مریم عرفانیان
صدای تلق تلق چرخ خیاطی سیاه در فضای اتاق پیچید. مشغول خیاطی بودم که رضا پارچه سفیدی را کنارم گذاشت. سر از روی چرخ سیاه برداشتم و پرسیدم: «این پارچه برای چیه؟»
جواب داد: «برای خودم.»
گفتم: «میخوای برات پیراهن بدوزم؟»
گفت: «قوارهش اون قدر نیست که بتونی پیراهن بدوزی، ولی از پیراهن راحتتره و زود دوخته میشه.»
پارچه را روبهرویم گرفتم و با کنجکاوی براندازش کردم، در فکر بودم چه میشود با آن دوخت که صدای رضا دلم را لرزاند.
- برام کفن درست کن.
با شنیدن این حرف بغض گلویم را فشرد، پرسیدم: «کفن! برای چه؟»
جواب داد: «ردیف اول صفهای راهپیمایی حتماً باید کفن بپوشن.»
آن وقت خندید.
- کفن رو زودتر بدوز، چند ساعت دیگه راهپیمایی شروع میشه. میخوام صف اول باشم.
پارچة سفید را زیر سوزن انداختم، صدای تلق تلق چرخ سیاه در فضای اتاق پیچید و شروع به دوختن کردم.
خاطرهای از شهید رضا فراهانی
راوی: خواهر شهید