تاریخ : 1400,سه شنبه 21 دي13:00
کد خبر : 87790 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

ماجرای محاصره حاج‌قاسم توسط آمریکایی‌ها در منطقه سبز بغداد


ماجرای محاصره حاج‌قاسم توسط آمریکایی‌ها در منطقه سبز بغداد

حاج قاسم ناگهان بلند شد و گفت تصادف کرده؟ چطور تصادفی بوده؟ تند تند شروع کرد با تلفنش تماس‌هایی گرفت...

فاش نیوز - در خاطرات او از این دست روایات زیاد است. آقای دکتر این روزها، که در دهه‌های گذشته و سال‌های جنگ پزشک بوده، تعاملی نزدیک و رفاقتی از جنس پزشکی و درمانی با شهید سلیمانی داشته. او خود را شاهد و ناظر بر اتفاق‌هایی می‌داند که از دریای مهر و توجه شهید سلیمانی نسبت به هم رزمان و مدافعان و رزمندگان اسلام در بخش پیگیری و درمان برگرفته شده است.

اسم مصاحبه شونده بنا به ملاحظات امنیتی حذف شده است.

تکیه در قَد دیوار

در بین انسان‌هایی که تاکنون من شناخته ام، حاج قاسم صدها برابر بهتر از بهترین‌های ما بود. به خاطر شناخت عمیقی که از شخصیت حاج قاسم داشتم، می‌دانستم به دلیل روح و قلب رئوفش، بسیار شکننده است، یعنی اگر می‌شنید اتفاقی برای کسی رخ داده، متالم و متأثر می‌شد. یکی از دوستان که در زمان جنگ از فرمانده گردان‌های ما بودند، در یکی از جاده‌ها تصادف کرد و فوت شد. من از این حادثه خبردار شدم و رفتم تا به آقای سلیمانی اطلاع بدهم. بعد از اینکه کمی خوش و بش کردیم، اسم همان دوست مشترکمان که مرحوم شده بود را بردم و در ادامه صحبتم به حاجی گفتم آقا جواد تصادف کرده است. حاجی ناگهان بلند شد و گفت تصادف کرده؟ چطور تصادفی بوده؟ تند تند شروع کرد با تلفنش تماس‌هایی گرفت و من گفتم حاجی ایشان تصادف سختی کرده است، بلند شد، از پشت میزش ایستاده به دیوار تکیه داد، معلوم بود توان ایستادن ندارد. گفتم برادر عزیزمان آقا جواد فوت شدند، همین جور در قد دیوار، حاج قاسم شل شد، تکیه داد و نشست. دستش را روی پیشانی اش گذاشت، بسیار ناراحت شد، دقیقاً مثل کسی که به او خبر بدهند پدر یا فرزندش فوت شده است. خیلی احساسات عجیب و عمیقی داشت.

لندکروز در راه اصفهان

برادر عزیز دیگری به نام آقای رنجبر داشتیم که از همکارانمان بود، ایشان بعدها به خاطر سرطان فوت شدند. آقای رنجبر در تصادف شدیدی، شکستگی‌های سنگینی در بدنشان ایجاد شده بود. از جمله تمام ستون فقراتشان خورد شده بود و او را به یکی از بیمارستان‌های اصفهان منتقل کرده بودند. شب در مطب مشغول ویزیت بیمار بودم که حاج قاسم وارد مطب شد. کمی صبر کرد تا مریض برود. بلافاصله با حالت عجیب و برآشفته ای وارد اتاق شد، گفتم چه شده حاجی؟ گفت: دکتر دستم به دامنت! محمدعلی رنجبر تصادف شدیدی کرده و الان در یکی از بیمارستان‌های اصفهان بستری است. خب ما کرمان بودیم، گفت من خیلی نگرانم، یک وقت محمد علی طوری نشود. آنجا آشنایی نداریم از شما می‌خواهم که بروی اصفهان و امورات او را پیگیری کنی. سپاه یک ماشین لندکروز به حاج قاسم داده بود تا برای جاده‌های دور دست و خاکی و کوهستانی مثل زاهدان و ایرانشهر از آن استفاده کند. باید بگویم ایشان در شهر و اطراف کرمان از خودروی پیکان برای تردد استفاده می‌کرد.

گفتم برادر عزیزمان آقا جواد فوت شدند، همین جور در قد دیوار، حاج قاسم شل شد، تکیه داد و نشست. دستش را روی پیشانی اش گذاشت، بسیار ناراحت شد، دقیقاً مثل کسی که به او خبر بدهند پدر یا فرزندش فوت شده است. خیلی احساسات عجیب و عمیقی داشت

ماشین لنکروز را به همراه دو راننده در اختیارم قرار داد و با حالتی مستاصل درست مثل کسی که فرزند یا برادرش طوری شده باشد، گفت: خواهش می‌کنم به هر قیمتی شده امشب پس از اتمام کارت به اصفهان برو. حتماً خسته ای انتهای ماشین بخواب و استراحت کن و ما همان شب به سمت اصفهان حرکت کردیم.

دکتر این بچه طوری نشود!

از این دست خاطرات خیلی زیاد هست، چون پیشه ام پزشکی بودم، شاهد اتفاقاتی از این دست بوده ام، مثلاً اگر یکی از بچه‌ها تب می‌کرد با نگرانی زنگ می‌زد می‌گفت: دکتر این بچه طوری نشود! می‌گفتم حاجی! این فقط سرما خورده، مشکلی ندارد. اما او غصه رفقا را می‌خورد، اگر بچه‌ها تب می‌کردند مداوم پیگیر حالشان می‌شد.

کربلای پنج مدیون این آدم است

یکی از عزیزان و رزمندگان لشکر که در سال‌های دفاع مقدس بسیار شجاع و دلیر بود، پس از جنگ از مجموعه جدا شد و به خاطر فشارهای موج انفجار آسیب‌هایی دیده بود، بدجور معتاد شده بود. حاج قاسم بیش از پنج بار او را ترک داد. آن هم در موقعیتی که شهید سلیمانی در نیروی قدس فرمانده بود و سفرهای خارجی می‌رفت. می‌خواهم بگویم این نیرو به لحاظ سازمانی ارتباط با مجموعه نداشت، دوم اینکه حاجی می‌گفت این نیرو در یکی از عملیات‌های مهم دفاع مقدس برای کشور و در لشکر ما جانفشانی کرده است. آن عملیات مدیون این آدم است، حاجی دائم از من پیگیر بود که برای ترک دادنش چه باید کنم؟ پنج بار او را ترک داد. هر بار می‌رفت سراغ اعتیاد دوباره ترکش می‌داد. حاجی رهایش نمی‌کرد. می‌گفت: «این مرد دورانی برای ما بزرگ‌ترین کارها را انجام داده؛ باید کمکش کنیم.» آن برادرمان هم بسیار انسان شریفی بود، به خاطر عوارض جنگ سراغ این مسائل رفت.

شهید سلیمانی می‌گفت فلانی خجالت می‌کشد برای مسئله ترک اعتیاد شما پیگیری کنی، به من بگو کجا ببرم او را، من خودم پیگیری می‌کنم. من هم می‌گفتم در فلان نقطه شهر فلان دکتر کلینیک ترک اعتیاد دارد و کارش خوب است. خودشان و یکی از دوستان دیگر که رابط حاجی بود، کارهایش را پیگیری می‌کرد.

شهید سلیمانی به شکل عجیبی از آدم‌هایی که در دوره‌ای از زندگیشان با رشادت‌هایشان برای انقلاب و دفاع مقدس کاری کرده بودند، حمایت می‌کرد. البته گاهی از این حمایت‌ها خودش آسیب می‌دید، گاهی ما می‌شنیدیم که برخی از دوستان می‌گفتند چرا حاج قاسم از آن آقا حمایت می‌کند و معترض بودند، اینکه چند بار او را ترک داده و باز هم کار اشتباهش را رها نمی‌کند. چرا او را رها نمی‌کند.

تکیه گاهی برای نیروها

حاجی خیلی مرد و قابل اتکا بود. برخی از این خاطرات گفتنی نیست. گاهی به برخی از دوستان درجه شان را به خاطر مسائل تحصیلی نمی‌دادند، خب آن اشخاص در هشت سال دفاع مقدس در لبه جلویی میدان نبرد در حال رزم بوده اند. حاجی اصرار داشت که درجه بالاتری برای شأن بگیرد. اما در کانال‌های ستادی با اعطای درجه موافقت نمی‌کردند. گاهی با ساعت‌ها مذاکره و تضمین و تعهد، موافقت دریافت درجه بالاتر را برای نیروهایش می‌گرفت.

من در منطقه سبز عراق در محاصره آمریکایی‌ها افتادم. این رزمنده عراقی در تاریکی شب مرا با قایق از دجله عبور داد. آن هم در موقعیتی که آمریکایی‌ها به طور دائم تیراندازی می‌کردند. من خیلی او را نمی‌شناختم ولی او این کار را در حق من انجام داده است. من از آن روز به طور مستمر با او ارتباط داشتم، تا اینکه متوجه شدم او مریض شده است.» آقای دکتر می‌گوید با اینکه رفاقت قدیمی نداشتند ولی حاجی خودش را مدیون او می‌دانست. در ادامه گفت: خب حالا فکر می‌کنید حاج قاسمی که خودش را مدیون می‌دانست من کوهنورد حرفه‌ای هستم!

یک بار حاجی گفت می آیی برویم کوه پیمایی؟ خب من هم می‌دانستم که او پاهای قوی و تنومندی دارد، واقعاً ورزیده بود. به شوخی گفتم من کوهنورد حرفه‌ای هستم. شما با ما نمی‌کشی کوهنوردی کنی. گفت خب حالا برویم ببینیم چه می‌شود. آمد دنبالم و به کوه‌های دارآباد رفتیم. با اینکه خیلی خودم را ورزشکار و فعال نشان داده بودم بیشتر از نیم ساعت دوام نیاوردم. نیم ساعتی از کوه بالا رفتم اما یک دفعه از درد، پاهایم سست شد و روی زمین افتادم. حاجی شوخی کرد و گفت: «قهرمان، ژست می گیری» و از این قبیل مزاح‌ها، خلاصه رفت نوک کوه و برگشت. من دو سه روزی برای درد بدن توی خانه افتاده بودم. برای احوالپرسی با من تماس می‌گرفت و دوباره می‌گفت: «قهرمان هنوز افتادی؟ نمی‌خواهی راه بیفتی؟»

محب برادر بودیم

می‌خواهم بگویم این مرام حاج قاسم بسیار متفاوت بود، باور داشتیم مثل برادر ما را دوست می‌دارد. در بین رفیق‌های مان این مشهور بود، هر شخصی تصور می‌کرد که حاج قاسم او را از دیگری بیشتر دوست می‌دارد، یعنی من تصور می‌کردم من را بیشتر از بقیه دوست می‌دارد. از بس توجه و رسیدگی داشت و دوست دیگر فکر می‌کرد او محب برادر است. چند سالی در یکی از مراکز درمانی مسئولیتی داشتم، شهید سلیمانی هر دو سه باری که به آن شهری که ما در آن سکونت داشتیم، سفر می‌کرد، حتماً یک بار به منزل ما می‌آمد و به خانواده من سر می‌زد. از درس بچه‌های ما می‌پرسید، از نمره و ویژگی مدرسه‌ای که دخترم در آن درس می‌خواند، سوال می‌کرد. در جزئیات کارها با دغدغه مندی ورود می‌کرد، با همه رفقایش همین شکلی بود.

اگر خوب نمی‌شود، او را عوض کنم!

یک وقتی در بیمارستانی کار می‌کردم با ذهنیتی که از حاج قاسم داشتم، تصور می‌کردم که همه مدیران و فرماندهان همین جور عاطفی هستند. یکی از مسئولین، معاونش در منطقه ما تصادف کرده بود، آن معاون را برای درمان به بیمارستان ما آوردند. با ذهنیتی که از روحیات حاج قاسم داشتم، با رئیس این بیمار تماس گرفتم تا گزارشی از وضعیت درمان و بیماری اش بدهم. حاج قاسم در این وضعیت‌ها اگر می‌شنید که یکی از معاونین اش تصادف کرده، طاقت شنیدن نداشت، به پشت می‌افتاد.

من با همین ذهنیت با آن مسئول بالادستی تماس گرفتم. حالا این بنده خدا از چند ناحیه به شدت بدنش از جمله مچ پا و لگن و… دچار شکستگی شدید شده بود. به آن مسئول عرض کردم، فلان معاون شما در بیمارستان مان بستری شده، مختصر تصادفی کرده، کمی مچ پایش شکسته، آقای مسئول اصرار کرد و پرسید مشکلی دیگری هم دارد؟ من هم جرأت نمی‌کردم بگویم که شکستگی‌های معاونش زیاد است و مرحله به مرحله در خصوص آسیب‌های جسمانی اش توضیح دادم. در نهایت آن مسئول جمله‌ای به من گفت، آن وقت تازه فهمیدم حاج قاسم چه قدر قیمتی است. آقای مسئول پس از توضیحات من گفت: ببین آقای دکتر! اگر این آقا به این زودی ها خوب نمی‌شود، او را عوض کنم یکی را به جایش منصوب کنم. من بعد از شنیدن این جمله می‌خواستم توی سرم بزنم. با خودم گفتم ببین با چه حاج قاسمی کار می‌کردی. حالا مرام این آقا را ببین. من هم رک به آن آقای مسئول عین داستان و ذهنیتم را بیان کردم. فکر می‌کردم مثل حاج قاسم سلیمانی فرمانده اسبق ام هستید، حقیقتاً جرأت نمی‌کردم همان دفعه اول به شما ماجرای تصادف را بگویم. معاون شما در تصادف دچار چنین آسیبی جدی ای شده است. معاون شما له شده، شما به دنبال جایگزین برای او می‌گردی؟ اول برای عیادتش به بیمارستان نمی آیی؟ دقیقاً عکس رفتارهای حاج قاسم را در آن روز دیدم. من شخصاً وقتی حاج قاسم را شناختم که با افراد دیگر کار کردم. تازه فهمیدم، چقدر حاج قاسم با بقیه فرق داشت. تفاوت از زمین تا آسمان بود. هنوز باور نمی‌کنم حاج قاسم اینطور از میان مان رفته باشد، حاجی خیلی مرد بود.

نه مسئول بود و نه فرمانده!

یک روز مریضی سرطانی به بیمارستان آوردند، دیدم حاج قاسم هر روز سه بار صبح و ظهر و شب به او سر می‌زد. فاصله بیمارستان ما تا دفتر حاج قاسم زیاد بود، گفتم حاجی من بیماری نداشتم که شما روزی یک بار بیشتر به او سر بزنید. خب من اغلب فرماندهان حشدالشعبی را می‌شناختم، می‌گفتم این بنده خدا مسئول هم نیست و از فرماندهان رده پایین حشد الشعبی است. اوایل طفره می‌رفت، تا اینکه یک روز برای من، داستان و دلیل این همه توجه اش به آن رزمنده حشدالشعبی را گفت. داستان را حاجی اینگونه روایت کرد: «من در منطقه سبز عراق در محاصره آمریکایی‌ها افتادم. این رزمنده عراقی در تاریکی شب مرا با قایق از دجله عبور داد. آن هم در موقعیتی که آمریکایی‌ها به طور دائم تیراندازی می‌کردند. من خیلی او را نمی‌شناختم ولی او این کار را در حق من انجام داده است. من از آن روز به طور مستمر با او ارتباط داشتم، تا اینکه متوجه شدم او مریض شده است.» آقای دکتر می‌گوید با اینکه رفاقت قدیمی نداشتند ولی حاجی خودش را مدیون او می‌دانست. در ادامه گفت: خب حالا فکر می‌کنید حاج قاسمی که خودش را مدیون می‌دانست چه کاری برای او می‌کرد!

وقتی حاج قاسم به بیمارستان می‌آمد خودم را در کنار مریض می‌رساندم، حاجی با دست خودش پرتقال آب می‌گرفت به این رزمنده ۵۵ ساله عراقی می‌داد. چایی در نعلبکی می‌ریخت به او می‌خوراند. نان و پنیر لقمه می‌گرفت و به دهان این مرد عراقی می‌گذاشت. رفتارهایی این مرد انجام می‌داد، من در عمرم ندیدم. برخی شاید یک لقمه‌ای را تعارف کنند، اما وقتی منزل حاج قاسم می‌رفتم، نمی‌گذاشت حتی میوه پوست بگیرم، این کارها را برای همه بچه‌هایی که به منزلش می‌رفتند هم انجام می‌داد. یک وقت‌هایی حتی پَر پرتقال را هم اجازه نمی‌داد از دستش بگیریم، می‌گفت دهنت را باز کن، و خودش میوه را در دهانم می‌گذاشت. بالاترین مقام معرفتی و مرامی که در زندگی ام دیده ام، به نظرم حاج قاسم صد برابر از او بالاتر بود. بی شک در دریایی غرق بودیم، که ناگهان بیرون آمدیم و خشکمان زد.

بدترین لحظات سید حسن نصرالله در جنگ ۳۳ روزه

یک بار در مسیر پروازی ایران، از کشوری به تهران می‌آمدیم. سر پاسپورت دچار مشکل شدیم، شهید سلیمانی که به دنبال مان آمده بود، حاجی چندباری برای اشتباهی که رخ داده بود از خانواده من عذرخواهی کرد. این افتادگی حاج قاسم بود. یا حتی فراموش نمی‌کنم که سید حسن نصرالله می‌گفت بدترین لحظاتم در جنگ ۳۳ روزه آن چند ساعتی بود که حاج قاسم برای کسب تکلیف و ارائه گزارش به محضر حضرت آقا رفته بودند. لحظه به لحظه منتظر بودم تا به لبنان برگردد. شما ببینید این شهید عزیز و این شخصیت بزرگ چه قوت قلبی برای آدم‌ها بوده...

اگر دوست دارد؛ خودش باید تصمیم بگیرد

در یکی از کشورها دوست پزشکی داشتیم که از برادران اهل سنت بود، گاهی با هم بحث‌های شیعه و سنی می‌کردیم، بحث داغی هم نبود و بیشتر رفیق صمیمی بودیم. بحث اعتقادی مان جدای از رفاقت مان است. در یکی از این جلسات، یک مرتبه به من گفت می‌خواهم شیعه شوم. من حسابی متحیر شدم. گفتم من تاکنون دنبال این بحث‌ها نبودم، دوستی دارم که تجربه اش در این مسائل خوب است، اجازه دهید از او بپرسم، حاجی را در همان شهر دیدم و به او گفتم: دوست پزشک و با سوادی دارم که به من گفته است می‌خواهم شیعه شوم، من چه باید بگویم؟ حاج قاسم بلافاصله و با تاکید گفت: به هیچ وجه. شدیداً رد کرد و گفت: برخی می‌خواهند این را القا کنند که ایران دنبال این مسئله اعتقادی در منطقه است. در حالی که اینچنین نیست. شما به هیچ وجه تأیید نکنید، این یک مسئله شخصی است، اگر دوست می‌دارد خودش باید تصمیم بگیرد. این هم ابعاد سیاسی حاج قاسم بود. می‌گفت بسیاری از همین برادران اهل سنت خودشان مردانه در مقابل داعشی ها ایستاده اند و مبارزه کرده اند.

| رضا شاعری