تاریخ : 1400,شنبه 20 شهريور17:10
کد خبر : 85266 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

بانوی افغانستانی به کدام وصیت همسرش عمل نکرد؟!


بانوی افغانستانی به کدام وصیت همسرش عمل نکرد؟!

روایتی از زندگی پرفراز و نشیب شهید جعفری و همسرش آنقدر نفس‌گیر بود که در طول مصاحبه، لحظه به لحظه بر حیرتمان افزود...!

فاش نیوز - 20 مردادماه 1400  بود که با هماهنگی همسر شهید مدافع حرم، شیرعلی محمودی، در کوچه پس‌کوچه‌های روستای ده‌خیر در حاشیه شهرری به خانه همسر شهید مصطفی جعفری رسیدیم. روایت خانم خاوری از زندگی پرفراز و نشیب خود و همسرش آنقدر نفس‌گیر بود که در طول مصاحبه، لحظه به لحظه بر حیرتمان افزود. آنچه در این گفتگو گذشت را بی کم و کاست در چند قسمت برایتان منتشر می‌کنیم و ان شا الله در اولین فرصت، گفتگویی نیز با مادر شهید مصطفی جعفری خواهیم داشت؛ زن مقاومی که همسرش (پدر شهید) را نیز در راه دفاع از حرم به جبهه نبرد فرستاد و پیکر پاکش را تجویل گرفت؛ زن نستوهی که همین الان هم چشم‌انتظار فرزندانش است که در دفاع از حرم و برای مبارزه با تکفیری‌ها در سوریه هستند...

**: فکر می‌کنم شما متولد ایران باشید...

همسر شهید: نه، «شهید مصطفی» متولد ایران است، من خودم متولد افغانستان هستم. دو سه ساله بودم که آمدیم ایران.

جوان تهران‌نشین بدون هماهنگی به جنگ افغانستان رفت! + عکس

**: اول از خودتان بگویید که چطور آمدید و کِی؟ متولد چه سالی هستید؟ اسمتان را هم می فرمایید؟...

همسر شهید: متولد ۱۳۶۵ هستم. اسمم هم شریفه خاوری است.

**: یعنی سال ۶۷ یا ۶۸ آمدید ایران؟

همسر شهید: دقیق نمی دانم، ولی سه ساله بودم که آمدم.

**: جالب است که خانواده فاطمیون و کلا اهالی افغانستان هیچ کدامشان تاریخ قطعی نمی دهند! اساساً چرا آمدید؟ با پدر و مادرتان آمدید ایران؟

همسر شهید: نه؛ ما دو تا خواهر هستیم و یک برادر. پدر و مادرم در افغانستان که بودند، در یک حادثه‌ای آسیب دیدند. در افغانستان هم رسم است که در روز عروسی تیراندازی می کنند. پدرم به عروسی‌ای رفته بود و تیر اشتباهی به سر پدرم می‌خورد. خواهرم در شکم مادرم دو ماهه بود؛ هنوز به دنیا نیامده بود. فقط من و برادرم بودیم. مادربزرگم برایمان تعریف کردند حدوداً بعد از یک سال (ما که کوچک بودیم) مادرم دیگر نتوانستند آنجا را تحمل کنند. بعد از یک سال تصمیم گرفتند بیایند ایران.

**: فقط مادرتان آمدند ایران؟

همسر شهید: پدربزرگ و مادربزرگ پدری‌ام و یکی از عموهایم.

**: الان مادرتان کجا هستند؟

همسر شهید: مادرم الان قم هستند. مادرم با ما به ایران آمدند.

**: در آن حادثه فقط پدرتان آسیب دیدند؟

همسر شهید: اینطور که بزرگان و مادربزرگم تعریف می کنند در مراسمات افغانستان اینطور رسم بود که وقتی می خواهند عروس را ببرند، تیراندازی می کنند که اشتباهاً تیر به سر پدرم می خورد و...

**: پدرتان آن موقع چند سالشان بوده.

همسر شهید: اصلا تاریخ‌ها را نمی‌دانم.

**: سنشان بالا بوده یا نه؟

همسر شهید: نه، سنی نداشته است؛ بچه بزرگش من بودم.

**: پدرتان آنجا مشغول چه کاری بودند؟

همسر شهید: مشغول کار کشاورزی بودند.

**: در کدام ولایت (استان)؟

همسر شهید: اصلیت ما مال ارزگان می شود؛ به جایی که زندگی‌ می‌کردند ولسوالی (شهرستان) گیزاب می‌گویند.

جوان تهران‌نشین بدون هماهنگی به جنگ افغانستان رفت! + عکس

**: بعد از این حادثه، مادرتان، شما، پدربزرگ و مادربزرگتان و عمویتان به سمت ایران می‌آیید. مستقیماً به همین منطقه شهرری می آیید؟

همسر شهید: نه، اول به قلعه‌نو آمدیم؛ فیروزآباد.

**: در حقیقت آن روزها امرار معاش خانواده با پدربزرگتان بوده؟

همسر شهید: نه، پدربزرگم هم ضعیف بودند؛ چشمانشان نابینا بود و نمی‌توانستند کار کنند. مخارج خانه گردن مادربزرگ و عمویم بود. عمویم هم آن موقع ازدواج نکرده بودند.

**: همین جا بودید تا زمانی که با آقا مصطفی ازدواج کردید؟

همسر شهید: وقتی پدرم این اتفاق برایش افتاد و ما که از افغانستان آمدیم، آن موقع خواهرم دو ماهه بود. وقتی آمدیم ایران هنوز یک سالش نشده بود؛ به خاطر یکسری مشکلاتی که پیش آمده بود، مادرم می‌گذارد و می رود. من و برادرم پیش پدربزرگ و مادربزرگ و عمویم ماندیم و بزرگ شدیم.

**: یعنی چی می رود؟ ازدواج کردند؟

همسر شهید: ازدواج هم نکردند؛ خواهرم که شیرخواره بوده او را برمی دارند و می روند. من و برادرم پیش پدربزرگ و مادربزرگ و عمویم می مانیم. وقتی هم که با آقا مصطفی ازدواج کردم پیش پدربزرگ و مادربزرگم بودیم.

**: وضع خانوادگی آقا مصطفی چطور بود؟ پدر و مادرشان کِی آمده بودند ایران؟

همسر شهید: آنطور که مادرشان تعریف می کنند، پدر و مادرش وقتی افغانستان بودند، خیلی کوچک بودند. پسرعمو، دخترعمو هستند. خیلی کوچک بودند که می آیند ایران و پدر و مادرش در همینجا ازدواج می کنند. منطقه پاکدشت بودند. آقا مصطفی هم متولد پاکدشت است.

**: پدرشان در قید حیات هستند؟

همسر شهید: پدرشان هم شهید مدافع حرم هستند. دو سال بعد از شهادت آقا مصطفی پدرشان به شهادت رسیدند. سال ۹۵ شهید شدند؛ شهید غفور جعفری.

**: ایشان چند سالشان بود؟ مسن بودند؟

همسر شهید: فکر می کنم متولد سال ۱۳۴۷ بودند.

**: از کِی مدافع حرم شدند؟ با مصطفی رفتند یا بعد از شهادت؟

همسر شهید: بعد از شهادت آقا مصطفی رفتند. آقا مصطفی قبل از ازدواج با من هم در «افغانستان» جنگیده بودند.

**: یعنی از ایران رفته بودند و در «افغانستان» جنگیده بودند؟

همسر شهید: بله، در دوران نوجوانی که بودند، ۵ سال رفته بودند افغانستان. به خانواده‌شان اطلاع نداده بودند. بعد که رفته بودند تماس گرفته بودند و اطلاع داده بودند که رفته‌اند افغانستان برای جنگ.

**: ۵ سال؟

همسر شهید: بله؛ ۵ سال. آنجا هم یک فرمانده لایقی بودند. سر یک حادثه ای که به مین برخورد می‌کنند، ماشین‌شان چپ می کند؛فکر می کنم اینطور بود؛ سه تا از انگشت‌های دست چپشان را هم از دست داده بودند و جانباز نبرد افغانستان بودند.

**: سن زیادی هم نداشتند؛ گمان کنم ۳۰ ساله بودند.

همسر شهید: بله، یک سال بزرگتر است، متولد ۱۳۶۲بودند. ۱۳۶۲/۷/۱۸ تاریخ تولدشان است. شهادتشان هم ۱۳۹۳/۳/۶ است.

**: می‌دانید ۵ سالی که رفتند افغانستان در چه سالی بوده؟

همسر شهید: فکر کنم سال ۱۳۸۲ بوده.

جوان تهران‌نشین بدون هماهنگی به جنگ افغانستان رفت! + عکس

شهید مصطفی جعفری و پدرش

**: پس سنشان خیلی کم بوده؛ ۲۰ سالگی بوده...

همسر شهید: بله، جوان بودند و بی‌خبر می روند و از آنجا تماس می گیرند که افغانستان هستند.

**: شما چطور با ایشان آشنا شدید ؟

همسر شهید: مادربزرگ‌هایمان آشنایی خیلی دوری  با هم داشتند، ولی رفت و آمد و شناختی که کاملا همدیگر را بشناسیم، نداشتیم. مادربزرگم بنده خدا یک مقدار ناخوش احوال و مریض بودند که مادربزرگ آقا مصطفی و مادر و پدرشان آمده بودند دیدن یکی از اقوام ما برای ازدواج با پسرداییِ آقا مصطفی. از آنجا همدیگر را دیدند و آمدند یک سر خانه ما برای دیدن و عیادت مادربزرگم؛ آنجا مادر آقا مصطفی مثل اینکه از من خوششان می آید و آن شب که رفتند، فردایش دوباره تماس گرفتند و گفتند ما برای امر خیر می خواهیم مزاحم شویم. آمدند و رفتند و یک هفته هم بیشتر طول نکشید که وصلتمان سر گرفت.

**: شما چند ساله تان بود؟

همسر شهید: سال ۱۳۸۷ بود.

**: یعنی شما حدوداً ۲۲ ساله بودید و آقا مصطفی هم ۲۴ ، ۲۵ ساله بودند. آن موقع شغل آقا مصطفی چه بود؟

همسر شهید: پدرشان که راننده کامیون بودند، آقا مصطفی هم کنار پدرشان کار کرده بود، شغلشان همین رانندگی بود. راننده بود و در شرکت کار می کرد.

**: وضع مالی‌شان خوب بود؟

همسر شهید: بله خدا را شکر خوب بود.

**: چقدر مهریه برای شما قرار دادند؟

همسر شهید: ۵۰ سکه بهار آزادی.

**: مثل رسم افغانستان، شیربها هم گرفتید؟

همسر شهید: بله گرفتیم.

**: گفتید یک هفته بعد عقد کردید؟

همسر شهید: یک هفته که آمدند و صحبت کردیم. آشنایی و صحبت‌ها خیلی زود و با عجله انجام شد. اصلا فکرش را نمی کردم؛ امشب رفتند، فردا زنگ زدند و آمدند و مطرح کردند، دوباره رفتند و آمدند، خیلی زود انجام شد. شاید کل مراسماتمان به یک ماه نکشیده باشد.

**: مراسم هم گرفتید؟

همسر شهید: یک مراسم عقد ساده گرفتیم، بعد از ۶ ماه یا ۹ ماه یک عروسی ساده گرفتیم.

**: یک عقد ساده اول گرفتید و بعد از ۶ ماه، عروسی گرفتید؟

همسر شهید: یک نامزدی خیلی جمع و جور و بعد، مراسم اصلی را برگزار کردیم.

**: نامزدی در منزل بود؟

همسر شهید: بله.

**: عروسی چطور؟

همسر شهید: عروسی هم در منزل بود.

**: همین اقوام و دوستان را دعوت کردید؟

همسر شهید: بله، همه آشنایان بودند.

**: شما و آقا مصطفی در کجا ساکن شدید؟

همسر شهید: شهر پاکدشت، مامازن.

جوان تهران‌نشین بدون هماهنگی به جنگ افغانستان رفت! + عکس

شهید مصطفی جعفری در دوران نوجوانی

**: پاکدشت یا مامازن؟

همسر شهید: فکر می کنم یکی است؛ همان پاکدشت که می رویم، می شود مامازن، نزدیک هم هستند. آنجا رفتیم چون خانواده پدر آقا مصطفی ساکن آنجا بودند.

**: اگر عروسی‌تان در سال ۱۳۸۷ بوده یعنی شما تقریبا حول و حوش ۶ سال با هم زندگی کردید؟

همسر شهید: بله.

**: چند فرزند دارید؟

همسر شهید: ما فرزند نداریم.

**: آقا مصطفی از چه سالی زمزمه کردند برای رفتن به سوریه؟

همسر شهید: آقا مصطفی همیشه در زندگی حرف از جنگ و دشمن و اینها زیاد می زدند. فروردین ۱۳۹۳ بود که متوجه شدند در سوریه جنگ است و حرم حضرت زینب(س) در خطر است؛ همین که شنیدند یک هفته بعدش تصمیم به رفتن گرفتند.

**: شما پذیرفتید؟ با شما مطرح کردند؟

همسر شهید: بله مطرح کردند. حقیقتش اول مخالفت کردم. مخالف بودم با رفتنشان. آن زمان از جنگ و سوریه زیاد در جریان نبودیم. سال های اول جنگ در اطراف حرم حضرت زینب بود. یک روز آمدند مطرح کردند، پدرشان بودند، مادرشان بودند؛ با پدرشان صحبت کردند گفتند بهتر است ما هم برویم، چون حرم حضرت زینب در خطر است. پدرشان گفت باشد. بعد من و مادرشان مخالفت کردیم؛ گفتیم نه؛ نرو آقا مصطفی.

بعد پدرشان گفت دخترم اشکال ندارد؛ بگذار یک دوره را برود، چون آقا مصطفی با مهمات و جنگ و این چیزها آشنایی دارد و خیلی دوست دارد؛ بگذار برود. اگر شد با هم می رویم، اگر نشد بگذار آقا مصطفی برود. ولی باز ته دلم راضی نبود که آقا مصطفی برود.

رفتند و ثبت نام کردند. آن زمان رضایت‌نامه می خواستند که رضایت‌نامه ندادم. یک برگه را آورده بود؛ مشخصات را نوشته بود؛ گفت این را امضا کن؛ گفتم برای چه کاری؟... اصلا به ذهنم نرسید برای سوریه است؛ نمی دانم برای چه کاری توضیح داد که من آن رضایت را گرفتم و امضا کردم. بعد متوجه شدم که برای سوریه است. برگه را ازشان گرفتم. ولی خوب ماشاالله خودشان اینقدر زرنگ بودند که بدون رضایت، رفتند و ثبت‌نام کردند. یک روز قبل از اعزام با ایشان تماس گرفتند و گفتند فلان ساعت (فکر می کنم ۶ صبح) در بهشت زهرا باشید برای اعزام به سوریه. فکر می کنم قبل از اعزام به سوریه، نیروها را به پادگان آموزشی می بردند.

**: ایشان که با وسایل نظامی آشنایی داشت و آموزش نمی‌خواست...

همسر شهید: در ثبت‌نام،‌ توانمندی‌هایشان را مطرح نکرده بودند، ولی آن شب را تا صبح نخوابیدند که خواب نمانند. گفتم آقا مصطفی ساعت و گوشی را گذاشتیم، خواب نمی‌مانی؛ گفت نه، می‌ترسم خواب بمانم و جا بمانم. آن شب را تا صبح بیدار بودند. صبح ۶ نشده بیدار شدند و نماز خواندند و آماده شدند و رفتند.

**: رفتند برای آموزش؟

همسر شهید: بله، برای آموزش رفتند که رزمنده‌ها را از مرقد امام می‌بردند.

**: کجا رفتند؟ آمل یا یزد؟

همسر شهید: همین دور و برها بودند؛ سمت ورامین بودند آن زمان. روز سوم بود، خیلی ته دلم ناراحت بودم که با آن آقایی که ایشان را ثبت‌نام کرده بود تماس گرفتم و گفتم می خواهم یک حالی از آقا مصطفی بپرسم، اگر بشود می خواهم برشان‌گردانم، نگذارم برود آن طرف. فکر می کنم آن زمان ۱۵ روز برای آموزش نگه می داشتند.

گفتم می توانم الان یک کاری کنم که آقا مصطفی برگردد؟ گفت بله می توانید؛ یک اعتراض‌نامه بنویسید و بروید پادگان و آقا مصطفی را برگردانید. بنده خدا گفت من یک پیگیری می کنم ببینم چطور است. دو ساعت بعدش تماس گرفتم؛ گفت آقا مصطفی همین امروز رفتند سوریه. چون آقا مصطفی با مهمات  و اسلحه و اینها آشنایی داشتند دیگر در پادگان نگه‌شان نداشتند و مستقیم اعزام شدند.

**: یعنی شما اقدام کردید اما دستتان نرسید؟

همسر شهید: نه، روز سوم که بعد از ظهر تماس گرفتم، ایشان صبح اعزام شده بودند سوریه. گفتند دو روز و نصفی بیشتر پادگان نبودند و اعزام شدند. آنجا بود که کاری از دستم برنیامد دیگر...

**: اعزام اول دو ماه طول می کشد...

همسر شهید: بله، دو ماه و خرده‌ای آنجا بودند.

جوان تهران‌نشین بدون هماهنگی به جنگ افغانستان رفت! + عکس

**: بیشتر از ۲ ماه ماندند و برگشتند؟

همسر شهید: نه برنگشتند، همان دوره اول به شهادت رسیدند.

**: عجب... چون معمولا آنطور که من با خانواده‌ شهدای فاطمیون صحبت می کنم، شهادت‌ها خیلی نسبت دارد به آموزش. یعنی آنها که آموزش بیشتری دیده‌اند معمولا چندین اعزام می روند. البته سرنوشت و قسمت هم جای خودش را دارد. اما احساس می کردم چون ایشان سابق رزم هم داشتند، به این زودی شهید نشده باشند... موقعی که رفتند، در این فاصله تماسی داشتند با شما؟

همسر شهید: بله، تماس داشتند، گاهی یک روز در میان، گاهی سه روز در میان. ماموریت که می خواستند بروند قبل از ماموریت با من تماس می گرفتند؛ خیلی هم طولانی صحبت می کردند.

**: اولین تماسی که با شما گرفتند یادتان هست؟

همسر شهید: فکر کنم روز چهارم یا پنجم بود که سوریه رسیده بودند با من تماس گرفتند و خندیدند گفتنند من الان سوریه هستم. من یک مقدار سر و صدا و گریه کردم؛ گفتم آقا مصطفی من یک روز پیش رفته بودم که یک طوری بشود شما را از پادگان برگردانم؛ خندیدند. گفت حرم حضرت زینب هستم، هیچ ناراحت و نگران نباش. بار اولی که تماس گرفتند فکر می کنم روز پنجم بود که رفته بودند.

**: معمولا ماموریت‌ها دو ماهه است، ایشان بیشتر از حد معمول ماندند آنجا؟

همسر شهید: ایشان که رفته بودند، چند روز که مانده بودند فرمانده شده بودند؛ یک تعداد نیرو زیر دستشان بودند. وقتی ماموریت آخر را می خواست برود، فکر می کنم دوشنبه یا سه شنبه بود، با من تماس گرفتند؛ گفتم آقا مصطفی دو ماهِ شما تمام شده. گفت من چون فرمانده هستم (آن زمان اوایل جنگ بود) و ۹۵ نفر نیرو زیر دستم  است باید یک فرمانده دیگری بیاید، جایگزین من بشود که من بتوانم بیایم؛ الان نمی توانم بیایم. خیلی سر و صدا و جیغ و داد کردم؛ گفتم حالا یک کاری کن و بیا. گفت فرمانده دیگری بیاید جایگزین بشود، من هم می‌آیم...

دوشنبه یا سه شنبه بود تماس گرفتند، گفتند ما فردا یک ماموریت داریم و می رویم؛ این ماموریت را بروم ان‌شالله برمی گردم. چند روزی به ماه رمضان مانده بود. گفتم آقا مصطفی اگر می توانی ماه رمضان را برگرد که پیش ما باشی. گفت نگران نباش من ان‌شالله اول ماه رمضان پیش شما هستم. که همین ماموریت رفت و ماموریت آخرش بود و شهید شد. حلب بودند...

 

شهید مصطفی جعفری همان شیرمردی است که وقتی در نبرد حلب، عرصه به همه تنگ شد، بی‌سیم را دست گرفت و فریاد زد که ما سر می‌دهیم اما سنگر نمی‌دهیم...

همسر شهید: دوشنبه یا سه شنبه بود تماس گرفتند، گفتند ما فردا یک ماموریت داریم و می رویم؛ این ماموریت را بروم ان‌شالله برمی گردم. چند روزی به ماه رمضان مانده بود. گفتم آقا مصطفی اگر می توانی ماه رمضان را برگرد که پیش ما باشی. گفت نگران نباش من ان‌شالله اول ماه رمضان پیش شما هستم. که همین ماموریت رفت و ماموریت آخرش بود و شهید شد. حلب بودند...

بعد از «مصطفی» همه خانواده جعفری مدافع حرم شدند!

**: یادتان هست عضو کدام گروه اعزامی بودند؟ شماره گروهشان یادتان هست؟

همسر شهید: فکر کنم گروه ۱۵ بود. جزو گروه‌های اولیه بود؛ سال ۹۳  بود.

**: ماجرای نحوه شهادتشان را متوجه شدید؟

همسر شهید: همرزمانشان می‌گفتند آن شبی که عملیات داشتیم، دو تا عملیات پشت سر هم انجام شد؛ همه بچه ها آماده شدند؛ آقا مصطفی حتی رفتند و غسل شهادتشان را هم انجام دادند. گفتند آن شب عملیات خیلی سنگینی داشتیم؛ وقتی هوا روشن می شود نباید عملیات را ادامه بدهیم. تعدادی از بچه‌ها که زخمی شده بودند، برگشتند. آقا مصطفی گفته نه، من تا آخرش می روم. با دو تا از دوستان و همرزمانی که بودند، رفتند. می گویند به جایی که رسیدیم، یک روستای خیلی کوچکی بود؛ هوا روشن شده بود، تعداد زیادی از داعشی‌ها نمانده بودند؛ یکی‌شان بود که رفته بود در داخل یک خانه کوچک و تیرباران شده بود؛ اینها که می روند دنبال آنها، جنازه‌ها هم آنجا بوده، یکی از داعشی‌ها که بین جنازه‌ها بوده، مثل اینکه زنده بوده، از پشت با تیر می زند و به قلب آقا مصطفی می خورد!

**: شما کی از شهادت مطلع شدید؟ آخرین تماستان می شود یک روز قبل از شهادت؟

همسر شهید: با من دوشنبه و سه شنبه تماس گرفتند، دو روز پشت سر هم؛ می‌گفت که می خواهم چهارشنبه بروم عملیات؛ گفتند ان‌شالله یکشنبه اعزام سمت تهران است و من می آیم. گفتم عملیات چقدر طول می کشد؟ گفت دو روز یا سه روز؛ یک موقعی شاید طولانی شود نگران نشوی؛ یک موقع هم یک روزه برمی‌گردیم. فکر می کنم چهارشنبه رفته بودند عملیات، یکشنبه یا دوشنبه هفته بعد بود که از طرف فاطمیون با من تماس گرفتند.

**: روز شهادتشان کِی بوده؟

همسر شهید: نمی‌دانم چند روز بعد از آن تماسی بود که با من داشت...

بعد از «مصطفی» همه خانواده جعفری مدافع حرم شدند!

پدر شهید جعفری به جمع مدافعان حرم پیوست و دو سال بعد، شهید شد

**: یکشنبه هفته بعدش که قرار بود خودشان برگردند، فاطمیون با شما تماس گرفتند ؟

همسر شهید: بله، اول نگفتند که شهید شده‌اند؛ یک تماس گرفتند و پیگیری کردند که آقا مصطفی چطوری است؟ خانواده اش کجاست؟ شما ساکن کجا هستید؟ این طور مشخصات را می خواستند که آدم یک مقدار دل‌نگران می شد. سئوالاتشان مشکوک بود، اما باز جواب دادم؛ گفتم ان‌شالله بعد از عملیات برمی‌گردد، چون از این عملیات‌ها زیاد داشتند و تماس می گرفتند.

**: شما آن کسی که پشت خط بود را می شناختید؟

همسر شهید: از همان فاطمیون بودند دیگر؛ می‌شناختمشان.

**: شک نکردید که فرد نامربوطی دارد از شما اطلاعات می گیرد؟

همسر شهید: خودم خیلی دل نگران بودم؛ چند روز قبلش می‌خواستم غذا بخورم ولی نمی توانستم؛ می خواستم بخوابم نمی توانستم؛ ولی خودم حال خودم را نمی فهمیدم که چرا اینطور شدم! ولی فردایش که با عمه‌ام رفته بودم بیرون، آنجا به من زنگ زدند؛ مثل اینکه نمی خواستند بگویند اما بنده خدای پشت خط از زبانش پرید و گفت ببخشید؛ آدرس دقیقی از خانواده شهید مصطفی جعفری می خواهیم. آن لحظه وقتی گفت «شهید مصطفی جعفری» اصلا حال خودم را نفهمیدم...

**: به خود شما زنگ زده بودند؟

همسر شهید: بله.

**: از دهنشان اشتباهی در رفته بود...

همسر شهید: بله، آن لحظه دیگر حالم را نفهمیدم؛ انگار دنیا روی سرم خراب شده بود؛ گوشی را انداختم و نشستم. عمه‌ام گفت شاید اشتباه شده؛ گفتم نمی دانم. دو دقیقه بعدش دوباره تماس گرفتند و گفتند خانم ببخشید اشتباه شده، آقا مصطفی زخمی شدند ما اشتباه گفته‌ایم «شهید»! آنجا یک خرده امیدوار شدم؛ یک کوچولو آدم امیدوار می شود. بعد که برگشتم دوباره گفتند شما بروید پیش خانواده‌شان. من قلعه‌نو بودم، مادرشان پاکدشت بودند. گفتند شما بروید پیش پدر و مادرشان که ان‌شالله ما می خواهیم بیاییم به آنها بگوییم که ایشان مجروح شده‌اند، می‌خواهیم بیاوریمشان ایران.

بعد از «مصطفی» همه خانواده جعفری مدافع حرم شدند!

همسر شهید شیرعلی محمودی ما را در این گفتگو همراهی کرد

**: شما قلعه‌نو پیش خانواده خودتان بودید، که گفتند بروید پاکدشت؟

همسر شهید: بله؛ گفتند ما می خواهیم بیاییم. گفتند شماره‌ای از پدرشان اگر دارید بدهید که ما دادیم.

**: اینها بچه‌های فاطمیون بودند؟

همسر شهید: بله.

**: پیکر شهید را هم آورده بودند؟

همسر شهید: بله، فکر می کنم دهم تیرماه بود که پیکرشان برگشت. دیگر حرفی که خودشان زدند این بود. روز اول ماه رمضان هم روز تشییع‌شان بود.

**: شما رفتید منزل حاج آقا؟

همسر شهید: بله، من آن روز خیلی با عجله و دل‌نگران رفتم. حتی به عمویم زنگ زدم؛ عمویم گفت صبر کن بیایم با هم برویم؛ گفتم نه، من نمی توانم صبر کنم؛ بروم ببینم چه خبر است. یک ماشین گرفتم و رفتم خانه پدر و مادر آقا مصطفی که فکر می کنم با پدرشان تماس گرفته بودند و به پدر و دامادشان گفته بودند و در جریان قرار داده بودند که آقا مصطفی شهید شده. مادرشان نمی دانستند ولی خیلی بی‌تاب بودند. با شماره‌ای از آشنایی داشتم، تماس گرفتم و گفتند نه، شهید نیست؛ یک سید مصطفی داریم که شهید شده، ایشان شهید نشده؛ تشابه اسمی بوده.

**: فامیل‌شان هم یکی بوده؟

همسر شهید: گفتند سید بوده، تشابه اسمی شده. به چند تا از دوستانشان زنگ زدم و گفتم شما پیگیری کنید. گفتند نه، آقا مصطفی شهید نشده، ما دیشب در عملیات باهاش بودیم؛ شهید نشده‌اند. دیگر آن روزی که رفتیم، کسی نیامد و خبر ندادند. آن شب هم اصلا صبح نمی شد. فردایش از فاطمیون آمدند و به ما اطلاع دادند که آقا مصطفی شهید شده!

بعد از «مصطفی» همه خانواده جعفری مدافع حرم شدند!

حال و هوای منزل شهید مصطفی جعفری در ماه محرم

**: شما منزل حاج آقا بودید؟

همسر شهید: بله.

**: قرار تشییع به چه صورت شد؟

همسر شهید: همان روز که آمدند و اطلاع دادند، من که حالم خوب نبود، اما پدرشان و دامادشان پیگیر شدند؛ فکر می کنم همان روز اطلاع دادند و گفتند بیایید معراج شهدا تا پیکر شهید را ببینید و شناسایی کنید. پدرشان خیلی اصرار کردند و من را نبردند. بعد که رفتند متوجه شدم که من را به معراج شهدا نبردند. خیلی ناراحتی کردم؛ گفتم چرا نگذاشتید؟ گفتند دخترم خوب نیست، بگذار ما برویم، شاید اشتباهی باشد؛ گفتند شاید ناجور باشد. خیلی اصرار کردم ولی من را آن روز به معراج شهدا نبردند. آن روز که رفتند معراج شهدا، یکی دو روز طول کشید تا کارهای تشییع‌شان انجام شد.

**: از همان پاکدشت تشییع کردند؟

همسر شهید: بله، یک امامزاده دارد به نام امامزاده محمد ده امام؛ مزارشان همانجاست.

**: بعد چه شد که شما تشریف آوردید اینجا در روستای ده‌خیر؟ منزل مستقل داشتید با آقا مصطفی؟

همسر شهید: بله داشتیم، اما جمع و جور کردم. دو سه ماهی بودم کنار پدر و مادرشان بودم تا این که به چهل نرسیده بود و بیست روز از شهادت آقا مصطفی رد شده بود که پدرشان تصمیم گرفتند و گفتند که می خواهم بروم به سوریه. یک برادر ۱۵، ۱۶ ساله هم داشتند که ایشان هم تصمیم گرفتند بروند سوریه. خیلی شهادت آقا مصطفی روی روحیه‌شان تأثیر گذاشته بود.

**: پس هم پدرشان رفتند و هم برادرشان؟

همسر شهید: بله.

**: اسم برادرشان چی بود؟

همسر شهید: محمد. پدرشان را از پادگان برگرداندند؛ گفتند آقای جعفری! شما بروید تا چهلم پسرتان رد بشود بعد بیایید برای رفتن اقدام کنید. اینطور که شد، پدرشان با پسرشان برگشتند و بعد از چهل آقا مصطفی دوباره رفتند پادگان، آموزش دیدند و با هم رفتند سوریه. فکر می کنم من هم دو سه ماهی پیش پدر و مادرشان زندگی می‌کردم.

**: مادرشان تنها شده بودند؟

همسر شهید: بله؛ از دست دادن آقا مصطفی برایشان سخت بود؛ این که پدر آقا مصطفی و پسر کوچکشان هم رفتند، برایشان خیلی سخت بود. دو سه ماهی آنجا بودم و دیگر تصمیم گرفتم بیایم پیش برادر و عمویم که قلعه‌نو بودند. ده سالی می شود که پدربزرگ و مادربزرگم فوت کرده‌اند. یک مقدار وسایل را این طرف و آن طرف کردم و برگشتم قلعه‌نو. یک سال و هشت ماه، نزدیک دو سال بود که خانه عمویم بودم.

**: بعد آمدید اینجا؟ اینجا را خریدید؟

همسر شهید: یک سالی می شود که آمده‌ام اینجا. این خانه را خریدم. سه چهار سال قلعه‌نو بودم.

همسر مدافع حرم فاطمیون، شهید مصطفی جعفری در کنار مهسا خانم

«مهسا» خانم هم دخترعمویم است. وقتی آقا مصطفی بودند، یک سال و خرده‌ای بود که ما مهسا را آورده بودیم پیش خودمان به فرزندخواندگی.

وقتی ایشان به دنیا آمد ما خیلی با خانواده عمویم رفت و آمد داشتیم؛ مصطفی خیلی مهسا را دوست داشت؛ همیشه به زن عمویم می‌گفت این دختر من است؛ این را بدهید به من؛ زن عمویم هم می گفت باشد آقا مصطفی! این دخترِ شما. یک ساله شده بود؛ خیلی سخت بود؛ شیر هم می خورد، اما می بردیمش با خودمان بیرون و این طرف و آن طرف. یک مدتی پیش ما بود. بعد از شهادت آقا مصطفی که برگشتم خانه عمویم، این تازه زبان باز کرده بود و راه می رفت؛ کلا با من بود. بعد از یک سال و هشت ماهی که خانه عمویم بودم، بعد یک خانه کوچک اجاره کردم، دیگر مهسا کلا با من بود، الان هم با من است. ۷ سال است یار تنهایی‌ها و بی‌کسی‌ها و همدمم کلا مهسا بوده.

**: عمویتان هم که هست؟

همسر شهید: بله، عمو و زن عمویم هستند.

**: برادرتان چطور؟

همسر شهید: بله؛ پهلوی ما هستند.

**: برادر، پشتوانه خوبی است...

همسر شهید: برادرم خوب است، اما زمانه طوری شده که اینقدر مشکلات هست، درگیر خانواده خودش است. عمویم و برادرم پشتوانه خوبی برای من هستند.

بعد از «مصطفی» همه خانواده جعفری مدافع حرم شدند!

**: گفتید بعد از چهلم، شهید غفور جعفری (پدر شهید) رفتند به اضافه محمد آقا پسرشان یک آموزش دیدند و رفتند؟ ایشان چند اعزام رفتند سوریه؟

همسر شهید: بله. پدرشان از سال ۹۳ بعد از چهلم آقا مصطفی که رفتند، سال ۹۵ به شهادت رسیدند. اعزام‌هایشان دو سال طول کشید.

**: مکرر و بلافاصله؟

همسر شهید: چند روز مرخصی می آمدند و دوباره می رفتند. بعد از شهادت آقا مصطفی دو تا برادرهایشان رفتند. (دو برادر دارند؛ آقا محمد و آقا مرتضی) آقا محمد که رفتند، بنده خدا یک مقدار، سن و سالش کم بود، اما شهادت آقا مصطفی خیلی در روحیه‌اش تاثیر گذاشته بود؛ می گفت من باید بروم و انتقام آقا مصطفی را از داعشی‌ها بگیرم. ایشان دو دوره رفتند، دوره سوم دچار مجروحیت و موج‌گرفتگی شدند و یک مشکلاتی برایشان پیش آمد و دیگر نتوانستند بروند.

**: اما آقا مرتضی می رفتند؟

همسر شهید: آقا مرتضی الان هم به سوریه می رود. پسردایی و دایی‌شان هم می روند. سال ۱۳۹۵ بود که پسردایی‌شان هم شهید شدند.

**: اسمشان چه بود؟

همسر شهید: محمد جعفری؛ سال ۹۳ به شهادت رسیدند.

**: خانواده‌شان در همان پاکدشت بودند؟

همسر شهید: پدرشان پاکدشت است اما زن و بچه‌هایش مشهد هستند. ساکن مشهد هستند. آمدند و از تهران اعزام شدند.

**: پس آقا مرتضی که الان مدافع حرم هستند، هم برادر شهید هستند، هم فرزند شهید، هم برادر جانباز. ایشان هم همسر و فرزند دارند؟

همسر شهید: بله، دارند.

**: از مادر آقا مصطفی چه خبر؟ ایشان با دو شهید و یک جانباز و یک رزمنده چه می‌کنند؟...

همسر شهید: اگر از مادر آقا مصطفی بخواهم بگویم، شاید نتوانم درکش کنم، شاید اگر جای او باشم... خیلی سخت است که پسرشان را از دست دادند؛ چند ماه بعد پسر کوچکشان موجی شدند، بعد از دو سال هم که همسرشان را از دست دادند. همسر شهید و مادر شهید و عمه شهید... واقعا برایشان سخت بود؛ خیلی داغون شدند در این چند سال. نمی دانم چه بگویم در موردشان...

بعد از «مصطفی» همه خانواده جعفری مدافع حرم شدند!

مهسا در کنار مزار شهید جعفری

**: الان هستند؟ تنها هستند؟

همسر شهید: بله، دخترانشان دور و برشان هستند؛ دامادهایشان هم هستند؛ دامادهایشان هم سوریه می روند و می آیند.

**: سه تا برادر بودند، سه تا خواهر، که سه تا برادر مدافع حرم هستند، سه تا دامادها هم مدافع حرم هستند؟

همسر شهید: بله. بعد از شهادت آقا مصطفی کلا همه خانواده رزمنده شدند. دایی‌اش، پسردایی‌اش، دو تا دامادهایشان، برادرشان و...

**: آن دو تا داماد خانواده همچنان الان مدافع حرم هستند؟

همسر شهید: یکی از دامادهایشان کوچک است و فقط دو دوره رفتند به سوریه. ولی یکی دیگر از دامادهایشان که هم دامادشان است و هم پسردایی آقا مصطفی است، از سال ۹۴ همچنان دارند می روند.

مادرشان هم با همین دو تا دامادشان یک جا ساکن هستند، یک دخترشان هم مجرد است و پیششان است.

**: ان شا الله ما باید برویم و مادر شهید مصطفی را هم ببینیم... اهل صحبت هستند؟

همسر شهید: بله.

**: ایشان هم که زود آمدند ایران، با بعضی مادرهای شهید که صحبت می کردیم لهجه سختی داشتند.

همسر شهید: ما هر چقدر هم که صحبت کنیم، مثلا مادرشان که متولد ایران هستند یا از کودکی آمدند ایران، چون خانواده این لهجه افغان را دارند، ما هم این لهجه را داریم.

**: نه؛ منظورم لهجه خیلی غلیظ است که ما متوجه نمی‌شویم.

همسر شهید: نه، لهجه خیلی غلیظ ندارد.

**: چطور می توانیم برای گفتگو با مادر شهید هماهنگ کنیم؟

همسر شهید: من هماهنگ می کنم، چون با هم در ارتباط هستیم.

**: چون از چند جهت درگیر موضوع هستند، خوب است که با ایشان هم گفتگویی داشته باشیم. شما قبلا گفتگوی رسانه‌ای نداشتید؟

همسر شهید: با شبکه تسنیم صحبت کرده بودیم؛ برنامه «از آسمان» شبکه دو هم یک مستند درباره ما پخش کرد. با من و مادرشان که با هم بودیم، صحبت کردند. جای دیگر هم صحبت کرده‌ایم اما نپرسیدیم از کجا بودند.

**: الان از شهادت آقا مصطفی خیلی می گذرد، حدود ۷ سال؛ تصمیم به ازدواج نگرفتید؟

همسر شهید: اوایل که نه، ولی بعدش چرا...

بعد از «مصطفی» همه خانواده جعفری مدافع حرم شدند!

**: پس تصمیم دارید ازدواج کنید.

همسر شهید: (با خنده) اینها را در سایتتان می گذارید؟

**: اینها بالاخره جزو تاریخ است دیگر.

همسر شهید: بله، تصمیم به ازداوج دارم.

**: همین که تصمیم دارید، خیلی خوب است.

همسر شهید: فراموش کردن شهدا خیلی سخت است؛ آقا مصطفی همیشه حضور دارند و زنده هستند.

**: مثلا یکی از مسران شهدا می گفت که یکی از شرایط من برای ازداوج بعدی این است که عکس شهیدم همیشه روی دیوار باشد و یاد شهید باشیم.

همسر شهید: آقا مصطفی موقعی که تلفن می زدند، همیشه می گفتند من شهید می شوم؛ حتی قبل از اینکه بروند، صحنه شهادتشان را هم برای من تعریف کرده بودند. از سوریه که تماس می گرفت همیشه می گفت من شهید می شوم و حلالم کن!

ایشان فرمانده بود. سوریه که بودند، مثل اینکه یک شب همه فرمانده‌ها یک جا جمع می شوند و جلسه آخری بوده؛ یکی از همرزمشان که به من را «زن داداش» صدا می‌زد می گفت، آقا مصطفی آن شب وصیت کرد. آقا مصطفی با اینکه خودشان سواد داشتند اما آن شب به من گفتند یک نامه برایم بنویس که این را می خواهم در ساک بگذارم و دست خانمم برسد. بعد بهشان گفتم وصیت‌نامه بود یا نامه، چطوری بود؟ گفت زن داداش! بیشتر نامه عاشقانه بود تا وصیت. گفتم چی نوشته بود؟ گفت من در ذهنم نمانده. گفتم چطور خودشان ننوشتند؟ گفت خودش ننوشت؛ مدام می گفت شما بنویس. یکی از دوستانشان بود که خیلی صمیمی بودند...

 

شهید مصطفی جعفری همان شیرمردی است که وقتی در نبرد حلب، عرصه به همه تنگ شد، بی‌سیم را دست گرفت و فریاد زد که ما سر می‌دهیم اما سنگر نمی‌دهیم...

 

همسر شهید: یکی از همرزمان آقا مصطفی که من را «زن داداش» صدا می‌زد م‌گفت، آقا مصطفی آن شب وصیت کرد؛ آقا مصطفی با اینکه خودشان سواد داشتند اما آن شب به من گفتند یک نامه برایم بنویس که این را می خواهم در ساک بگذارم و دست خانمم برسد. بعد بهشان گفتم وصیت‌نامه بود یا نامه، چطوری بود؟ گفت زن داداش! بیشتر نامه عاشقانه بود تا وصیت. گفتم چی نوشته بود؟ گفت من در ذهنم نمانده. گفتم چطور خودشان ننوشتند؟ گفت خودش ننوشت؛ مدام می گفت شما بنویس. یکی از دوستانشان بود که خیلی صمیمی بودند...

**: عجیب است، رمزش پیدا نشد که چرا این کار را کردند؟

همسر شهید: گفتم چه چیزهایی نوشتید؟ یک مقدارش را گفت. می‌گفت زن داداش! در نامه نوشته بود که همسرم؛ بعد از شهادت من حتما ازدواج کن؛ هیچ وقت تنها نمان. این همرزم آقا مصطفی رفتند و از سوریه دوباره تماس گرفتند و گفتند زن داداش درباره آن نامه، نمی دانم به شما گفتم یا نگفتم ولی یکی از حرف‌ها و وصیت‌های آقا مصطفی این بود که حتما به خانمم بگویید اگر یک روزی این نامه به دستش نرسید، اگر نتوانستم ببینمش، بهشان بگویید بعد از شهادت من ازدواج کنند و هیچ وقت تنها نمانند.

بانوی افغان به کدام وصیت همسرش عمل نکرد؟! +‌ عکس

**: شما هم که خیلی خوب عمل کردید به وصیتشان...

همسر شهید: گفته بودند ازدواج کنید ولی تا جایی که می توانید و شرایطش را داشتید سر مزار من بیایید و حتما به من سر بزنند.

**: شما الان چند وقت به چند وقت سر مزار آقا مصطفی می روید؟

همسر شهید: مزارشان خیلی دور است؛ وسیله ندارم؛ دو هفته در میان یا یک هفته در میان می‌تونم بروم. اوایل هر هفته می روم.

**: مزارشان در همان امامزاده در پاکدشت است؟

همسر شهید: بله؛ مزارشان دور است. مسیر برایم سخت است. اوایل خیلی می رفتم. وقتی قلعه‌نو بودم حتی ساعت دوازده شب آژانس می‌گرفتم و می‌رفتم؛ چون واقعا وقتی می‌رفتم سر مزارشان و با آقا مصطفی حرف می‌زدم، آرام می شدم؛ سبک می شدم.

**: دوازده شب، درِ امامزاده و مزار باز است؟

همسر شهید: بله، باز است.

**: نزدیکی به مزار شهید هم یک نعمتی است؛ همین طور که دوری‌اش اذیت کننده است... خبر شهادت پدر آقا مصطفی چطور به شما رسید؟ از نحوه شهادتشان هم خبر دارید؟

همسر شهید: فکر می کنم روی مین رفته بودند. من و مادرشان از طرف فاطمیون چند روزی سمت شمال مسافرت رفته بودیم. مادرشان خیلی بی‌تاب بود بنده خدا؛ در صورتی که ما نمی‌دانستیم پدرشان مجروح شده‌اند و بیمارستان هستند. فکر می کنم ۲۱ روز در بیمارستان حلب در سوریه بودند. مادرشان آنجا خیلی بی‌تاب بود؛ ازش می پرسیدم چه شده؟ فشارت بالاست؟ می گفت نمی دانم؛ یک دلشوره و نگرانی دارم که اصلا قرار ندارم؛ نمی دانم بخوابم یا بیدار باشم یا راه بروم! یک شب، صبح بیدار شد و گفت یک خواب دیده‌ام، خدا بهمان رحم کند.

گفتم چه خوابی دیدی مادر؟ گفت دیدم عکس آقا مصطفی و عکس باباش در یک قاب هستند؛ بعد، آن عکس آتش می گیرد، عکس آقا مصطفی نمی سوزد ولی عکس پدرش در آتش می سوزد. گفت چی می شود؟ این دلشوره و دل نگرانی‌ام را زیاد می کند.

نمی دانم چه موقعیتی پیش آمد که رفتیم مشهد، در صورتی که پدرشان مجروح بود و در بیمارستان. خیلی از این طرف و آن طرف پیگیری کردیم.

**: شما خبرداشتید؟

همسر شهید: من خبردار شده بودم ولی مادرشان نمی‌دانستند. دقیق یادم نیست، دامادشان هم در جریان بودند یا نه، اما پسرشان آقا مرتضی نمی‌دانستند. خیلی پیگیری کردیم؛ حتی آقا مرتضی رفتند سوریه. گفت من بروم ثبت‌نام کنم و اعزام شوم؛ کسی از پدرم خبر ندارد؛ خودم بروم پیگیری کنم ببینم چطور است. اما ما می‌دانستیم یکی از همرزمانشان گفته بودند که مجروح شدند و در بیمارستان بیهوش هستند و نمی توانند صحبت کنند.

بانوی افغان به کدام وصیت همسرش عمل نکرد؟! +‌ عکس

عنوان

آقا مرتضی هم رفتند سوریه. این امکان پیش آمد و ما هم رفتیم مشهد؛ من و مادر آقا مصطفی و یکی از خواهرهای کوچکش بودیم. رفتیم حرم، شب دوم بود یا سوم، مادرشان خیلی بیقرار بود؛ به قول خودشان می گفت من اصلا آرام و قرار ندارم، نمی دانم چه کار کنم. ساعت دوازده یا یک شب بود که رفتیم حرم امام رضا(علیه السلام). همین که وارد حرم شدیم مادرشان خیلی بی‌تابی و گریه و زاری کردند، که همانجا پسرشان از سوریه زنگ زد و گفت مادر! پدرم را گیر آوردم ولی تا رسیدم، ایشان از دنیا رفت و شهید شد.

تا در بیمارستان پدرش را  پیدا کرده بود، شهید شده بود.

دیگر مادرشان آن شب را نتوانست قرار بگیرد؛ گفت باید برگردم تهران. گفتیم الان سه نصفه شب است و ماشین گیر نمی آید؛ فردا برمی‌گردیم. گفتم مادرم! اینجا کنار حرم امام رضا هستی بهتر است؛ در تهران که به چیزی دسترسی نداری تا وقت که پیکر مصطفی از سوریه بیاید.

**: ولی بی‌تاب بودند...

همسر شهید: بله مادر آقا مصطفی از هفته قبلش که شمال رفتیم، بی‌تاب بود. می گفت اصلا نمی دانم چرا خیلی نگران هستم. همیشه به پدرش می گفتند «کربلایی». می گفت خیلی نگران کربلایی هستم؛ چرا تماس نمی گیرد؟ از این طرف و آن طرف هم از دوستان و آشنایان پیگیری می کنیم و کسی به ما اطلاع نمی دهد. نه غذا می‌خوردند و نه می‌خوابیدند.

**: کی از مشهد برگشتید؟

همسر شهید: فردای همان روز برگشتیم.

**: این سفر را هم فاطمیون برای شما تدارک دیده بودند؟

همسر شهید: بله، از طرف سپاه بود.

**: وقتی مطلع شدند، طوری برنامه ریختند که شما زودتر برگردید؟

همسر شهید: قرار بود فردا شبش برگردیم. شب از حرم برگشتیم و رفتیم با مسئولان اردو صحبت کردیم. مادرم گفت من نمی دانم، یک کاری کنید من بتوانم امشب برگردم به تهران. خیلی صحبت کردیم تا قانع شد؛ گفتیم مادر! تو امشب برگردی هیچ کاری نمی توانی انجام بدهی، دسترسی به پدر نداری، تا پیکرشان از سوریه برگردد...

بانوی افغان به کدام وصیت همسرش عمل نکرد؟! +‌ عکس

همسر شهید و دخترش مهسا

خیلی بی‌تاب بودند. دیگر فردا برگشتیم. وقتی رسیدیم خودشان و دختر کوچکشان خیلی بی‌تابی و گریه می‌کردند. گفتند رفتیم به زهرا (دختر بزرگترشان که با هم در یک ساختمان هستند) چیزی نگوییم. فعلا فقط به دایی‌ها و به بقیه اطلاع بدهیم؛ زهرا هم خیلی بی‌تابی می کند و فعلا چیزی به او نگوییم. اما همین که از در حیاط داخل شدیم، وقتی چهره ما را دیدند، فهمیدند و گفتند چه شده؟ گفتیم هیچی نشده، یک مقدار خسته راهیم؛ نخوابیدیم؛ دیشب حرم بودیم؛ امروز هم با اتوبوس برگشتیم.

گفت نه؛ مامان! چی شده؟ خیلی اصرار کرد و مادرش گفت زهرا جان! هیچی نگو ولی بابا زخمی شده و در  بیمارستان است. زهرا خانم هم یک مقدار گریه و بی‌تابی کردند تا شب که خانواده دایی‌اش که با آقاغفور جعفری پسرعمو هستند، آمدند و به خانواده اطلاع دادند.

**: کمتر پیش می آید اینطوری که یک خانمی اول داغ پسر ببیند و بعد، همسر. به نظر شما که می دیدید، برای حاج خانم کدام سنگین‌تر بود؟

همسر شهید: اینطور که من دیدیم، داغ همسرشان برایشان سخت‌تر بود. خیلی داغون‌تر و شکسته‌تر شدند. وقتی پدر آقا مصطفی شهید شد، مادرشان می گفتند که فکر می کردم هیچ داغی بدتر از داغ آقا مصطفی نیست، واقعا می‌گفت داغ جوان، برایم داغ سختی بود. ولی بعد از اینکه همسرشان شهید شد، می‌گفت انگار دنیا روی سرم خراب شد؛ دیگر هیچ پشتوانه و امیدی در دنیا برایم نماند. واقعا داغونشان کرد. خیلی سخت بود. کسی که بتواند درکشان کند، متوجه می‌شود که واقعا سخت است.

**: ایشان از محمد آقا هم نگهداری می‌کردند؟

همسر شهید: محمد که هنوز سوریه نرفته بودند؛ چشمشان ضعیف بود. آنطور که خودشان می گویند، وقتی آنجا رفته بودند مثل اینکه یک شب در سوریه به عملیاتی می روند؛ طوری گیر می‌افتند که نمی توانند برگردند و شب را بین جنازه‌ها می خوابند. یک مقدار هم انفجار این طرف و آن طرفشان رخ می‌دهد؛ این در روحیه‌شان خیلی تاثیر گذاشته بود. موج انفجارها ایشان را مجروح کرده بود؛ بنده خدا دیگر حال و حواسشان دست خودشان نبود.

**: منظور این است که نیاز به نگهداری و مراقبت بیشتر داشتند؟

همسر شهید: بله، مثل قبلا عادی نبودند.

**: پیش مادر زندگی می کردند؟

همسر شهید: بله؛

**: الان هم همانجا هستند؟

همسر شهید: الان نیستند

**: کجا هستند؟ ازدواج کردند و رفتند؟

همسر شهید: نه، الان به خاطر مشکلاتی که داشتند و باید درمان می شدند چند سالی است رفته‌اند سمت خارج کشور.

**: حالشان خوب است ؟

همسر شهید: حال بنده خدا خوب نیست اما با خانه ارتباط دارند.

**: الان جاگیر شدند و مستقر هستند؟

همسر شهید: بله.

**: کدام کشور رفتند؟

همسر شهید: یکی از کشورهای اروپایی.

**: خب اگر آرامش داشته باشند و مداوا شوند، آنجا بهتر است...

همسر شهید: ولی اینطور که رویش تاثیر گذاشته، گفته‌اند امکان دارد بینایی‌اش را از دست بدهد، ولی هیچ راهی برای برگشت ندارد.

بانوی افغان به کدام وصیت همسرش عمل نکرد؟! +‌ عکس

**: برگشت خودشان یا بینایی؟

همسر شهید: بینایی.

**: آنجا مگر امکان مداوا ندارند؟

همسر شهید: هست، ولی نمی دانم چه مشکلی وجود دارد. اوایل با خود آقا محمد در ارتباط بودم، تماس می گرفتیم و حرف می زدیم. مادرشان اینطور گفتند؛ خیلی نگرانشان هستم، ولی خدا را شکر الان بهتر از قبل هستند.

**: مشکل بینایی‌شان که مادرزاد نبوده؟

همسر شهید: نه، این مشکل را از دوران جوانی داشتند که یک مقدار چشمانشان ضعیف بوده. آن موقع که می خواستند بروند سوریه، دوستانشان وقتی آمدند و صحبت می‌کردند، می گفتند مادر! محمدآقا فقط یکی را می خواهدکه بیاید و دستش را بگیرد تا در چاله چوله نیفتد!

**: اما تصمیم گرفته بود که برود...

همسر شهید: بله تصمیم گرفته بود که برود. دور اول که رفته بود، آمده بود و خودش تعریف می کرد و می گفت زن داداش! یک اتفاقی افتاده، گفتم چه اتفاقی؟ پدرشان می گفت آنجا محمد داغون‌تر شد. در همان پادگانی که رفتیم، شماره تخت را دادند. تختی که داده بودند، همان تخت آقا مصطفی بود که دست‌نوشته آقا مصطفی را هم روی آن خوانده بود.

پدرشان می گفت که رفت و ساک را گذاشت و روی تخت نشست و جابه‌جا شد؛ دیدم یک دادی زد و رفت بیرون. می گفت پادگان هم یک حیاط بزرگ داشت؛ هر چه می‌دویدم دنبالش نمی توانستم بگیرمش. فقط داد می زد و می دوید. آنقدر رفت تا کنار یک درخت، نشست؛ گفتم آقا محمد! پسرم! چه شده، چرا اینطوری می کنی؟ اگر ناراحتی برگردیم... گفت نه بابا، تو ندیدی؛ من روی همان تختی که آقا مصطفی بوده؛ بودم. آقا مصطفی تاریخ زده نوشته: مصطفی جعفری در تاریخ فلان، دو روز و چند ساعت در این پادگان بودم. به خاطر این خیلی ناراحت شده بود. پدرش می‌گفت یک روز طول کشید که آرامش کنم. دیگر گفته بود من باید بروم تا انتقام آقا مصطفی را از داعشی‌ها بگیرم.

می‌آمد تعریف می کرد و می گفت زن داداش یکی از داعشی‌ها را اینطور زدم و اینطور شد. حالا چند تا مانده تا انتقام آقا مصطفی را بگیرم.

**: وضع تابعیت و شناسنامه شما چطور شد؟

همسر شهید: پیگیری کردیم، تازه امروز همسر شهید خدادادی خبر داده‌اند که باید برویم برای پیگیری‌های بیشتر. با هم برای انگشت‌نگاری و این کارها رفته بودیم.

**: خانواده شهید غفور جعفری چطور؟ شناسنامه گرفته‌اند؟

همسر شهید: بله،‌آنها گرفته‌اند؛ مادرشان دو سه سال است شناسنامه‌شان را گرفته‌اند. ان‌شالله برای ما هم درست شود، چون مشکلاتمان خیلی زیاد است.حتی یک سیم کارت نمی‌توانیم بگیریم و استفاده کنیم.

بانوی افغان به کدام وصیت همسرش عمل نکرد؟! +‌ عکس

**: مهسا خانم را هم فرزند شهید حساب کردند؟

همسر شهید: نه، چون من اول در ثبت‌نام و در پرونده آقا مصطفی، نام مهسا را نزدم. ولی خب هر جایی می روم با من هستند. اما می گویم که فرزندِ خودِ شهید نیستند.

**: برای بحث شناسنامه‌شان چطور؟ امیدی هست؟

همسر شهید: نه، قبول نکرده‌اند که شناسنامه بدهند.

**: شما در روزها چه‌کار می کنید؟ وقتتان را چطور می‌گذرانید؟

همسر شهید: وقتمان را با خواب می گذرانیم!

**: مشغول هنری یا کاری نیستید؟

همسر شهید: نه، هنر و کاری که نداریم. ولی یک مواقعی یک کارهایی در مورد خانواده‌های مدافع حرم فاطمیون پیش می آید که در حوزه خانواده شهدا فعال هستیم. سال ۹۵ بود که با خانم خدادادی آشنا شدیم و از همانجا خادمی را در موکبی اربعینی در مرز شلمچه شروع کردیم. از همان موقع در کارهای گروهی و جهادی، با هم هستیم و هر کاری از دستمان بر می آید فعالیت می کنیم. یک دفتر هم در شهرری داریم که دست یک مادر شهید است و جزو سازمان تبلیغات است؛ آنجا هم جزو خادمین هستیم و اگر فعالیت‌هایی باشد، شرکت می‌کنیم. برای بچه‌های خانواده  کلاس‌های آموزشی برگزار می‌کنند.

**: مسئول آن مجموعه، مادر شهید مدافع حرم است؟

همسر شهید: بله.

**: ماجرای این دفتر چیست؟ چیزی از آن نشنیده بودم.

همسر شهید: یک دفتری است به اسم دفتر حضرت زهرا سلام الله علیها که زیر نظر سازمان تبلیغات و آقای نادعلی است. چند سال پیش که تابستان‌ها کلاس داشتیم، یک فضای کوچکی بود که برای بچه‌ها کلاس قرآن یا نقاشی می‌گذاشتیم. در مراسمات شب‌های ماه رمضان، افطاری درست می کردیم و می بردیم بهشت زهرا؛ در ماه محرم هم مراسماتی می گرفتیم و فعالیت های فرهنگی داشتیم.

**: دفترتان کجای شهرری است؟

همسر شهید: کنار حرم حضرت شاه‌عبدالعظیم. در حوالی پارکینگ حرم. چند سالی اینگونه مشغول هستیم. اگر کارهایی در مورد خانواده‌ها باشد انجام می‌دهیم. اگر خیرینی باشند و مشخصات خانواده‌ها را بخواهند،‌در اختیارشان می‌گذاریم و همین طور، روزگار می گذرد.

**: خدا به شما سلامتی بدهد؛ اگر صحبتی دارید در خدمتتان هستیم؟ البته فکر می کنم مهم ترین مطالبه خانواده‌های مدافع حرم فاطمیون، بحث شناسنامه باشد؟

همسر شهید: بله، الان برای گواهینامه می خواهیم اقدام کنیم، چون مدرکمان کارت آمایش است هیچ انجام نمی دهند. دو ماه قبل از عید، کارت عابری که زیر نظر خود بنیاد است و خود بنیاد شهید این حساب را برای حقوق‌ها باز کرده بودند (بانک دی) را گم کرده بودم؛ رفتم بانک؛ گفتند با مدرکی که شما دارید نمی توانیم دیگر به شما کارت بدهیم! گفتم این حساب و کارت زیرنظر خود بنیاد شهید است؛ الان چه کار کنم؟ بروم نامه از خود بنیاد بیاورم؟ گفت نه؛ گفتم نامه از فاطمیون باشد؟ گفتند نه. خلاصه یکی دو ماهی درگیر بودم. به هر دری زدم جواب نگرفتم.

بانوی افغان به کدام وصیت همسرش عمل نکرد؟! +‌ عکس

**: در آخر چطور شد؟

همسر شهید: بعد از دو ماه کارتم پیدا شد.

**: یعنی دیگر خدا کمک کرد. در این فاصله نمی توانستید از کارت برداشت کنید؟

همسر شهید: نه نمی‌توانستم. از بانک می توانستم اما از کارت نمی توانستم. گفتند دفترچه درست کن، من هم گفتم نه؛ دفترچه درست نمی کنم. حقوقم در همان کارت می آمد. یک مدت از خانم محمودی و خانم خدادادی پول می‌گرفتم، اما دو ماه یا سه ماه طول کشید تا کارت پیدا شد.

**: ان‌شالله اگر شناسنامه‌هایتان را گرفتید، خبر خوبش را به ما هم بدهید...

همسر شهید: پارسال برای مرحله آخر که ادای سوگند بود، رفتیم، ولی به خاطر کرونا می گویند عقب افتاده است. آنها که سوگند می روند یکی دو هفته بعد کارهایشان جور می شود. یکی دو تا مرحله اش مانده اگر آنها هم یک سال طول نکشد.

**: من امید دارم که به زودی شناسنامه‌هایتان را تحویل بگیرید...

همسر شهید: ان شا الله...

پایان

 


منبع : مشرق