تاریخ : 1400,چهارشنبه 22 دي19:47
کد خبر : 87965 - سرویس خبری : مقاله و یادداشت

به مناسبت چهارمین سالگرد جانباز نخاعی شهید، حاج محمد قبادی

لحظه پریدن و رها شدن...


لحظه پریدن و رها شدن...

همه دوستان و خانواده تصور می کردند که شهید می شوم ولی خودم هیچ گاه این احساس را نداشتم و این نشانه این بود که هنوز خالص و مخلص نشده ام...

فاش نیوز - در پایان غروبی از یک زمستان، نزدیک اذان. دکتر بعد از آنکه او و عکس هایش را دید، مرا به بیرون اتاق فراخواند...

بسم الله الرحمن الرحیم

دست نوشته ای از شهید

به یکی از دوستان ماجرای رفتنم به جبهه را گفتم و از او خواستم وقتی من از تهران حرکت کردم به خانواده ام اطلاع دهد؛

وقتی مادرم در راه آهن به دنبالم آمده بود که بدرقه ام کند، من رفته بودم.

همه دوستان و خانواده تصور می کردند که شهید می شوم ولی خودم هیچ گاه این احساس را نداشتم و این نشانه این بود که هنوز خالص و مخلص نشده ام...

به یاد دارم در زمستان یا شاید پائیز سال 60، یکی از دوستانم قبل از این که به جبهه برود در مورد

 خودش به من گفت که : نهایت تا آخر زمستان همان سال زنده خواهد بود و من همان لحظه دفتر

 کوچکی که در جیبم بود و جلد قرمز داشت را درآوردم و گفته او را به همراه تاریخ یادداشت نمودم و

 به او گفتم: حرفت را یادداشت کردم، او پاسخ داد:

 هرچه خدا بخواهد....

آری، شهید داود آشوری به این باور و یقین قلبی رسیده بود که هنگامه ی ملحق شدنش به پروردکار

نزدیک است لذا در دوم فروردین سال 61 در عملیات فتح المبین به شهادت رسید.

یکی دیگر از شهداء به نام رضا یوسفی نیز قبل از شهادتش صدای خود را در نوارکاست ضبط کرده بود

 و با اطمینان میگفت که زنده نمی ماند و صدایم به یادگار بماند....

اینجانب قبل از رفتن به جبهه بر این باور رسیده بودم که مجروح برمی گردم، لذا گاهی چشم هایم را می بستم و حرکت می کردم وگاهی عصای برادرم که مجروح جنگ بود را برمی داشتم و عصازنان راه می رفتم و مادرم از این کارم عصبانی می شد....

 

دلنوشته همسر شهید؛                                                                                                                     

ای آفتاب آهسته نه پا در حریم یار من 

ترسم صدای پای تو خوابست بیدارش کن                                                                                 

چندروزی مانده بود به سال نو، در تب و تاب انجام دادن کارها بودم، یکی از آن کارها، دارو و درمان حاج محمد آقا بود.

چند وقتی بود که می گفت سینه ام درد می کند. کلی آزمایش و عکس! اما هنوز چیزی معلوم نشده بود...

سرانجام به بیمارستان لاله رفتیم؛ در پایان غروبی از یک زمستان، نزدیک اذان. دکتر بعد از آنکه او و عکس هایش را دید، مرا به بیرون اتاق فراخواند و گفت: حاج خانم چند دقیقه بیایید...

می دانستم! من البته می دانستم خبری در راه است....

دلشوره! دلشوره جان مرا، وجود مرا در شعله های داغ خودش شعله ورتر می ساخت و مرا می پروراند.

رفتم جلوی درب اتاق. دکتر گفت: خانم روی سینه همسرت چیزی هست که زیاد خوب نیست و باید سریع درمان را شروع کند.

 آنجا کجا بود نمی دانم، بیمارستان؟ عالم برزخ؟! شهر پرشلوغ؟! غربت و تنهایی؟! نفهمیدم...

محمد من را به اتاق و کنار خودش دعوت کرد. وقتی کنارش بودی نمی شد لبخند نزد؛ نمی شد.

 غصه دار بود. او به من یاد داده بود که همیشه و همه جا با تبسم باشم و باید لبخند به چهره داشته باشم.

لبخند زدم.... خندیدم....چشم ها اما دروغ نمی گویند! صورتم کم کم گرم شده بود. کنارش ایستاده بودم. دست هایش دست هایم را بالا برد و شروع کرد به خواندن! شعر علی بالا را بلند بلند خواند.

من هم خواندم. باهم خواندیم!

یاریما دمیشم منه ساز آلسین

اونو چالیم دردی غمیم آزالسین

مگر من اولمیشم یاریم گوجالسین

علی بالا باشماخلارین یاغلاریم

علی بالا گدیرسن تز قائیت گل

سنه قوربان دستمال آلیب آغلارام

علی بالا کوینئی یاشیل اوغلان

سنه قوربان عجب یاراشیر اوغلان

سنی الله بو دربنده آز گت گل

سنه قوربان آنام ساواشیر اوغلان

علی بالا دالان اوسته دالان وار

علی بالا گدیرسن تز قائیت گل

سنه قوربان گوزی یولدا قالان وار

وه چه شوری! لحظه پریدن و رها شدن.....

م. پرواز