با آغاز مراحل پیش تولید و ساخت دکور مسابقه بزرگ «فامیل بازی»، این برنامه خانوادگی برای پخش در ایام نوروز از شبکه افق آماده میشود.
سردار شهید حاج رضا فرزانه متولد سال ۱۳۴۳ در تهران، یکی از مسئولان و فرماندهان اسبق لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود که ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید. وی بعد از بازنشستگی در سپاه، به عنوان فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور و معاون بازرسی این ستاد منصوب شد.
شهید فرزانه از جانبازان دفاع مقدس بود که سه بار طی سالهای ۱۳۶۲، ۱۳۶۵ و ۱۳۶۷ در دوران جنگ تحمیلی مجروح شد. وی از جمله جانبازان شیمیایی دفاع مقدس بود که از یاران نزدیک سردار شهید حسین همدانی محسوب میشد و پس از ۴۰ روز حضور داوطلبانه در سوریه به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. پیکر حاج رضا فرزانه پس از شهادت در منطقه ماند و پس از گذشت شش سال در پی عملیات کاوش، کشف و هویت او از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
آنچه در ادامه میخوانید، گفتگویی صمیمانه با سرکار خانم «معصومه ولی» همسر سردار شهید، حاج رضا فرزانه است که یکی از خواهران پژوهشگر در گروه تحقیقاتی فتحالفتوح آن را به سفارش پایگاه خبری تحلیلی مشرق انجام داده است. ما نیز تلاش کردیم لحن خواندنی این گفتگو را در تنظیم آن، حفظ کنیم. به روح خادم الشهدا، حاج محمد صباغیان که گروه تحقیقاتی فتحالفتوح را پایهگذاری کرد و از دوستان و همکاران سردار شهید حاج رضا فرزانه در جریان اردوهای راهیان نور بود و در حال خدمتگزاری به زائران اربعین، آسمانی شد، درود میفرستیم.
**: پسرتان در حال چه کاری بود؟
همسر شهید: او هم از توی اتاق بیرون نمی آمد تا ما را آرام کند؛ داشت برای خودش برنامه ها را نگاه می کرده. ساعت تقریبا یک و نیم دو بود، تلفن زدم به پسرم آقا مسعود، دیدم می گوید نه، من نمی توانم بیایم. گفتم چی شده؟ گفت آقای حسین طاهری (مداح) با دوستانش آمدهاند. اینها چند وقت یک بار می آمدند به مزار شهدا و تا دیروقت مینشستند، بعد می رفتند خانههایشان. به پسرم گفتند که بیاید مزار شهدا، غافل از این که می خواهند پسرم را بِکِشند بیرون و بهش خبر را بگویند، اما رویشان نمی شد. بعد پسرم گفت که نه، نمی آیم، مامانم حالش خوب نیست، یک همچین اتفاقی افتاده.
منزل شهید حاج رضا فرزانه
بعد حسین آقای مداح گفت که در را باز کنید، داریم می آییم بالا. اینها آمدند بالا باز به ما چیزی نگفتند. دیدند من بیقرارم؛ گریه نمی کردم فقط می چرخیدم در اتاق و بیقرار بودم. زمستان بود دیگر؛ برای اینها چایی دم کردم. حسین آقا برگشت گفت حاج خانم! بیا زنگ بزنیم به آقا محمود امینی. یکی از دوست های حاجی است، با بچه های سوریه در تماس است، شاید او خبر بدهد...
تماس گرفتند و مسعودمان هم زنگ زد. دیگر به ما جواب نداد. حسین آقای طاهری و دوستانشان بلند شدند و رفتند؛ من به گفتم حسین آقا اگر می خواهید بروید خانه بروید اما اگر نمی خواهید بروید، همین جا بنشینید، من هم راحتم مشکلی ندارم. گفتند نه نمی توانیم بمانیم. طاقت نیاورد من را اینطوری ببینند. نگو حسین آقا اینها رفتند و سر کوچه نشستند؛ من و مسعود هم در خانه بودیم و آن دو تا پسرم هم خواب بودند. ما به حساب اینکه خواب هستند، صدایمان را درنمیآوریم. جفتی نشستیم. بچه ها که رفتند، محمدرسول آمد بیرون، گفت مامان چرا داری بال و پر میزنی؟ بابا شهید شده؟ گفتم تو از کجا فهمیدی؟ تو که خواب بودی... گفت داشتید در بالکن صحبت می کردید صدایتان را شنیدم، بلند شدم رفتم کانال این بیگانه ها از طریق اینترنت؛ دیدم دارند فحش می دهند به بابا؛ آنها اعلام کردند که بابا شهید شده...
دیگر گذشت و حاج محمود امینی هم دیگر تماس نگرفت که بگوید چه شده. پسرش نزدیک های ساعت شش یک پیام داد به مسعود، گفت مسعود! من نمی دانم بزرگ ها چه می گویند فقط می گویند پدرت آخرت عاقبت به خیر شده؛ نمی دانم چه می گویند به همدیگر؛ فقط این پیام را من از توی گوشی بابام دیدم. فهمیدیم؛ پیام دادم به شوهرِخواهر شوهرم، نگو همسر خواهر شوهر بزرگم می دانسته به دو تایشان گفته ولی به ما نگفته، آنها هم به خانمهایشان نگفتند. به این شوهرِ خواهرشوهرم که لواسان می نشیند پیام دادم که علی آقا داری می روی پادگان؟ (پادگان ولیعصر می رفت) خانه ما یک سَر بزن کارَت دارم. پیام را دید اما نیامد به ما سر بزند. دیگر متوجه شدیم. من رفتم خانه همسایه روبهرویی و گفتم بیانصافها من که داشتم به شما می گفتم، گفتند ما فکر کردیم نگوییم خودِ پادگان بهتان می گویند. گفتم این که بدتر از همه شد؛ بیشتر دق دادید ما را؛ اگر می آمدید همان موقع می گفتید که راحت بودیم؛ می دانید تا صبح ما چی کشیدیم؟ از این استرسی که وارد شد، بیشتر عذاب کشیدیم. دیگه تا اینها بفهمند و تا شوهرِ خواهرم بیایند، همسایه ها آمدند. تا ساعت ده که دیگر بچه های پادگان و شوهرِ خواهرشوهرم بیایند من دیگر قاطی کردم. به شوهرِ خواهرشوهرم گفتم من به شما پیام دادم؛ گفت من اصلا آن موقع نمی دانستم چی به شما بگویم؛ گفتم بروم پادگان، چون جلسه داشتیم و قرار بود پیکر برگردد؛ اصلا می خواستیم جلسه بگذاریم و ببینیم چه کار باید بکنیم. گفتم بیانصاف! می دانی ما تا الان که ساعت ده است چی کشیدیم در خانه؟! داریم عذاب می کشیم. بعد دیدیم سه تا خواهرشوهرهایم شوهرانشان می دانند، ولی به هیچ کس نگفتند. گفتم این که بیشتر عذاب آور شد برای من، اگر اول به من می گفتید اینقدر عذاب نمی کشیدم.
گفتیم حالا چطوری به مادرش بگوییم؟ چطوری به خواهرها بگوییم؟ محمدحسینِ من با اینکه کوچک بود عقلش ماشاءالله خیلی بزرگ بود. دیگر قرار گذاشتند شوهرِخواهرشوهرِ بزرگم محمدحسین را بردارد و بروند خانه خواهرشوهرم، آنجا بگویند حاجی مجروح شده و آوردهاند بیمارستان چمران، که نزدیک به اینجا باشند. وقتی می رسند آنجا، به مادرشوهرم که آنجا بوده می گویند حاجی از پایش مجروح شده و در بیمارستان چمران است، می آیند و این وسط که میرسند گوشی را برمیدارند که مثلا گوشی زنگ خورده و متوجه نشدهاند، محمدحسین هم گوشی را می گیرد و می گوید اِ بابا را بردید خانه؟ به این منوال که بچهها را بیاورند خانه، خواهرشوهرهایم هیچ کدام نمیدانستند. بچه ها اشتباه کردند که حداقل در ماشین به این بچه ها نگفته بودند. آمدند خانه و دیدند خانه همسایه روبهرویی پر از مرد است، خانه ما هم پر از خانمها است. خواهرهایش آمده بودند برای ملاقات، یکی شیرینی دستش بود، یکی آبمیوه دستش بود، بعد دیدند اوضاع خیلی بیریختتر از این است که دارند می بینند.
به خواهر شوهرهایم گفتم که شوهرهای شما می دانستند، شوهرهای شما همان ۲۲ بهمن ۸ صبح که حاجی شهید می شود، ده صبح اینها متوجه می شوند؛ ولی متاسفانه به ماها نمی گویند. خیلی عذابآور بود با آن وضعیت. ما جمعه شب فهمیدیم، شنبه همه اینجا جمع شدند. تا بیست روز هم ماند؛ سه روز اول می گفتند پیکر الان می آید، الان می آید؛ به این حساب در امامزاده صالح برایش مزار و همه چیز آماده شده بود. بعد از سه روز گفتند پیکر را تکفیریها با خودشان بردهاند. انگار پیکر را می برند و یک مقدار آن طرفتر دفنش می کنند. برای تبادل تلاش می کردند که انجام نشد؛ هزینه ای می خواستند بگیرند برای تبادل، بچه ها رضایت ندادند. تبادل انجام نشد و پیکر ماند.
**: نحوه شهادتشان را فهمیدید؟
همسر شهید: در آن عملیاتی که بودند، موفقیت آمیز نبوده، بچه ها اذیت هم می شوند، یک تعدادی از بچه ها می افتند در محاصره. شهید میرسیار که در پادگان، از نیروهای خود حاجی بودند و شهید ثامنی و شهید اسماعیلی آنجا بودند. همه از بچه های خودشان در لشکر بودند. میرسیار پشت بیسیم اعلام می کند که ما افتادهایم در محاصره، یک مرد ایرانی پیدا می شود ما را نجات بدهد؟! اصلا قرار نبود حاجی در آن ماموریت باشد و در آن منطقه برود؛ بعد به آقای اسداللهی که فرمانده آن قسمت بوده، می گوید حاج حسین! من می روم. بهش می گوید حاجی به شما گفتهاند نباید بروی؛ می گوید من می روم، من طاقت نمی آورم بچه هایی که زیردست من بودند الان اسیر شوند و من اینجا بمانم، من می روم آنها را سرگرم می کنم تا آنها راحت بتوانند فرار کنند. با یکی از دوستانش که رانندهاش بود با موتور می روند. با موتور بودند که تکتیرانداز میزندشان. هنوز به دوستانشان نرسیده بودند که تکتیرانداز آنها می زند و وسط جاده می افتد. تا سه روز هم به هوای اینکه از بچهها تلفات بگیرند، می گذارند پیکر بماند، بعد بر می دارند و می برند پشت یک مدرسه ای و دفن میکنند. پیکر را گذاشته بودند که تلفات بگیرند از بچه ها، چون میدانستند که نیروها میروند برای آوردن پیکر حاج رضا.
**: یعنی حاج رضا رفته بود با موتور کمک آنها بکند؟
همسر شهید: بله، اصلا موقعی که شهید می شوند با لباس شخصی هم بوده و لباس نظامی تنش نبوده. با همان کاپشنی که تنش بوده می رود. برای اینکه شناسایی نشود آنجا لباس نظامی تنش نمی کرده. ولی خب میشناسندش و میزنند، تا دو سه روز هم می ماند و بعد از آن دو سه روز هم گفتند پیکر را برای تبادل با خودشان برده بودند. این روزی ما شد که بعد از ۶ سال خدا قسمت کند و برگردد.
**: در این مدت از نظر روحی با ایشان ارتباط داشتید؟ خوابشان را میدیدید؟
همسر شهید: بله؛ آن که حتما، اصلا همه کارهای من انگار روتین روی هم پیش می رفت. همان سال که ایام فاطمیه گذشت، روز زن شد، من خواب دیدم آمده می گوید که آمدم ببرمتان بیت رهبری. یک مقدار به من پول داد و گفت برو طلا بخر سریع بیا برویم بیت رهبری. من هم می دانستم ایشان ماموریت است، می گفتم نه، تو ماموریتت دیر می شود، برو؛ حاج کرم (یکی از دوستانش که با هم خیلی صمیمی بودند) می آید دنبالمان و ما را می برد. گفت نه، این بار آمدم خودم ببرمتان بیت رهبری.
یک باره بلند شدم نشستم، می دانستم روز زن است. همان روز، بلند شدم نشستم، بعد دیدم گوشیام زنگ زد، یکی از دوستانمان (شهید ابوالقاسمی از جانبازان شیمیایی بود که شهید شد و اطراف بیت زندگی میکرد) زنگ زد و گفت خانم فرزانه! خانهاید؟ گفتم بله؛ گفت داریم می آییم خانهتان. دو تا بچه کوچک دارند. گفتم تشریف بیاورید. آمدند و دیدم یک آقای سیدی هم با آنها هست و یک مقدار بهشان کمک می کرد. دیدم یک دسته گل بزرگ و وسیله آوردند؛ گفت حاج خانم! آمدیم روز زن را بهتان تبریک بگوییم. گفتم خود حاجی آمد کادویش را داد. گفت چطور؟ گفتم اینطوری، همین پیش پای شما خواب دیدم؛ وقتی از خواب بیدار شدم، حاج خانم زنگ زد... این مدلی خیلی برایم پیش میآید...
**: بچه ها بعد از حاجی ازدواج کردند؟
همسر شهید: بله، جفتشان بعد از حاجی ازدواج کردند.
نامه بازگشت پیکر مطهر سردار شهید رضا فرزانه
**: از لحاظ روحی و ارتباطی در ازدواج پسرها کمکتان کردند؟
همسر شهید: از لحاظ ارتباط داشتن باهاش نه، ولی همه چیز برای من آسان شد. پسر بزرگم در این کرونایی ازدواج کرد و زیاد مشخص نبود، ولی پسر وسطیام بعد از شهادت بابا ازدواج کرد و از لحاظ حقوقی به آن صورت حقوقی نداشتیم و دستمان تنگ بود. بعد جایی هم که الان پسرم می نشیند دست مستاجر بود؛ باید بیست میلیون بهش می دادم تا خانه را تحویل دهد. هیچی هم در بساطم نبود. همه اش فکر می کردم خدایا این پول را از کجا باید بیاورم، چه کار کنم؟ یک اخلاقی هم که هم حاجی و هم من داریم این بود که دوست نداریم از کسی پول قرض و دستی بگیریم، وام می گیریم اما قرض دستی نه. در فکر همین چیزها، اعصابم داشت می ریخت به هم. با خودم میگفتم خدایا! این پسرم می خواهد ازدواج کند، بالاخره خرید عروسی دارد، خرجهای دیگر دارد...
**: چند سال بعد از شهادت حاجی بود؟
همسر شهید: الان چهار سال است ازدواج کرده، سال ۹۶ بود؛ دو سال بعد از شهادت حاجی. اصلا هم دوست نداشتم قرض دستی، حتی از خانواده خودم هم بگیرم؛ نهایتا وام می گرفتم. خیلی توی فکر بودم، داشتم می رفتم دیدم یکی از دوستانمان که خانمی است و در سپاه کار می کند زنگ زد و گفت خانم فرزانه! یک چیزی بهت بگویم فقط ناراحت نشوی؛ داد بیداد نکنی! من و آقای میرطاهری یک کاری کردیم از طرف شما. گفتم چیه؟ خیلی به هم ریخته بودم سر این پولی که می خواستم و نمیدانستم چطور باید جور کنم تا به این مستأجر بدهم و بلند شود. گفتم خب چیه بگو؟ گفت حقیقتش ما هر کاری می کنیم مثلا می گوییم ماشین بفرستیم در خانهتان برای جایی، می گویی نه، ماشین نفرست، خودم می آیم، میگوییم مثلا پول می خواهی، می گویی نه نمی خواهم. ما دیدیم همه، همه کاری می کنند غیر از شما، هر چی هم بهتان می گوییم اعتراض می کنید؛ من و آقای میرطاهری یک نامه زدیم و برایت تقاضای وام کردیم.
همان روز من و خانم احمدی داشتیم می رفتیم یک مراسمی، باور نمی کنید از ذوقم نفهمیدم چی بهش گفتم، گفتم خانم میرزاد! تنها کاری که در عمرت ثواب کردی همین یک دانه بود! گفت چطور؟ گفت ببین من دستم عجیب تنگ است، یک هفته هم بیشتر فرصت نمانده که پول بدهم و مستاجر بلند شود، می خواهم خانه را آماده کنم برای پسرم، دریغ از یک قران پول، فقط منتظر این پول بودم؛ یعنی چطور پول آمد دستم، من نفهمیدم. من همه اینها را عنایت خود حاجآقا می دانم، چون واقعا کمک کرد. خب همسر بالای سرم نبود، در تنگنا بودم، بعد از شهادت بابایشان دانشجو داشتم، خرج دانشگاه و اینها، فشار روحی رویم زیاد بود، اما اینقدر مجلس بچه من قشنگ جمع و جور شد که ماندم چطور سر و سامان گرفت. با اینکه از هیچ کس حتی از خانواده خودم هم کمک نگرفتم. یک قِران از هیچ کس کمک نگرفتم. مجلس این بچه خیلی باشکوه و خوب برگزار شد. می گویم همه این ها عنایتی بود که خود شهید داشته به ما...
**: یعنی همه جا خودتان تنها میروید؟
همسر شهید: الان جدیدا برای راههای دور، چون پایم اذیت می شود، می گویم ماشین بیاید دنبالم؛ باور می کنید وقتی ماشین می آید، عذاب می کشم؛ می گویم مال بیتالمال است، نکند آن دنیا باید جواب بدهم. یک بار در ناحیه جماران مراسم بود؛ بچه های آنجا میخواستند من را ببرند؛ به من گفتند ماشین بفرستیم؟ گفتم ماشین نفرستید، چون حاجی خودش هم اصلا نمی گذاشت هیچ موقع سرباز جلوی در بیاید؛ اگر هم می خواست ماموریت برود، یا می گفت بیا سر شهرک یا میدان امام علی بایست؛ همیشه هم نیم ساعت قبل از اینکه سرباز برسد باید می رفت میایستاد که سربازش معطل نشود. اجازه نمی داد ماشین بیاید دنبالش، با اتوبوس های شرکت واحد می رفت سرکارش.
گفتم می شود ماشین نفرستی؟ من می دانم اگر ماشین بفرستی حاجی اذیت می شود. گفت نه بابا! اصلا همچین چیزی نیست. صبح که می خواستیم برویم، زنگ زد و گفت ماشین دم در است، بفرمایید پایین. گفتم من که بهت گفتم ماشین نفرست، من خودم می آیم، از اینجا تا نوبنیاد که راهی نیست. قرارمان آنجا بود و از آنجا می خواستیم برویم. فکر کردم ماشین اداره آمده دنبالم، در حالی که تاکسی اینترنتی برایم گرفته بودند و فرستادند دنبالم. ما هم رفتیم. همانجا گفتم پولش را پرداخت کنم. گفت پولش را حساب کردهایم. خدا شاهد است شبش هم خودم خواب دیدم و هم این خانم خواب دید؛ خواب دیدم حاجی آمده اخم و تَخم می کند به من و هر چه می گویم، جواب نمی دهد و پشتش را می کند به من. بعد در خواب به آن خانم فرهادی گفتم من اصرار داشتم ماشین نفرست، ببین الان حاجی با من قهر کرده! خدا شاهد است صبح بلند شدم زنگ بزنم به این خانم که چرا این کار را کردی، دیدم زنگ زد، گفت خدا بگم چه کارت کند با این شوهرت، گفتم چی شد؟ گفت دیشب حاجی آمد به خوابم، گفتم دیدید من ماشین فرستادم در خانه تان خانمتان را آورد، گفت ازاین کار شما ناراحت هستم. گفتم من به تو گفتم حاجی ناراحت می شود؛ چرا ماشین میفرستی، دیدی بهتان می گویم، چرا گوش نمی کنید.
**: واقعا نمیشود همه جا را بدون ماشین رفت...
همسر شهید: بله، الان که پایم درد می کند، الان هم سعی می کنم ماشین نیاید، ولی اگر هم ماشین می آید اگر در محدوده خیابان های شهرک ماشین می آید، می گویم اگر خانواده شهدای دیگر هم هستند یک ماشین بیاید برای همه مان؛ نمی گذارم یک ماشین برای من تنها بیاید؛ الان دیگر بعضی جاها را نمی توانم بدون ماشین بروم.
**: بعد از شهادتشان با کدام یک از خاطراتشان زندگی می کنید؟
همسر شهید: همه اش خاطرات است. من یک بار به یکی از دوستان گفتم، درست است سال ۶۲ ازدواج کردم و سال ۹۴ شهید شد، تقریبا سی دو سه سال طول زندگیمان بود، ولی کلا اگر زندگی ما را جمع کنی باور کن به ۵ سال نمی رسد؛ ما بیشتر از ۵ سال پیش هم نبودیم، چون همهاش در منطقه بود. سال ۶۲ تا سال ۶۸ در جنگ بود و آخرین سری اوایل ۶۸ بعد از رحلت امام بود که آمدند تهران. آنجا که بود مصلا ده روز می آمد تهران که ده روزش را یا به خانواده شهدا سرکشی می کرد یا به جانبازان، و مجروح هایی که در بیمارستان بودند سرکشی می کرد؛ کلا دو روز یا سه روز در خانه می ماند و پیدایش می کردی.
شب موقع خواب، مادرش می گفت مردمان خواب است؛ می آمد می گرفت می خوابید و صبح تا چشمش را باز می کرد در می رفت از خانه؛ همه اش دنبال این چیزها بود. با ما به اردوی راهیان نور هم که میرفت همین طور بود، اسفند می رفت و فروردین، کی برگردد را خدا می دانست. بیشتر این طور خاطرات ها در زندگی ما هست، چیز دیگری ازش نداشتم.
**: حاج آقا در اعمال عبادیشان چطور بودند؟ مثلا مقید به دعای توسل بودند؟ دعای کمیل چطور؟ نماز شب هم میخواندند؟
همسر شهید: نماز شبش را قطع نمی کرد و هر شب می خواند؛ یاد ندارم نماز شبش ترک شده باشد. اما اینکه دعای کمیل برود به آن صورت نبود. اوایل چرا، مثلا مراسم های ماه رمضان مسجد امیرالمومنین، و منبر حاج آقا نجفی را در مسجد ارک و در ایام محرم یا شبهایش میرفت. حتما ده روز محرم را مرخصی ساعتی می گرفت و به مسجد شهدا می رفت. هر طور شده خودش را به مسجد شهدا می رساند. اما اینکه مقید باشد هر شب دعای کمیل را بخواند، نه، اما در عزاداریها همیشه حاضر بود... حاج آقا چون کمرش هم اذیت می شد زیاد نمی توانست بنشیند، هیئت هایی که می رفتیم، بیشتر سعی می کرد در خانه باشد.
**: چند در صد جانباز بودند؟
همسر شهید: درصد جانبازی حاج آقا را خیلی پایین و ۳۰ درصد زدند، اما جانبازی هایش خیلی سخت بود.
**: شیمیایی هم بودند؟
همسر شهید: بله بودند.
**: کجا شیمیایی شدند؟
همسر شهید: الان یادم رفته، اینها را نوشته بود. تاریخ ها و همه مدارکش را در مصاحبه هایی که برای کتابش کردند، داریم. آخر سر، بندههای خدا رفتند و همه تاریخها را خودشان درآوردند چون من همه تاریخ ها را پس و پیش می گفتند، در ذهنم نمانده.
**: اسم پسرتان جواد است؟
همسر شهید: جواد برادرش است. ما سه تا پسر داریم به نام سه تا شهید.
**: جریان شهیدهای بعدی چی بوده که اسم پسرها را گذاشتید؟
همسر شهید: آقا مسعود را نمی دانم بر اساس نام کدام شهید بود؛ محمدحسین هم همنام یک شهیدی است که بچه خیلی خوشگلی است، سن و سالی هم ندارد و ۱۵، ۱۶ ساله بیشتر نیست. فامیلش را یادم نمی آید، خواهرزاده یکی از دوستانمان بود، بچه خیلی خوشگلی بود، ایشان که شهید شده بود اسم «محمدحسین» را از روی اسم این شهید گذاشته بود. محمدحسین در محرم به دنیا آمد، در بیمارستان که به دنیا آمده بود پرستارها گفتند خوب است دیگر خدا بهتان یک حسین هم داده، گفت نه، محمد حسین... اسم آن شهید را هم برد. الان حضور ذهن ندارم؛ فامیلش نوک زبانم است؛ در محدوده محله بزرگراه محلاتی بودند.
**: در بین شهیدان جبهه، به شهید خاصی علاقه داشتند؛ البته به غیر از این سه شهیدی که اسمشان را برداشتند؟
همسر شهید: به شهید سعید سلیمانی خیلی علاقه داشت. سعید سلیمانی از بچههای لشکر ۲۷، خیلی بهش وابسته بود، موقعی که ایشان شهید شد، من گریه حاج آقا را تا آن موقع ندیده بودم، وقتی حاج سعید شهید شد، خیلی با هم اخت بودند، جدا از هم کار می کردند و خیلی با حاج سعید اخت بودند؛ عجیب به ایشان وابستگی داشتند؛ دو تاییشان با هم خیلی به هم وابستگی داشتند؛ جدا هم که کار می کردند، با هم کار می کردند. اصلا وقتی شهید شد با صدای بلند اینجا گریه می کرد، همه تعجب کرده بودیم: حاجی و این گریه ها؟ خیلی اذیت شد بنده خدا.
**: مکه هم رفته بودند؟
همسر شهید: بله.
**: چه سالی؟
همسر شهید: سال ۸۵ مشرف شدند.
**: حج واجب بود؟ شما هم تشریف بردید؟
همسر شهید: بله، هم حج عمره رفتیم هم حج واجب را با همدیگر رفتیم. روزی ما اینطور بود. حاج حسین همدانی هم که شهید شده بود، یک پیامی همان شب برای گوشی حاجی می فرستد که بعد از شهادت حاج آقا، آقا مهدی آمده بودند خانه ما و گفتند گوشی را که باز کردیم، اولین پیامی که توی گوشی بابا آمده این است که حاج رضا پیام داده که «حاج حسین تو رو خدا دست من را هم بگیر که خسته شدم.» که فاصله شهادتشان هم زیاد نشد، حاج حسین همدانی در مهرماه شهید شد.
**: شما هم همان موقع غرب بودیم وقتی پیام آمد.
همسر شهید: بله، ماموریتمان غرب بود، باید می رفتیم سنندج. که ایشان بهمن ماه شهید شدند... فاصله زیادی هم نشد و نزدیک به هم شهید شدند. واقعا حاج حسین دستشان را گرفت.
**: با توجه به اینکه پیکرشان برنگشته بود در این مدت دعا میکردید و نذر و نیاز می کردید که برگردند؟
همسر شهید: چرا دروغ بگویم؟ من نذر نمی کردم؛ نه دعا می کردم نه نذر می کردم! آقای حاجیزاده هم آمد منزل ما و با همدیگر صحبت می کردیم. گفتم حاج آقا هر موقع ماموریتشان تمام شود خودش برمیگردد. اصلا کار ندارم کِی برمیگردد. بعدش هم حرفم را تأیید کرد. ولی آقا محمدحسین ما خیلی دنبال پیکر پدرش بود، خیلی؛ حرف و حدیث هم این طرف و آن طرف زیاد می شنید. شهید اسداللهی آن موقع زنده بود؛ یک بار آمد سر مزار؛ گفتم که حاجی یک چیز می خواهم بهتان بگویم، راستش را بگویی، گفت چی؟ گفتم در تهران خبری پخش کردند که حاجی را بنزین ریختند و سوزاندهاند. گفت نه حاج خانم! به خدا همچین چیزی نیست.
چند وقت گذشت و شایع شد که حاجی را مثله کردهند. این حرف و حدیثها برای ما، زیاد می آمد. من برای پسرم می گفتم؛ گفت مادر من! بابا شهید شده، حالا می خواهند مثلهاش کنند، می خواهند جنازه را بسوزانند، دیگر این جسم که احساسی ندارد، روحش آزاد است، چرا اینقدر خودتان را عذاب می دهید؟! ولی محمدحسین خیلی اذیت میشد؛ ۱۴ سالش بود. این دوتا بزرگتر بودند و عقلشان بیشتر می رسید، اما محمدحسین خیلی پیگیر پیکر باباش بود، مدام با سوریه تماس می گرفت...
**: چه شد که مراسم تدفین لباس انجام شد و سنگ یادبود را نصب کردید؟
همسر شهید: هنوز یک ماه و خرده ای نشده بود که یک روز نشسته بودم، دیدم یکی از دوستانمان که در همین ساختمان خودمان است تماس گرفت که «خانم فرزانه خدا بگویم چهکارت کند!» گفتم چرا؟ گفت امشب من و شوهرم از دست این بچههای تو نفهمیدیم چه کار داریم می کنیم!... گفتم چرا؟ خودم اینستاگرام نداشتم. گفت که محمدحسین یک پیامی در گوشی فرستاده و اعصاب ما را ریخته به هم؛ چون می رفتیم بهشت زهرا و سر می زدیم، یک پیامی داده که مثلا من می آیم می گردم و جایی ندارم که با پدرم درد دل کنم؛ این را که به من گفت، من خیلی ریختم به هم.
تا آن موقع فکر این که همچین کاری را بکنم، نداشتم. این را که گفت، من زنگ زدم به خواهر شهید کاوه که آن موقع در بنیاد کار می کرد، گفتم ببین خانم کاوه! من هیچی نمی خواهم ازتان، من از بنیاد هیچی نمی خواهم، فقط یک چیز می خواهم، گفت چیه؟ گفتم برای حاجی یک مزار می خواهم. گفت چطور؟ گفتم من در گوشی برنامه اینستاگرام ندارم. ولی همسایه ها می گویند محمدحسین همچین پیامی داده. او هم رفت و پیام را پیدا کرد. زنگ زده بود به سپاه و از طریق بنیاد،بعد از ظهرش آمدند خانه ما. دیدم مجوز این که بخواهیم مزار داشته باشیم را دادند. این شد که دیگه بچه ها رفتند سراغ کارهای مزار یادبود حاجی...
حالا گفتیم چی دفن کنیم، چی دفن نکنیم؟ محمد مسعود گفت مامان! لباس مشکی بابا را بگذاریم. لباس مشکیاش را گذاشتیم، یک پرچمی داشت که هر سال که می رفتند اربعین این پرچم دستش بود، آن را هم گذاشتیم، یک سری وسایل این مدلی گذاشتیم برایش. فکر کنید همان هم که می رفتیم سر مزار، یک آرامشی انگار داشتیم. نمی دانم چطور بود.
هر هفته در خانه ناراحتی می کردم اما بهشت زهرا که می رفتم آرامش پیدا می کردم. یک بنده خدایی برگشت گفت مزار خالی است، برای چی می روی آنجا می نشینی؟ گفتم برای تو خالی است، ولی برای من انگار یک آرامشی دارد بهشت زهرا. تکان هم نمی خوردم؛ می رفتم سر مزار و تا آخرش مینشستم. یعنی دیگه این طرف و آن طرف نمی رفتم. همانجا می نشستم تا وقتی بیایم خانه. هر هفته هم می رفتم. محمدحسین می آمد ولی خب نمی نشست، اعصابش خرد می شد و می چرخید در بهشت زهرا. آرامش خوبی به من داد.
یکی از دوستانم گفت یک خانواده شهیدی، از بچههای زمان جنگ، مفقود الاثر می شود، مادرش خیلی بی تابی می کند، انگار یک مزار برایش می گیرند، مادرش قبول نمی کند، شب پسره می آید به خواب مادرش و می گوید مادر من! من در همان مزار هستم؛ به خاطر این ماجرا، بیشتر احساس آرامش داشتم. وقتی می رفتم می گفتم حتما همینجاست دیگر. هر هفته هم با بچهها می رفتیم، هر هفته بهشت زهرا بودیم تا موقعی که پیکر بیاید...
*میثم رشیدی مهرآبادی