تاریخ : 1400,دوشنبه 06 دي13:10
کد خبر : 87579 - سرویس خبری : داستان

انار و ماهی


انار و ماهی

هنوز در چهارچوب در بودم که ناگهان پلاستیکی از دست کرخت و بی حسم رها شد و میوه های درون آن ریختند روی زمین...

جعفری

فاش نیوز - در جدال ابر و باد و خورشید، بیشتر کسانی که ماشین گیرشان نیامده بود، زیر نم نم باران با گام های بلند، خیابان شلوغ نادری را به طرف پل کارون پشت سر می گذاشتند؛ به امید اینکه در آن طرف پل، راحت تر وسیله نقلیه پیدا کنند. یک ساعت پیش، خورشید در حالی که رنگش به قرمزی گراییده بود، برای پایان دادن به جدال بی حاصل با ابرهای سیاه که جلوی چشم او را می گرفتند، گیس های طلایی اش را از روی دیوارهای شهر جمع کرده و خود را در دریای تاریکی انداخته بود. من به طرف خانه خاله می رفتم. سوز سرمایی که لحظه به لحظه بیشتر می شد، چون نوک سوزن به تنم می نشست و از سرعتم می کاست. آسمان پر شده بود از پولک های طلایی که زنگ در را فشار دادم و لحظاتی بعد قامت خمیده خاله در مقابلم ظاهر شد ؛ داشت چِلّاب[1] را روی شیله خود مرتب می کرد. شعاع بلند لبخندش تا عمق جانم را گرم کرد. از دیدنش ذوقی در وجودم جوشید:«سلام خاله جان». او مرا در آغوش کشیدو باران بوسه هایش جانم را طراوت می بخشید: «تَفضَّل...تَفضَّل...اِشلون حالک[2]؟ »

از حال خوش ما، ستاره ها هم به وجد آمده بودند و دیدم یکی شان به من چشمک زد. فقط ماه، خوشحال نبود و صورتش مثل گچ سفید شده بود. شادمانی های خاله، مرا از فکر کردن به هر چیز دیگری باز می داشت. هنوز در چهارچوب در بودم که ناگهان پلاستیکی از دست کرخت و بی حسم رها شد و میوه های درون آن ریختند روی زمین. انارهای خوش رنگ، دوان دوان خود را رساندند تا وسط حیاط که چهار دیوارش نمای آجر بهمنی داشت و یک حوض سیمانی بین دو نخل بلند بر زیبایی فضا می افزود. خاله با دیدن آنها مثل کسی که از یک بیمار واگیردار فرار می کند، عقب عقب رفت تا به اولین پله سنگی توی حیاط که به پشت بام ختم می شد، رسید. لحظه ای روی زانوهای لرزانش ایستاد و انگار که انرژی او تحلیل رفته باشد، روی همان پله سرد نشست و نالید:«چانت السَّمَچَه الرّابِعه [3]».

او با دست به انارهای پخش و پلا شده اشاره می کرد تا نشانه ای باشد برای بیان علت دگرگونی حالش. اما مغز من هنگ کرده بود و نمی فهمیدم. نفسم بالا نمی آمد. هراسان بقیه پلاستیک های توی دستم را روی زمین گذاشتم. پاهایم را که گویی با دو میخ به زمین چسبانده اند، به سختی از جا کندم و به سمت او روانه شدم. زانو زدم جلویش. هر پلکی که می زد، رود اشکی می شد در شیارهای عمیق صورت برافروخته اش: «وَدعتُ امانت الله بِیدِ المای[4]». گفتم:«خا... خاله جان...چی... چی شده ؟» جوابم را نداد. هنوز قطره قطره می سوخت.«گِلبی یُفیق بدونِک [5]».

نگاهی به انارهایی که روی زمین ول شده بودند، انداختم؛ خون می گریستند. نگاه خاله که به آنها می افتاد، با خروش بیشتری به سر و سینه اش مشت می کوبید. این بار من نالیدم:«انا اعرف القلیل من العربیة[6] ».

نگاه ملتمسانه ام دلش را به رحم آورد. سرم را به سینه خود چسباند و باز به روضه تنهایی اش ادامه داد: « ما چِنِت ادری اَیُعوفُنی[7]». تقلا کردم تا او را از جا بلند کنم. گفتم:«خاله جان، خاله. برویم توی اتاق. دارم می لرزم». ولی او سرش را به دیوار سرد راه پله گذاشته بود و می گریست:«طاحَ السَّمچ بالشَبَکَه الصّیاد القاسی[8]». از صدای هق هق گریه هایم، او به خودش آمد و سرم را میان دو دست لرزانش گرفت، در زیر روشنایی ماه که حالا سیاهپوش شده بود، نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و گفت:« سامِحنی. سامِحنی. موبِیَدی[9]».

من نوه بزرگ ِخانواده مادری محسوب می شدم. مادرم بود و ام علی و دو برادرش. پدرم کُرد بود و بنّا. در جوانی، وقتی برای کار، گذرش می افتد به خاک زرخیز خوزستان؛ هنگام بنّایی توی خانه ابوماجد که پدربزرگم بود، با مادرم آشنا شده و با هم ازدواج می کنند. خاله جان مرا چون جان شیرینش دوست داشت. من هم به او خیلی وابسته بودم و هر روز چند ساعت از وقتم را با او می گذراندم. تا دو سال پیش گاهی هم می رفتم به کمک شوهرخاله که توی بازار ماهی فروش ها مغازه ای داشت. امسال، دلم خواسته بود در آخرین یلدای قرن 1300، با او و کنار او انار بخورم. شادی و نشاطی که در بدو ورودم پژمرده بود، با تصَدُّق های دلجویانه خاله جان دوباره می گرفت: «سامِحنی موبِیَدی..وایِد احَبَّک [10]».

خم شدم، پلاستیک را از جلوی پایمان برداشتم. دست های خاله هنوز سرد بود، به لب های ملتهبم نزدیک کردم و بوسه ای روی آن نشاندم. خاله خندید. گوشه روسری خود را مالید روی چشمانش و دوباره شروع کرد به ناز و نوازش کردن من:«اَنتَ کِل شِئی[11]». دست آزادم را دور کمرش حلقه کردم و هر دو با گام های لرزان، قدم به درون ساختمان گذاشتیم. بوی عطری شامه نواز، پیچیده بود توی راهرو. خاله صلوات گویان رفت به طرف آشپزخانه. انگار هوای خانه برایش تازگی نداشت. من مبهوت از آنچه که حس می کردم، سر جای همیشگی ام کنار سماوری که با صدای بلند غرولند می کرد؛ نشستم. گویی او هم از دست من عصبانی بود؛ از اینکه نمی دانم بین انار و خاله چه ارتباطی وجود دارد. دقایقی بعد خاله با یک ظرف پر از میوه، نشست کنارم. چهره دوست داشتنی عموصادق و علی هم در مقابلم قرار داشتند و سجاده خاله کنارشان پهن بود. دوباره سرم را بوسید و به سینه اش فشرد. زبان عشق، در دست هایش هجی می شد و من آن را با تمام وجود می فهمیدم. اناری که پوست صاف تری داشت، به طرفم گرفت. اما قبل از آنکه آن را به دست من بدهد، نگاهی به آن انداخت و بعد سوالی سخت از من پرسید: «می دانی چطور باید دانه های انار را از سطح پوستش آزاد کنی؟»

- نه. چطوری؟

-روی سطح صاف بغلتان.

-من گیج شده بودم و نمی دانستم منظور خاله از این حرف ها چیست. او ادامه داد:« یهو سیصد و شصت و پنج غم پنهان رها شد توی دلم». متعجب گفتم:«سیصد و شصت و پنج تا غم؟؟؟ قربان دلت خاله جان ». جویباری دیگر از چشمش جاری شد.«یوما... یا یوما[12]...»

 روضه یلدایی خاله تمامی نداشت. من هم می گریستم؛ ابرها به فغان آمده بودند. صیحه های برآمده از عمق وجودشان بند دل آسمان را پاره می کرد. خاله خیره شد به عکس ها:«علی، دو روز قبل از شب یلدای سال شصت و پنج، آمد رو به رویم نشست. عجله داشت برای رفتن؛ جور دیگری شده بود. یک دم التماس می کرد و یک دم مثل مردان دنیا دیده از وظیفه اش می گفت در مقابل تهاجم دشمن.

 خودم از خدا اولاد مؤمن و باغیرت خواسته بودم؛ اما فقط یکی به من داده بود. دو سال می شد که عضو پایگاه بسیج مسجد شده بود. سال قبل که دوره آموزشی اش تمام شد، حرفش شد رفتن. پدرش یک هفته دست و پای او را بست تا او را از تصمیمش منصرف کند. خودش سنگرساز بی سنگر بود و می گفت یکی بماند از سنگر خانواده محافظت کند. اما علی که در شانزده سال عمرش، تلاش می کرد بنده خوب خدا باشد و هم برای ما فرزند صالح، حالا عزمش جدی بود برای دفاع از اسلام. دیگر نمی توانستم مانعش بشوم. دو هفته پیش، بمب افکن های دشمن در اهواز، حمام خون راه انداخته بودند. پنجاه و دو نقطه را زدند نابکارها. حتی یک بمب افتاد توی گاراژ مسافربری فلکه ساعت که نزدیک خانه مان بود. زمین لرزان شده بود و چهره آسمان یکدست سیاه. ناله ی ممتد آمبولانس ها، تا پاسی از شب قطع نشد.    

خودم وسایلشان را جمع کردم و توی دلم او را سپردم به علی اکبر امام حسین. میان لباس هایش چند دانه انار سرخ هم جا دادم تا به خیالم سفره شب یلدای جبهه اش را با آنها تزیین کند. بیقراری هایم در وقت خداحافظی را با یک ریز حرف زدن، پنهان می کردم:«علی، می دانستی انار  سیصد و شصت و پنج تا دانه سعادت دارد؟»

-یومااا، حساب دانه های انار هم داری ؟کی شمردی؟

-نخند. حرف من نیست، عرفا گفتند.

-یوما، پس دعا کن یکی، از آن دانه های سعادت نصیب من شود.

-الهی آمین. خوشبخت بشی.

اشک های سمجِ گوشه چشمم را پاک کردم و علی، با خنده و شادی از زیر قرآن رد شد. وقتی پیچید به سمت خیابان، سه هفته آسمان دیدگانم بارانی بود که ابوعلی پیراهن یوسفم را آورد. پسرمان نیمه های شب چهارم دی، به دل اروند خروشان زده بود تا در آن سوی آب ها، گوهر سعادت را برای یک ملت به ارمغان آورد.

 افسانه ماهی و گنج، به واقعیت پیوسته بود. سی سال پیاله، پیاله چشم انتظاری نوشیدم تا آمد؛ از دل خاک ابوفلوس در منطقه ابوالخصیب عراق[13]. سعادت یک ملت، گره خورده بود به دست های بسته او.

داستان کوتاه از ربابه جعفری؛ اهواز.  

 

[1] -وسیله قلاب مانند که روسری (شیله) را روی سر محکم نگه می دارد.

[2] -بفرما. بفرما. حالت چطوره؟

[3] - چهارمین ماهی بود .

[4] - امانت خدا را به دست آب سپردم.

[5] - بدون تو قلبم می گیرد.

[6] - من زیاد عربی بلد نیستم.

[7] - نمی دانستم مرا تنها می گذارد.

[8] - ماهی من در تور صیاد بی رحم افتاد.

[9] - ببخش مرا. دست خودم نبود.

[10] - ببخش مرا... دست خودم نبود. من خیلی تو را دوست دارم.

[11] - تو همه چیز من هستی.

[12] - مادر... ای مادر.

[13] - منطقه ای که شهدای دست بسته غواص تفحص شدند.