فاشنیوز - بخش حاضر، سومین و آخرین قسمت از گفت و گوی جذاب و خواندنی با همسر معزز جانباز شهید «اقبالعلی حیدری» می باشد که در ادامه زندگی پر ماجرای این دو یار وفادار، به ایستگاه پایانی زندگی دنیایی این جانباز شهید و نحوه شهادت دلخراش و ناشی از جانبازیاش می پردازد...
فاشنیوز: در ابتدای صحبتهایتان به برادران شهیدتان اشاره کردید؛ دربارهی این سه شهید والامقام بفرمایید.
- بعد از ازدواج من با آقای حیدری، برادرم "علیاکبر" که یکسال از من کوچکتر بود، تصمیم گرفت به جبهه برود. او هم در چندین مرحله اعزام، چندین بار هم مجروح شده بود. (برای اینکه برادرم "عباسعلی" که او هم مجرد بود به شهادت رسیده بود) پدرم برای اینکه هوای جبهه رفتن از سر علیاکبر بیفتد، تصمیم گرفت که او را سروسامان بدهد. ما هم پیشقدم شدیم اما اولین شرط او با همسرش این بود که مانع رفتن او به جبهه نشود؛ چرا که بسیار شوق شهادت داشت. همسرش هم قبول کرد و این جبهه رفتنها ادامه داشت تا اینکه خداوند ابتدا یک دختر و بعد هم یک پسر به او عنایت کرد. دو سال بیشتر از تولد پسرش نگذشته بود که او در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید و در حال حاضر دختر ایشان عروس خواهرم میباشد.
البته مادرم به همسر شهید پیشنهاد کرده بود که شما جوان هستید؛ ما مانع ازدواجتان نمیشویم و من حتی حاضرم شوهر شما را به عنوان پسر خودم قبول کنم اما از پیش ما نروید و تا من هستم با ما زندگی کنید، چون دوری نوههایم را نمیتوانم تحمل کنم. ایشان هم پس از مدتی با پسرخالهشان ازدواج کردند و در طبقهی بالای منزل پدرم ساکن شدند که بعدها خداوند به آنها هم دختری داد.
در بحبوحه جنگ و زمانی که علیاکبر در جبهه بود، برادر کوچکم "مصطفی" که 17 سال بیشتر نداشت، او هم تصمیم گرفت که به جبهه برود. مادرم هر چه اصرار میکرد که لااقل اجازه بده از برادرت خبری بیاید بعد تو برو، گوش نمیکرد و میگفت: هرکسی وظیفهی خودش را باید انجام دهد. روز اعزام لباس پوشیده و ساک بسته منتظر خداحافظی از مادر بود. مادر هم نماز را طولانی کرده بود. ایشان هم که میبیند نماز مادر طولانی شده، سجاده و چادر مادر را میبوسد و میرود. بعد از شهادت ایشان، مادر همیشه گریه و خود را سرزنش میکرد که اول و آخر که او میرفت، چرا بدون اینکه او را ببوسم و خودم راهیاش کنم، رفت.
فاشنیوز: ایشان در اولین اعزام به شهادت رسیدند؟
- بله. او هم در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
فاشنیوز: ازخبر شهادتش چگونه مطلع شدید؟
- البته میدانستیم که شهید شده اما مفقودالاجسد بود. مادرم به شوق دیدن او، این سالها را سپری میکرد و با چشمانتظاری به رحمت خدا رفت و نتوانست پلاکش را هم ببیند؛ اما بعد از 9 سال که پلاکش را برای ما آوردند، پدرم در قید حیات بودند. ایشان هم بعد از آوردن پلاک فرزند، دیگر عمر زیادی نکرد و ایشان هم به رحمت خدا رفت.
فاشنیوز: شهادت شهید حیدری چگونه اتفاق افتاد؟
- همانطور که مطلع هستید، همهی جانبازان فعال و پرتلاش و غیرتمند هستند. آقای حیدری و بعد هم ازدواج، اوایل زندگی مشترکمان بود که تصمیم به ادامهی تحصیل گرفتند و در رشتهی حقوق کارشناسیشان را گرفتند. تصمیم داشتند برای وکالت اقدام کنند که متاسفانه به دلیل منع قانونی برای جانبازان بصیر، این امر میسر نشد؛ چرا که در مواردی شخصاً باید جاهایی را امضا کنند و این امکانپذیر نبود. از طرفی چون قبلاً در سپاه مشغول به کار بودند و در آنجا هم تصمیم گرفته بودند تعدادی را بازنشسته، و جوانترها را جایگزین نمایند؛ بنابراین ایشان را بازنشست کردند. آقای حیدری هم چون قبل از جانبازی هم بسیار فعال و کوشا بودند و حرفه اصلی ایشان ساخت درب و پنجرهی آلومینیومی بود و از قبل هم به کارهای ساختمانی نظیر سیمکشی، برق، گچکاری و نقاشی وارد بودند، بنابراین وارد کار ساخت و ساز شد. منزلمان را هم فروختیم و با یک منزل قدیمی که در بومهن داشتیم، ایشان با یکی از دوستانش شراکتی وارد کار ساخت و ساز شدند و این کار تا لحظهی شهادت ادامه داشت.
فاشنیوز: دقیقا بفرمایید چه اتفاقی موجب شهادت ایشان شد؟
- ایشان خیلی مراقب بودند. همانطور که میدانید برای ساخت یک ساختمان، ابتدا راه پلههای آجری موقتی میزنند. ایشان به راحتی از این پلهها بالا و پایین میرفت. حتی گاهی من هم به همراه ایشان میرفتم، از اینکه روی این پلهها بالا بروم، میترسیدم و وحشت داشتم اما ایشان میگفت دستت را به من بده و به شوخی میگفت یک عمر شما دست ما را گرفتی، حالا که اینجا میرسیم شما دستت را به من بده.
ولی سر ساختمان رودهن نمیدانیم چه اتفاقی افتاد. البته ایشان هم دیسککمر داشت و هم ایام ماه رمضان بود و آن روز روزه بود. از طرفی کابین آسانسور وصل نشده بود. آن روز آقای حیدری برای سرکشی به طبقه دوم ساختمان رفته بود که گویا با گوشی تلفن هم مشغول صحبت بوده که صحبت تلفنی طولانی می شود و مسیر را گم میکند. سرش گیج میرود و به درون آسانسور سقوط میکند و همان لحظه از ناحیه گردن قطع نخاع میشود. با آن که سر و دستش شکسته بود اما بیهوش نشده بود و حرف میزد. وقتی به من اطلاع دادند، با عجله خودم را به آنجا رساندم. ماموران آتشنشانی هم رسیده بودند و او را به بیمارستان رسانده بودند. بالای سرش که رسیدم، فقط میگفت: دستم، و از درد دیگر نواحی بدنش شکایتی نمیکرد. پزشکان پاهایش را تست کردند و فهمیدند که حسی ندارد. در آنجا چیزی به ما نگفتند. ما از همانجا ایشان را به بیمارستان خاتمالانبیا(ع) منتقل کردیم. با انجام سیتیاسکن متوجه شدیم که قطع نخاع گردنی شدهاست. از درون هم داغان شده بود. دندههایش شکسته و داخل ریه فرو رفته بود و همین باعث شده بود که به لحاظ تنفسی مشکل پیدا کند. کلیهها دیالیز میشد و شرایط بسیار سختی داشت و تمام این مدت کار ما به گریه میگذشت.
فاشنیوز: این اتفاق تا زمان شهادت چقدر طول کشید؟
- حدود یک ماه و نیم.
فاشنیوز: قادر به صحبت کردن بودند؟
- خیلی سعی و تلاش میکرد اما نمیتوانست حرفی بزند. بعد که خسته میشد، سری تکان میداد و سکوت میکرد.
فاشنیوز: فکر نمیکنید در این کار عمدی صورت گرفته بود؟
- اتفاقاً آن روز هیچ کارگری در ساختمان نبود. فقط نجار بود و نگهبانی که دائم آنجا بود. البته اگر کارگری در آنجا بود، شاید شک میکردیم. من که بالای سرش رسیدم، گفتم: شما با این همه مواظبت و مراقبتی که داشتید، چرا این طور شد؟ کسی شما را هل نداد؟ گفت: نه؛ اما هر چه فکر میکنم، چیزی به خاطر نمیآورم که چگونه افتادم. البته این مسئله ذهنش را بسیار درگیر کرده بود ولی چیزی به خاطر نمیآورد. اما من حس میکنم چون چند روزی نوسان فشارخون داشت و به دکتر هم مراجعه کرده بود. روزهدار بودن و اینکه دارویش را مصرف نکرده بود... نمی دانم؛ شاید هم پیمانهی عمرش پر شده بود.
فاشنیوز: نظر پزشکی قانونی را هم گرفتید؟
- بله. برای اطمینان بیشتر پسرم درخواست داد و با کالبدشکافی که انجام شد، آنها هم علت فوت را برخورد با اجسام سخت عنوان کردند. چرا که با آن که کابین آسانسور کامل نشده بود، اما آهنکشی آن انجام شده بود و کف آن آجر بود که بر اثر برخورد سر با آجر، پشتسرش جراحت برداشته بود.
فاشنیوز: این چند مدت بر شما چگونه گذشته؟
- خیلی سخت؛ چرا که ما یک زندگی 40 ساله را با هم پشت سرگذاشته بودیم و یاد آن خاطرات به خصوص ماه آخری که ایشان در بیمارستان بستری بودند و خیلی هم اذیت شدند، بسیار آزاردهنده است اما از سویی خدا را شکر میکنم که اینگونه مصلحت دید که ایشان درد و ناراحتی بیشتری نکشد. با خدا راز و نیاز میکردم که خدایا اگر مرا امتحان میکنی، فکر میکنم از ابتدا من با یک جانباز قطع نخاع ازدواج کردهام، هنوز هم حاضرم کنیزی او را بکنم، چه بسا آن موقع جوانی 18 ساله بودم و پختگی امروز را نداشتم و ایشان را انتخاب کردم الان که نزدیک به 6 دهه از زندگیام میگذرد، درک این مسئله را بیشتر دارم. اگر او به زندگی برگردد، دوباره حاضرم کنیزی ایشان را بکنم اما مصلحت خداوند طور دیگری رقم خورد.
فاشنیوز: چقدر جای شهید حیدری در زندگیتان خالی است؟
- بسیار زیاد. با آن که من از تنهایی ترس و واهمهای ندارم، تنها ناراحتیام این است که سعادت خدمت به یک جانباز را از دست دادم. احساس میکنم زمانی که ایشان بود و کاری برایش انجام میدادم، خدا بیشتر دوستم داشت و مورد لطف خدا قرار میگرفتم.
البته من هم گاهی کم میآوردم. برای مثال ماه رمضان که شروع میشد، ایشان مرا صدا نمیکرد؛ چون میدانست که من تا سحر بیدار میمانم و غذای سحری را آماده میکنم و تازه بعد از نماز صبح استراحت میکردم. بنابراین ایشان موقع بیرون رفتن و یا برای کارهایشان بسیار ملاحظهام را میکردند و مرا بیدار نمیکردند. یک بار که بعد از نماز صبح از خستگی خوابم برده بود، گویا آقای حیدری میخواستند بیرون بروند، خدا را شاهد میگیرم در خواب و بیداری صدایی به من گفت: میخواهی به بهشت بروی؟ من غرق این صدا بودم که چه کسی با من صحبت میکند، هنوز جواب نداده بودم گفت: اگر میخواهی بهشت بروی بلند شو و همسرت را همراهی کن.»
اما متاسفانه من به قدری خسته بودم که دوباره خوابیدم و همان موقع گفتم: حاجی را به بهشت ببرید که این اینقدر ملاحظه حال مرا کرده است و نخواسته که مرا به سختی بیندازد. زمانی که بیدار شدم، گفتم: وای بر من! من بهشت را چقدر راحت از دست دادم.
فاشنیوز: حاج خانم از فرزندانتان بیشتر بگویید.
- بچههایم نسبت به ما خیلی محبت دارند. پسر بزرگم لیسانس علوم سیاسی دارد، دخترم لیسانس حقوق، پسر دومم لیسانس حقوق، دختر کوچکم مهندس معماری.
فاشنیوز: به نظر شما چه مسایلی در تربیت فرزندان موفق موثر بوده؟
- ابتدا نان حلال و بعد هم خصوصیاتی که از پدر و مادر گرفتهاند. آنها خستگیناپذیر بودن را از پدر آموختهاند. به طوری که شکست را شکست میدهند و فکر میکنم ویژگی که از من گرفتهاند، سازگاریشان است. آنها با هر شرایطی خود را وفق میدهند و با پیش آمدن مشکل، فوری جا نمیزنند و یا خود را عقب نمیکشند و مسائل را به نحوی مدیریت میکنند.
فاشنیوز: آیا شهید حیدری اهل سفر هم بودند؟
- بله. چندین بار با هم سفر کربلا رفتیم. یک بار هم با هم به حج واجب مشرف شدیم که این سفر را مدیون مادرهمسرم که به رحمت خدا رفتهاند هستم. ایشان یک ماهی را کنار بچههایمان ماندند و ما این سفر را رفتیم و برگشتیم.
فاشنیوز: از زندگیتان بگویید.
- ما زندگی زیبایی آمیخته با محبت و احترام متقابل داشتیم و هیچوقت آن را دستخوش ناملایمات و حوادث زندگی نمیکردیم و همین باعث دوام بیشتر زندگیمان میشد و همیشه آرزو میکردم در هر شرایطی عاشق حاج آقا و در کنار ایشان باشم و این دوست داشتن و آرزو واقعی بود. تمام مشکلاتمان لحظهای بود و شاید قهر و آشتیهایمان هم زیاد، اما لحظهای و گذرا بود. حتی زمانی که قهر بودم، با خدا میگفتم که این بار آشتی شود، دیگر قهر نمیکنم؛ حتی زمانی که من مقصر بودم، آنقدر چای و شیرینی می آوردم تا آشتی کنیم.
فاشنیوز: برای آشتی بیشتر کدامتان پیشقدم میشدید؟
- من به آن صورت قهر نمیکردم، اگر قهری هم بود، باز هم وظایفم را به نحو احسن انجام میدادم اما سایهی محبتم کمی کمرنگ میشد اما من بیشتر برای آشتی پیشقدم میشدم.
فاشنیوز: با توجه به اینکه افراد نابینا قادر به دیدن نیستند، آیا متوجه تغییرات ظاهری میشوند؟
- بله. این افراد از هوش بالایی برخوردار هستند، به طوری که زمانی که من لباس زیبایی میخریدم، با لمس پارچهی آن متوجه میشدند و یا زمانی که بچهها کوچک بودند و نابینایی را متوجه نمیشدند، نقاشیهایی را که میکشیدند، آنها را به پدرشان نشان میدادند و ایشان میگفت: ببینم چقدر قشنگ کشیدهای. اینها چیست؟ و بچهها توضیح میدادند که مثلاً کوه و دریاست و بعد ایشان میگفت: چقدر خوشرنگ است؛ اینها را که میگفت، بچهها اصلاً باور نمیکردند که پدرشان نمیبیند.
جالب است بدانید تکتک بچههایمان در تنهایی زمانی که کودک بودند، در اتاقشان را میبستند و با چشمان بسته، با عصای پدرشان راه میرفتند و حتی نوهها را هم دیده بودم که این کار را میکنند. شاید میخواستند حس پدر و پدربزرگشان را به نحوی درک کنند.
فاشنیوز: در اینجا به نوهها اشاره کردید، با توجه به اینکه پدربزرگها معمولاً عاشق نوههایشان هستند، رابطهی شهید حیدری با نوهها چگونه بود؟
- واقعاً همینطور هم بود. ایشان آن قدر که به نوههایش عشق داشت، شاید با فرزندانش این گونه نبود؛ به طوری که بچههای خودمان میگفتند: اگر اینقدر که به نوهها محبت دارید، یک هزارم آن را به ما محبت داشتید، الان ما در آسمانها سیر میکردیم.
فاشنیوز: اتفاقی که معمولاً و گاهی در کوچه و خیابان برای جانبازان بصیر ممکن است پیش بیاید، این که مردم به چشم یک مستحق به آنها نگاه کنند و ممکن است از روی ناآگاهی مبلغی را کمک کنند، برای شما چنین مواردی اتفاق افتاده بود؟
- اتفاقاً بله. چندین بار این اتفاق افتاده بود که ندانسته به آقای حیدری مبلغی پول داده بودند و به اصطلاح کمک کرده بودند! البته آن بندگان خدا که خبر نداشتند؛ اما آقای حیدری ناراحت شده بودند. یکبار هم با هم برای خرید بوفه به بازار بزرگ رفته بودیم. آقای حیدری چون خسته شده بود، گفتند که من بیرون میایستم، شما برو انتخاب کن و موقع حساب کردن من میآیم. گویا فروشنده ما را میدیده، همین که من وارد مغازه شدم، قبل از اینکه کلمهای بگویم، ایشان کشوی میزش را کشید تا اسکناسی به من بدهد! تا من پرسیدم این بوفه چند؟ فوری کشوی میز را بست. بعد که پیش آقای حیدری رسیدم، گفتم: شما که داخل نیامدید، فروشنده اینطور برداشت کرد که ما مستحق هستیم. به اتفاق به مغازه برگشتیم و فروشنده که متوجه اشتباه خود شد، از ما عذرخواهی کرد و بابت این اشتباه، آن بوفه را هم با یک تخفیف عالی برای ما حساب کرد.
فاشنیوز: با تشکر از این که در این گفتوگو حضور پیدا کردید، در پایان اگر صحبتی باقی مانده، بفرمایید.
- تمام زندگی با پستی و بلندی و تلخ و شیرینیهایش گذراست و مهم این است که در زندگی گذشت وجود داشته باشد؛ زیرا به مرور با درک متقابل، زندگی شیرینتر میشود و اینکه ما فقط جانبازان را نبینیم. به فکر معلولین هم باشیم؛ زیرا جوانانی هستند که بر اثر تصادف و یا حادثه نابینا شدهاند، به ازدواج با این افراد بیندیشند. گاهاً افراد فکر میکنند که ما همسران جانبازان فقط به این خاطر که آنها جانباز جنگ بودهاند، با آنها ازدواج کردهایم که این هم درست است. زندگی با جانباز یک عزت و افتخار است اما به نظر من، ثواب زندگی با یک معلول خیلی هم بیشتر است. چون ما همسران در دید عموم جامعه یک حرمت دیگری داریم اما جایگاه ازدواج با یک فرد معلول به نظر من همانند یک شهید گمنام و سرباز امام زمان(عج) است.
خوب است به این خاطره هم اشاره کنم که من زمانی که دوازده سال داشتم و هنوز هم انقلاب نشده بود، در همسایگی ما خانوادهای زندگی میکرد که پسر خانواده مادرزادی یک دست نداشت. پسر بسیار خوب و زیبایی بود و آن زمان که همهی افراد دیپلم نداشتند، او تحصیلکرده بود. خواستگاری هرکسی که میرفت، به خاطر دستش هیچکس قبول نمیکرد؛ حتی خانوادههای خیلی ضعیف هم او را نمیپذیرفتند ولی من آن زمان خیلی مایل بودم که با ایشان ازدواج کنم اما به لحاظ سنی که سنم خیلی کم بود، توان این را نداشتم که این اقدام را بکنم اما همیشه به خودم قول داده بودم که اگر روزی به خواستگاری من بیاید، من حتماً او را بپذیرم ولی آنها به خاطر موقعیتی که پدرم در محل داشت، هیچوقت به خودشان این اجازه را ندادند که پا پیش بگذارند. اصل حرف این است که همهی کارها میتواند در جهت رضای خداوند باشد؛ حتی به صورت پنهان و بدون چشمداشت تقدیر و تشکری.
از اینکه وقت ارزشمند خود را در اختیار ما گذاشتید، بینهایت سپاسگزاریم.
| صنوبر محمدی