه پشت سر هم منور می زد. همه ی نیروها برای اینکه دیده نشوند، دراز می کشیدند و بعد از اینکه منور خاموش می شد،  چند متر جلوتر می رفتند تا به دره ای در پایین تپه رسیدیم.

 از این مکان حتی صدای عراقی را هم می شنیدیم. فرمانده گردان، شهید جاویدی با ایماء و اشاره گفت که دراز بکشید. دره تند بود و درخت های زیادی داشت. آب هم از آن جاری بود. بچه های اطلاعات قبل از عملیات آمده بودند ولی اینجا را خیلی کنکاش نکرده بودند که با وجود موانع طبیعی برشمرده شده. بچه ها نمی توانند به سرعت از این مسیر عبور کنند و عراقی ها هم متوجه حضور ما شده بودند.

 فرمانده صد متر پایین تر رفت که کمی راه بازتر می شد. تقریبا به نیرو برپا داد و ما حرکت کردیم. تعدادی از نیروها که کانال زده و از سمت آب بالا رفتند، همین موقع رمز عملیات را گفتند و با نیروهای عراقی درگیر شدیم. بچه ها پخش شدند ولی چون عراقی ها به منطقه و همچنین ما تسلط داشتند، خیلی از بچه ها را شهید کردند. چند تا دوشکا کار می کرد و سنگرها هم بتونی بود و به ما مشرف و مسلط بودند و خیلی از بچه ها را همین نقطه جانباز و شهید کردند. تپه هم به گونه ای بود که یک تپه دیگر هم پایین تر بود که ارتفاع آن دو سه برابر اولی بود.

 اکثر بچه ها هم که خسته بودند، به سمت تپه کوتاهتر هدایت شدند. من خودم به اتفاق چند تا از بسیجی ها به سمت بالا رفتیم تا تیربار آنها را از کار بیاندازیم. بالاخره موفق شدیم با کمک چند نفر و با نارنجک و آرپی جی تیربار خاموش شد. بچه ها تا حدودی از تیر رس خارج شدند و سرعت گرفتند و تلفات کمتر شد. یک ساعت و اندی در مسیر بودیم تا به بالا برسیم. شاید من جزء سه و چهار نفر اول بودم که بالا رسیدم. دیگر همه پخش شدیم و گشتی زدیم دورتا دور تپه و منطقه هم همه درگیری بود. سایر گردان هایی که مناطقی برایشان در نظر گرفته بود، همه درگیر شده بودند. دیگر کم کم نیروها به ما پیوستند.

 البته قبل از این که این نیروها بالا بیایند، چند تا از اسیرهای عراقی که قد و هیکل بلند و بالایی داشتند و من نیز سن و سالی نداشتم. خاطرم است که 15 ساله و لاغر اندام بودم. این اسیرها را دوستان به من سپرده و خودشان رفتند تا بگردند و اگر اسیرهای دیگری در سنگرها باشند با خود بیاورند. درگیری هم خیلی شدید بود. بعد رفتن آنها یک لحظه احساس کردم یکی از اینها می خواهد حمله کند و مچ دست مرا بگیرد. هیکل چهارشانه و بلندی داشت و من هم بچه سال بودم. تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که فقط اسلحه را پایین آوردم و به مچ دست اسیر عراقی خورد. فورا دستش را کنار کشید و من اسلحه ام را مسلح کردم و ضامن را کشیدم. دست اسیرها باز بود. فقط دخیل الخمینی می گفتند. خیلی راحت می توانستند به من حمله کنند. من فقط ضامن را کشیدم ولی آنها ترسیدند و خودشان را جمع و جور کردند. دوستان رفتند و گشتند و چند تا اسیر دیگر هم با خود آوردند و گفتم که چنین اتفاقی افتاده. سریع طناب پیدا کردند و دست آنها را بستند. تعداد هفت و هشت نفری که شدند گویا اکثرا از پشت تپه ها فرار کرده بودند. یکی دو نفر هم با وجود آن همه سر و صدا خواب بودند. آنها را هم اسیر گرفتند یعنی اینهمه درگیری بوده و آنها خواب بودند.

کم کم نیروها آمدند و به ما پیوستند. تقریبا بیست الی سی نفری از بچه ها آمدند که تعدادی هم مجروح بودند. بعد نوبتی نمازها را خواندیم. تا آفتاب نزده، پرچم ها را بالا بردیم. یادم است یک دوربین بزرگی سپاه داشت که خیلی عمق را نشان میداد با آن منطقه را نگاه می کردم که دیدم 3 تا 4 تا ماشین از تنگه عبور کردند. نیروهای تکاور بودند و همه رد شدند و تا تپه آمدند، یک آتشی راه انداختند و در همین وضعیت تقریبا تا 10 و 15 متری ما نزدیک شدند.

 تعدادی از نیروها پایین تپه و بخشی از نیرو هم سمت ما بودند. بچه ها خیلی خسته بودند. دو شب بدون وقفه راه رفته بودند و بعد هم درگیری بود و در آن شکافی هم که بودیم، استراحتی نمی توانستند بکنند، چون مابین عراقی ها بودیم و حالت آماده باش بودیم. گذشت و تعدادی از بچه ها هم که در تپه بودند، مجروح شدند و ما هم امکانات آن چنانی نداشتیم.

تقریبا ساعت های 9 الی10 صبح بود. یک بی سیم چی بنام شهید فتاحی داشتیم که عراقی ها هم خیلی نزدیک ما بودند و ما نمی توانستیم حتی سرمان را بالا بگیریم. نیروهای تک تیرانداز، خود را هم چند متر عقب تر کنار درخت ها و سنگ ها گذاشته بودند و نیروهای درگیرشان هم که نزدیک ما بودند. تک تیراندازها زوم کرده بودند روی سر کانال که سنگ چین بود و خاکبرداری هم کرده بودند. سر خود را از کانال که بالا می آوردی، می زدند. یعنی دقیقا از دور لای درخت ها زوم کرده بودند. سر هر کس که بالا می آمد، می زدند. ما اسلحه ها را بالا می بردیم و شلیک می کردیم یا با نارنجک می زدیم اما سرمان را نمی توانستیم بالا بیاوریم. درگیری سختی بود. از سوی دیگر هواپیماهایشان هم به سمت پیرانشهر پرواز کرده و آن منطقه را بمباران می کردند.

 یک لحظه من احساس کردم که بازوهایم خیس شده. متوجه شدم صدای بی سیم چی که داشت با فرمانده صحبت می کرد قطع شده. نگاه که کردم دیدم گردن بی سیم چی به علت اصابت تیر یا ترکش مجروح شده و خون فوران می کرد. تنها کاری که می توانستیم بکنیم این بود که با کمی باند آن را ببندم ولی افاقه نمی کرد. پاهایش را دراز کردم. دیدم نفس می کشد ولی حرفی نمی زد و یکی دو ساعت در همین وضعیت ماند که من می رفتم و خشاب پر می کردم و یا کار دیگر انجام می دادم و به او هم سر می زدم تا به شهادت رسید. درگیری خیلی سختی بود و عراقی ها هم به ما نزدیک بودند.

بعد از یکی دو ساعت دیدیم نمی توانیم کاری بکنیم. یکسری مجروح شده بودند و خونریزی داشتند و ما هم یک لحظه نمی توانستیم سنگر را رها کنیم. ما هم خیلی خسته بودیم. همین طور که چند تا شلیک می کردیم، بی حال بر می گشتیم و اگر خمپاره و تیری می آمد به سنگر، می رفتیم می زدیم و دوباره برمی گشتیم. یکی از دوستان آمد و گفت اگر آقا شما نمی توانستید چرا آمدید؟ چرا این طوری؟ همین آقایی که به بچه ها اعتراض می کرد که چرا خسته هستید، بعد از چند لحظه دیدیم خودش رفته روی تخت خوابیده. آنجا هم اگر جایی گیرت می آمد و خودت را ول می کردی و می خوابیدی. من یکی دو بار رفتم صدایش زدم: پاشو. چطور از ما گله می کردی؟ حالا خودت خوابیدی؟ اصلا نمی توانست بلند شود. خیلی سخت بود پیاده روی و بی خوابی و خستگی و حمل مهمات و کوله پشتی و استرس. خلاصه بعد از چند بار صدار زدن بیدار شد. خودم هم زخمی بودم. پایم ترکش خورده بود و خستگی هم روی دوش ما بود دیگر حتی نیرویی که خشاب پر کنیم هم نداشتیم.

دوستان گفتند چندتا از این اسیرها را نارنجک بیاندازیم چون بچه ها یا شهید یا مجروح شده بودند و نیروی نگهبانی نداشتیم. من گفتم نمی توانم. یکی از بچه ها رفت و نارنجک انداخت. چون دیگر نیرویی نمانده بود تا از آنان نگهداری کند. بعد از پیروزی عملیات فرماندهان رفته بودند و دیده بودند.

خلاصه گذشت و کم کم نزدیک ظهر، یکی از دوستان یک جیره جنگی که شامل شکلات بود، آورد و گفت بیا اخوی چیزی نخوردی. گفتم دستت درد نکند. من توی کانال بودم و او روی کانال بود که همین یک ذره که سرش را بالا گرفت یک تیر انداز او را مورد هدف قرار داد و دقیقا پیشانی اش باز شد کنار من و روی زمین افتاد و شهید شد. من خیلی منقلب شدم و سخت بود.

 غروب شد و دیدم کسی اطراف ما نیست به جز چند نفر شهید و مجروح و بدحال. من یک آن دور و بر را نگاه کردم. بلند شدم به سمت انتهای کانال آمدم. پشت تپه پایم را نمی توانستم بلند کنم. پایم را از سیم خاردار برگردانم. دورتا دور تپه هم مین کاری بود ولی خوب رفتم دو سه متر پایین تر. بچه ها پایین تپه بودند. فرمانده هم آنجا بود که یکی از بچه ها از بالا مرا صدا زد و گفت رضا وایستا منم بیام. گفتم بدو که عراقی ها رسیدند. این هم که پایش را از سیم خاردارها می خواست بیرون بیاورد، تک تیراندازها او را زدند. تپه هم شیب داشت. یک یا حسین گفت و پایین تپه رفت.

 من هم در چنان وضعیت دشواری 4 و 5 متری پایین تر رفتم. البته من را هم دیده بودند و می زدند تا پشت یک سنگی رسیده و دراز کشیدم و رگبارها و تیرهایشان مشخص بودند که رسیدند و آنجا پشت سنگ دو سه نفر را هم دیدم که مجروح و غرق خون هستند و ناله می کنند و یکی هم از بچه های اطلاعات عملیات بود و گفتند که باید اینجا بمانیم تا هوا کاملا تاریک شود اما چون ما را دیده بودند، من می گفتم الان می آیند و ما را می برند. هوا کاملا تاریک شد که گفتند بلند شوید. آرام آرام بلند شدیم. اول کار که می خواستم برویم پشت این سنگر، یک نارنجک انداختند که یک ترکش به آرنج دستم خورد و من هم آنجا افتاده بودم. بعد کشان کشان خودم را پشت سنگ رساندم. هوا که کاملا تاریک شد، حرکت کردیم سمت پایین دره که در محاصره کامل بود.

یکی از بچه ها که خیلی هم مجروح بود و از دستش فقط یک استخوان مانده بود و گوشت های دستش کنده شده بود را دو سه کیلومتری آوردیم. از رودخانه رد شدیم و یک مسافتی این مجروح را من آوردم ولی طافت نداشتم. دیدم بقیه دارند می روند. آنها اکثرا 27 و 28 ساله و هیکلی بودند و من 14 و 15 سال بیشتر نداشتم و خیلی سختم بود. بنده خدا مجروح بود و گفت: من توانایی ندارم بیایم. شما بروید. حتی نمی توانست حرف بزند. من ناچار کنار درخت خواباندمش و مقداری هم آب کنارش گذاشتم و رفتم و رزمنده های دیگر هم گفتند تا هوا تاریک است باید برویم. اگر به صبح و روشنایی بخوریم، اسیر یا کشته می شویم. حرکت کردیم و یکی و دو روز در مسیر بودیم و در مسیر هم به کاروان اشرار در آن بجبوبه جنگ برخورد کردیم. بچه های اطلاعات عملیات می دانستند از سه و چهار کیلومتری ما رد می شدند. بچه ها گفتند: اگر ما را ببینند کارمان تمام است و ما هم در بوته ها دراز کشیدیم و توانایی هم نداشتم چون چهار و پنج روز بود که سراپا بودیم و مجروح هم بودیم. خون هم رفته بود. خلاصه اشرار رد شدند و رفتند.

ما هم بعد از یکی و دو روز رسیدیم به خط خودمان. دیگر آنجا افتادیم. وقتی بچه ها دیدند ما ایرانی و خودی هستیم، با برانکارد آمدند و بردند. شب بود و منطقه کردستان شب ها دست کومله بود و نمی شد تردد کرد. صبح که شد، ما را بعد از مقداری مداوا با آمبولانس به پیرانشهر رساندند. بعد از یک روز ما را به بیمارستان هفت تیر تهران منتقل کردند. دو سه روز بستری بودیم. هنوز بچه ها آنچا درگیر بودند ولی بعد از چهار روز پیروز شدند و منطقه را گرفتند.

 من رفتم بیمارستان. بعد از روز دوم و سوم تعاون آمد و لباس نو و 500 تومان پول داد و گفت فردا آمبولانس می آید و شما را به فرودگاه مهرآباد می برد تا به شیراز بروید و یکی و دو ماه هم برایمان مرخصی نوشت. دکتر اجازه داد که برویم. یکی دو تا از همشهری ها هم اتفاقی مرا در بیمارستان دیده و به خانواده اطلاع داده بودند. من صبح نماز خواندم و به بچه ها گفتم فایده ای ندارد. لباس ها را بپوشیم و بعد از نماز راهی جبهه شویم. سپس به ترمینال غرب آمدیم و دوباره به پادگان جلدیان برگشتیم. آن روز قرار بود یک عملیات هلی بورد بروند. ما هر کاری کردیم ما را نبردند و گفتند دست شما باند پیچی شده است و مجروح هستید. بعد، عملیات هم پیروز شد.

 در عملیات قبل که توضیح دادم آقای صیاد و محسن رضایی و آقای اسدی فرمانده لشگر المهدی بود. اسدی هر کاری که کرده بود که آقای جاویدی به خاطر محاصره منطقه، نیروها را بردارد و عقب نشینی کند، گفته بود نیروها عقب نشینی نمی کنند. دیده بود چاره نمی کند، به آقای رضایی گفته بود که او درخواست کند. باز هم نپذیرفته بود. به آقای صیاد و ظاهرا آقای جاویدی گفته بود که من برنمی گردم و با نیروها هم اتمام حجت کردم و من تنگه احد را رها نمی گذارم تا اسلام دوباره تکرار شود و تا آخرین قطره خون اینجا می مانیم. اگر شهید شدیم به هدف خود رسیدیم و اگر هم پیروز شدیم، باز هم به هدف خود رسیدیم و این جمله یک جمله ماندگاری در جنگ شد که بعدها آقای رضایی هم این را تعریف کرده بود.

 بعد از اینکه عملیات پیروز شد و ما برگشتیم، 2 ماه بعد حضور حضرت امام مشرف شدیم. گردان ما پایین بود. آقای مرتضی جاویدی را محسن صدا زد و رفت بالا و برای امام تعریف کرده بود که آقای جاویدی چگونه جوانمردانه به همراه نیروها جنگیدند. عراقی ها هم خیلی از او می ترسیدند و به او لقب اشلو داده بودند، چون با لباس عراقی وارد سنگر آنها می شد و نمی ترسید.

بچه روستای فسا بود بعد ها هم در عملیات کربلای 5 اگر اشتباه نکنم شهید شد. برای امام تعریف کرده بودند. دستش هم مجروح بود و رفت بالا و امام پیشانی اش را بوسید و تنها فرمانده جنگ بود که امام پیشانی اش را بوسید و ایشان هم مبهوت امام شده بود و او را بوسه باران می کرد. این هم خاطره ای از عملیات والفجر 2 سال 1362 . برج 4 بود. من در عملیات خیبر و والفجر 4 هم تقریبا تا یک جاهایی بودم. در عملیات والفجر 8 هم دستم عفونت کرد و نتوانستم که شرکت کنم. بعد هم جنگ تمام شد.

ادامه دارد....