تاریخ : 1400,سه شنبه 19 بهمن15:50
کد خبر : 88501 - سرویس خبری : مقاله و یادداشت

به بهانه ی چهل سالگی دفاع مقدس؛

چرا جنگیدم!


 چرا جنگیدم!

بدیهی است من هم برای نوشتن‌ چنین خاطراتی چالش ها یا به عبارتی کشمکش های درونی و بیرونی خود را داشتم؛ چالش هایی که هر کدام می توانست نظرم را عوض کرده و از ادامه مسیر باز بدارد...

رضا کریمی

فاش نیوز - در زمانه ای که علیرغم کسب بسیاری دستاوردها و فداکاری هایی که همچنان هم در جامعه و هم در میان برخی مسئولان وجود دارد، فساد و اختلاس، رانت های اقتصادی، اطلاعاتی، سیاسی و ...

«ملتی که تاریخ خود را نداند محکوم به تکرار آن خواهد بود.»

نوشتن درباره ی چهل سالگی دفاع مقدس در این شرایط و در این زمانه متاسفانه بسیار سخت می نماید.

در زمانه ای که علیرغم کسب بسیاری دستاوردها و فداکاری هایی که همچنان هم در جامعه و هم در میان برخی مسئولان وجود دارد، فساد و اختلاس، رانت های اقتصادی، اطلاعاتی، سیاسی و ... فراگیر شده، بی‌کفایتی و بی‌تدبیری برخی از مسئولان، عرصه را بر مردم تنگ کرده، ریا و دو رویی و نفاق به ابزاری برای رسیدن به قدرت و ثروت تبدیل گشته و بی‌صداقتی و بی‌کفایتی برخی از مسئولان ناامیدشان کرده، نوشتن در این خصوص بسیار سخت می نماید؛ چرا که سوء استفاده های مکرر برخی مسولان از ارزش های دفاع مقدس که در بسیاری از موارد با عملکردشان همخوانی ندارد، مردم را به هر نوشته ای که در راستای دفاع از ارزش ها باشد حساس کرده و ممکن است هر نوشته را هم در راستای همان سوء استفاده ها تلقی کنند.
 

و اما چرا با وجود آگاهی از مطالبی که عنوان شد، تصمیم گرفتم خاطرات جنگ و جبهه و دفاع مقدس را بنویسم؟

بدیهی است من هم برای نوشتن‌ چنین خاطراتی چالش ها یا به عبارتی کشمکش های درونی و بیرونی خود را داشتم؛ چالش هایی که هر کدام می توانست نظرم را عوض کرده و از ادامه مسیر باز بدارد.

چالش هایی از این دست که:
«ای بابا اینم چه دل خوشی داره ها! هنوز تو فکر جنگه و تو  جبهه و جنگ مونده!»
یا اینکه عده ای بگویند: «خب اینا چون جوونی و جونشون رو گذاشتن، هنوز دلشون میخواد تو اون حس و حال بمونن»!
یا اینکه عده دیگری بگویند: «خب بر فرض این خاطرات رو نوشتی، که چی؟ جز اینکه مردم را غمگین کنه و تو این دوره ی سخت اشکشون رو در بیاره چه فایده دیگه ای میتونه داشته باشه؟!»

و پرسشی که این روزها بخصوص از نسل جدید بسیار شنیده ام:
«آیا پشیمون نیستی از اینکه جوونیتون رو گذاشتین و به جبهه رفتین؟»

و من که باید صادقانه و بدون تعصب به این پرسش ها و مشابه آن پاسخ بدهم!
برای نمونه یک روز به همراه چند نفر دیگر داخل آسانسور دانشکده ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران بودیم، دخترخانمی با همین تیپ های آزاد امروزی، بدون مقدمه از من پرسید:
«ببخشید! شما جانباز هستید؟»
با لبخند گفتم بله.
او با همان صراحت مجدد پرسید:
«یه سوال ازتون بپرسم ناراحت نمیشید؟»
گفتم نه؛ چرا ناراخت بشم؟!
گفت: «آیا‌ پشیمون نیستید رفتید جبهه که حالا یه عده اینجوری سوء استفاده کنند؟»
گفتم‌: تو این نیم دقیقه که نمی تونم نظرم رو بگم. ولی اگه مایل بودی پاسخم رو بدونی، هر وقت خواستی بیا جلو اتاق جانبازان دانشکده تا کامل برات توضیح بدم.‌
یک ربع ساعت بعد دیدم در اتاق را می زنند و همان خانم جلو در اتاق است.‌
به او گفتم: اول یه پرسش دارم؛ تا حالا سمت بستان و سوسنگرد رفتی؟
طوری گفت نه که انگار تا حالا اسم آنجاها را هم نشنیده!
گفتم‌: پس حتما یکسر برو! سوسنگرد که بری اون طرف ها‌ یه قبرستان غریب و غمناک می بینی به اسم گلستان زینبیه؛ قبرستانی غریب با قبرهایی پراکنده که دخترکان و زنان مظلوم این سرزمین در آن آرمیده اند؛ دخترانی که با اولین هجوم غیر منتظره دشمن بعثی، از اونها هتک حرمت شد و بعد از تجاوز، همونجا گور ابدیشون شد ...
به او گفتم: تو یه دختر دانشگاهی هستی؛ آیا تا به حال اسم کتاب «حکایت دختران قوچان» نوشته ی "افسانه نجم آبادی" به گوشِت خورده؟ برو و اون کتاب را هم بخون تا ببینی در زمان قاجار چگونه و برای چند سال دخترکان این سرزمین را به دشمن اجاره می دادند!
گفتم من الان به این کار ندارم که عده ای سوء استفاده کرده اند و عده ای همچنان سوء استفاده می کنند؛ در زمان جنگ هم عده ای چند شهید داده بودند و در همان موقع عده ای وطن فروشی می کردند و حتی نقشه عملیات را لو  می دادند؛ همان موقع هم در حالی که بمب و موشک بر سر مردم می بارید، عده ای بودند که احتکار می کردند، دزدی می کردند و از قدرتشان سوء استفاده می کردند!
وقتی اینها را برایش می گفتم، عجیب این بود که  ساکت بود و کلمه ای حرف نمی زد؛
فقط دیدم چشمانش گریان شده و قطرات اشک است که از گونه هایش سرازیر می شود!
به او گفتم خب خواهرم! حالا باید من و امثال من پشیمون باشند یا آنها که نرفتند؟
فکر می کنم بغض به او اجازه پاسخ گفتن نداد؛ فقط سرش را چند بار تکان داد و رفت و از آن روز تا مدت ها که شاید پایان تحصیلش بود، هر وقت من را می دید با لبخند جلو می آمد و سلامی می داد و ابراز محبتی می کرد  می رفت...

| رضا کریمی، جانباز نخاعی دفاع مقدس