تاریخ : 1400,یکشنبه 14 آذر12:49
کد خبر : 87099 - سرویس خبری : زنگ خاطره

خاطره همسر شهید زین‌الدین از سفر سوریه



زندگی به سبک شهدا-۷|خاطره همسر شهید زین‌الدین از سفر سوریه/ برگشتنی دیگر خودمانی‌تر شده بودیم

اولین بار در سوریه بود که حرف از شهادت زد. برگشتنی از سوریه دیگر خودمانی‌تر شده بودیم. دیگر صدایش نمی‌کردم آقا مهدی. راحت می‌گفتم مهدی. دلیلش شاید بچه‌ای بود که به زودی قرار بود به دنیا بیاید.

 مهدی زین‌الدین در سال 1338 به دنیا آمد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین کسانی بود که جذب جهادسازندگی شد و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم، به این نهاد پیوست. با آغاز جنگ تحمیلی، او به همراه یک گروه 100 نفره خود را به جبهه رساند. پس از مدتی مسئول شناسایی یگان‌های رزمی شد و بعد از آن نیز مسئول اطلاعات - عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد. زین‌الدین در عملیات بیت‌المقدس مسئولیت اطلاعات - عملیات قرارگاه نصر را برعهده داشت. در عملیات رمضان به عنوان فرمانده تیپ علی‌بن ابیطالب(ع) - که بعدها به لشکر تبدیل شد - انتخاب شد. در آبان سال 1363 مهدی زین‌الدین به همراه برادرش مجید (که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علی‌بن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حرکت می‌کنند که با گروه‌های مسلح جدایی‌طلب درگیر شده و به شهادت رسیدند. منیره ارمغان همسر شهید مهدی زین الدین از سبک زندگی این شهید در «نیمه پنهان ماه» روایت‌های فراوانی دارد. او درباره یکی از خاطره انگیزترین سفرها با همسرش چنین روایت می‌کند:

از قدیم گفته‌اند آدم‌ها توی سفر بیشتر با هم آشنا می‌شوند. سفر سوریه هم همین خوبی را برای ما داشت. گفتند از طرف سپاه یک مأموریتی به چند نفر داده‌اند. گفته‌اند خانم‌هایتان را هم می‌توانید ببرید. یک هفته قبلش مهدی به من گفت از دکتر بپرسم با توجه به اینکه بچه‌ای در راه دارم آیا می‌توانم سوار هواپیما شوم؟ مشکلی نبود، سوریه که رسیدیم فهمیدم آن‌ها برنامه‌شان این است که ما را سوریه بگذارند و خودشان بروند لبنان، یک روز و نصفی قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بودیم. خوشحال بودم، خیلی. از دو چیز: یکی زیارت حضرت زینب(س) و رقیه(س)، دیگر، فرصتی که پیش آمده بود تا با هم باشیم. آنقدر ذوق کرده بودم که می‌گفتم اصلاً همین جا در هتل بمانیم. لازم نیست مثلا برویم خرید یا این جور کارها.

آن چند روز عالی بود. در این مدت فهمیدم پاسدارها هم آدم‌های معمولی مثل ما هستند. غذا می‌خورند، حرف می‌زنند، آدم‌هایی که خوبی‌هایشان از بدی‌هایشان بیشتر است. با هم خرید هم رفتیم. هیچ کداممان نمی‌دانستیم باید چکار کنیم. برای زندگی‌ای که خرید کردن و مصرف کردن هدفش باشد ساخته نشده بودیم. در بازارهای سوریه خیلی به دنبال سوغاتی مناسب بودم. آخرش 10 تا سجاده خریدم. آقامهدی هم یک ساعت خرید تا به مجید(برادرش) سوغاتی بدهد؛ تا هر وقت دستش را نگاه می‌کند یاد او بیفتد.

یک بار همین جوری که ویترین مغازه‌ها را نگاه می‌کردیم، جلوی یک لوازم آرایشی ایستادیم. خانمی داشت رژ لب می‌خرید. آقامهدی هم رفت تو همان جا ایستاد. از فروشنده پرسید «این‌ها چیست؟» فروشنده‌های اطراف هتل اغلب فارسی هم بلد بودند. گفت: «رژ لب 24 ساعته است.» پرسید: «یعنی چی؟» آقایی که همراه آن خانم بود گفت: «یعنی امروز بزنی تازه فردا معلوم میشه.» خنده‌مان گرفت و زدیم از مغازه بیرون. همین تا دو ساعت دیگر برایمان اسباب شوخی و خنده بود. بعد خودم یک بار تنهایی رفتم و سوغات برای فامیل‌هایمان گرفتم.

لبنان که می‌خواست برود نگران بودم. حاج احمد متوسلیان هم که آنجا اسیر شده بود. گفتم «اون جایی که می‌روی جنگه؟ اگر هست بگو. من که تا اهوازش را با تو آمده‌ام.» گفت «نه بابا. خبری نیست. من این جا شهید نمی‌شوم. قراره توی وطن خودمان شهید شویم.» اولین بار در سوریه بود که حرف از شهادت زد. برگشتنی از سوریه دیگر خودمانی‌تر شده بودیم. دیگر صدایش نمی‌کردم آقا مهدی. راحت می‌گفتم مهدی. دلیلش شاید بچه‌ای بود که به زودی قرار بود به دنیا بیاید. دیگر شرم و حیای تازه عروس و دامادها را نداشتیم. حرف‌هایمان را راحت‌تر به هم می‌گفتیم.


منبع : tasnimnews خبرگزاری تسنیم