تاریخ : 1400,چهارشنبه 17 شهريور15:00
کد خبر : 85139 - سرویس خبری : زنگ خاطره

به‌جای بقیه کتک می‌خورد تا درد اسرا را بگوید


به‌جای بقیه کتک می‌خورد تا درد اسرا را بگوید

جمع ما سیستانی ها در آسایشگاه شماره ۴ نهروان، بیست و دو نفر بودیم که کم سن و سال ترین فرد ما...

علی زاده کریم

فاش نیوز - خاطرات دوران پر درد و رنج اسارت درخصوص جانباز سرافراز جناب حاج علیرضا ضابطی فرزند شهید والامقام محمدعلی از زبان و عین الیقین هم بندی آن بزرگوار به مدت ۲۶ ماه به طور مختصر در ذهن حقیر پس از ۳۰ سال هنوز و هر روز مرور می شود و بعضی مواقع به عنوان خاطره این عزیز ولایت مدار بازگویی می کنم و درسی را آموختم به فرزندانم می آموزم تا رشادت های این عزیز برای نسل ها باقی بماند و درس ولایتمداری را برای خودشان به عنوان یک الگو قراردهند:
 

 ابتدا از اینجایی شروع می کنم نوشته ام را که جمع ما سیستانی ها در آسایشگاه شماره 4 نهروان، بیست و دو نفر بودیم که کم سن و سال ترین فرد ما در نهروان جناب آقای... تشریف داشتند و همچنین تنها فرزند شهید حضور داشتند که در آن زمان ۱۶یا۱۷ سال داشتند و نه ریشی و نه سبیلی برلب اما اراده پولادین. زبان گویا و شیرین و نترس و شجاع به تمام معنا بودند، خوش زبان و شجاع.

  ایشان در اسارت مثل یک میدان جنگ در اردوگاه ۱۷ و بخصوص آسایشگاه (بند) خودمان به علت کمبود آب، نان، پوشاک، حمام و‌ غیره ایشان سخنگوی آسایشگاه ما بود و این باعث افتخار ما بود که یک سیستانی با این شجاعت، کمبودها را با عراقی ها در میان می گذاشت.

 روزی به علت جا و مکانی که سیستانی ها استراحت می کردند، با اعراب نفوذی و هم بندی ما درگیری اتفاق افتاد اما اعراب نفوذی، فرزند شهید را به عراقی ها (بعثی) معرفی کردند. از این جا بود که همه سربازان - درجه داران و حتی افسران هم مطلع شدند این فردی که با این شجاعت به شما اعتراض بر مشکلات می کند، فرزند شهید است.

مورد دیگر اینکه ایشان قد بلند و با بیان زیبا با بعثیون مشاجره می کردند و چون عربهای نفوذی و تمام بعثی ها حریف ایشان نبودند، از طریق دیگری از ایشان پذیرایی می کردند و آن نبود جز مشت لگد و باتوم و شلاق، آن هم نه یک روز؛ به طور مکرر و هر روزه بطور فجیعی زیر دست و پای عراقی ها فریاد می کشید و به آنها پرخاشی و اعتراض می کرد که به چه علت شما به عنوان مسلمان با اسرا اینطور رفتار می کنید و همین طور هرروز بیشتر و بیشتر این نوجوان درحال رشد را غرورش را به عنوان فرزند شهید خورد می کرد.

حتی به عینه شاهد به کما رفتم ایشان بودم و ما در بالای سرش گریه می کردیم که ما هم مورد توهین و ضرب و شتم قرار می گرفتیم و ... آقای عزیز ما را به بهانه انتقال به بیمارستان به بیرون از بند می بردند تا اکسیژن لازم آن هم پس از مدت دو ساعت.

بعد اعراب نفوذی به آنها تفهیم می کردند که سیدی-هذا الموت، به بدن کوبیده آب می پاشیدند تا دوباره به هوش بیاید و به وی می گفتند دوباره جلو افسر ارشد ما قد علم نکن و مشکلات آسایشگاه را نگو که برای ما سربازها خطر دارد اما بزرگوار توجهی به حرف بعثیها نمی کرد و بزرگترهای آسایشگاه مشکلات را به ایشان منتقل می کردند که شما کم سن و سال هستید، شما را اذیت و آزار نمی کنند. ولی اگر ما اعتراض کنیم ما را فلج کرده یا می کشند.

 از ترس کسی جلوی افسران اردوگاه اعتراض نمی کردند و وظیفه اعتراض همه چیز را به دوش ایشان می گذاشتند. اما هر شبی که مسئول اردوگاه وارد بند می شد، پس از آمار سوال می کرد کسی مشکلی ندارد؟ ایشان با احترام و ادب تمام و کمال از ضرب و شتم و زخم ها و جراحات و جنایات اعراب نفوذی را بیان می کرد.

سربازان و درجه دارانی که به آنها اعتراض میشد ... شاخص شده بود و می گفتند چی کسی شما را تحریک می کند؟ به ما بگو وگرنه گردنت را می شکنیم و ابزار شکنجه شان‌ را به وی نشان میدادند اما آزاده، آزاده بود، ترسی به خود راه نمی داد و اعتراض می کرد.

 در حالی همه آسایشگاه ۲۰۰نفردر ۱۰۰ متر مربع‌ بطور کتابی می خوابیدیم، مشکلات زیاد بود و پس از اینکه ایشان را فلج و داغون کردند، پس از ۳۰ روز، ۱۰۰ نفر را از بند ما انتقال به بند دیگری دادند زیرا ظرفیت و پذیرایی اینهه اسیر و آزاده را نداشتند.

ولی ... مجبورشان کرد تا سربازان عراقی داخل چادر بروند و آسایشگاه های خودشان را برای بندهایی که اعتراض به کمبود جا داشتند بگذارند. اعتراضاتی که ایشان به بعثیون فشار می آوردند و ضرب و شتم را به جان خرید تا قتل عام در بند اتفاق نیفتد؛ زیرا به مرحله ای رسیده بود که هم دیگر را می خواستیم بخوریم و هدف عراقی ها محقق شود و تمام کاسه کوزه ها سر خودمان بشکند و از آنجا بود که آقای ...... ناجی جان ۲۰۰ نفر شد.

از آن پس خیلی راحت تر زاویه می بردند و به این بهانه هرروز .... آقا یک زخم بر پشت و گردن و سر وصورت مشاهده می شد. بنده فقط دیدم اما درد این زخم ها بر بدن آزاده فوق تحمل بالا را می خواست که ایشان داشتند و به روی خود و هم بندهایش نمی‌آورد. واضح است که ایشان به عنوان طلبکار چنین ادعایی را نداشته و ندارد اما از حقیر خواسته تا بدون تعارف آنچه را به عینه دیدم ارائه دهم.

  خدا میداند که بارها ایشان را در حالت کما دیده ام و بالای سرش گریه می کردم و سرش را روی زانویم می گذاشتم و پیراهنم را در می آوردم و برای ایشان باد می زدم تا شاید اکسیژن به ریه ها نفوذ کند و به مانند یک برادر ساعت ها هرچه توان داشتم می گذاشتم تا عزیز ما از دست نرود و اشک هایم خود به خود سرازیر میشد.

 ولی تا به حال به خودش هم نگفتم چون جریان بدون تعارف است و الان به ایشان بیان می کنم و خجالت می کشم از این بدون تعارف بودن؛ زیرا ایشان را خیلی دوست داشتم. بزرگان از ترس نمی آمدند حالش را بپرسند. بعضی ها طلبکار هم می شدند خوب می دانستند که این کار برای حفظ آنهاست تا صحیح و سالم بمانند تا در نظام مقدس جمهوری اسلامی پست و مقام بگیرند و به راحتی در رفاه باشند و ...

... اقا و امثال حقیر نه سالم باشیم و نه دنبال درس و تجمل می سوزیم و می سازیم بخصوص... آقا که الحق و الانصاف که ایشان را عراقی های عقده ای بعثی فلج کردند تا در زندگی تا آخر عمر بسوزد و بسازد. حتی خانواده محترمش_فرزندان برومندش که سرمایه مادی و معنوی وی میباشند زیرا هر بلایی حتی از دیگران را به جان می خرید و خرید.

 و چنین سرنوشتی در اردوگاه ۱۸ بعقوبه بنده مشاهده کردم که حتی نمی توانست درست وسایل انفرادیش را جابجا کند و حمام درست انجام دهد. تن وی در بعقوبه رنجور شد، سوخت جلوی چشمان ۷۰ نفر سیستانی و بلوچستانی در قفس ۴ بعقوبه به پادگان خالد ابن ولید. دیگر شادی از ایشان ندیدیم.

 داشت جلوی چشمان پنج هزار نفر اسیر آب میشد. دکتر نمی بردند زیرا فرزند شهید بود. گفتند بگذارید بمیرد. دیگر غذا نمی توانست بخورد. برای زنده ماندن بی مهری ها دید. روزی که برای همه دفاع می کرد و روزی که کسی جز تعداد انگشت شماری از حالش جویا نمی شدند، می سوخت و می ساخت و تقدیر چنین بود که می گوید پهلوان زنده اش خوش است. به کوری چشم دشمنان خارجی و داخلی تن رنجور... به ایران مقدس رسید اما پر درد و رنج فراوان و گرفتاری خانواده که تاکنون با ایشان درد و رنج تحمل می کنند.

 این چند صفحه خلاصه ای بود از کوهی از ضرب و شتم های در عراق به خاطر نظام مقدس جمهوری و بنیان گذار کبیر انقلاب که یک سرباز یا بهتر بگویم بسیجی قهرمان ولایت مدار که هر روز برای ولایت می میرد و زنده می شد به عشق ولی زمانش زنده باد زندگی و زنده باد جناب... قهرمان که به عنوان یک اسطوره استقامت و مردانگی در سرزمین و بلادش می میرد و زنده می شود. خداوند ان شاءالله کمک حال ایشان باشد. زنده باد پولاد مردی از تبار سیستان...: زنده باد - زنده باد.

 در پایان آرزوی سلامتی کامل و ولایتمداری محض که دارد و برایش جان می دهد. خدایا خودت از ما سربازی اقایمان امام زمان (عج) فرجه الشریف را قبول فرما و تا پا در رکاب ان حضرت بمیریم ان شاءالله.
 

تقدیمی از  هم سنگر و هم بندی دوست و برادر ایشان در آن دوران پر خطر و پر افتخار تقدیم به مرد بی ادعا از مردی بی تعارف
امضا: آزاده پاسدار علیِ  زاده کریم