فاشنیوز - در سالروز شهادت حضرت امام هادی(ع) در امامزاده علی اکبر(ع) چیذر، میهمان جانبازی از یادگاران دوران 8 سال دفاع مقدس بودیم. حاج حسین احمدی، رزمنده بیادعا و مخلصی که هنوز چند روزی از حملهی دشمن بعثی به کشورمان نگذشته، با چند تن از دوستانش بدون کمترین آموزش نظامی، راهی جبهههای جنگ میشود. خاک دامنگیر جبهه از همان ابتدا چنان او را مست و شیدای خود میسازد که در طول 8 سال، تنها زمانی که مجروح می شد، ناچار می شد موقتا" از آن خاک افلاکی جدا شود. برای مداوا به شهر میآید و می آورندش و هنوز درمانش تکمیل نشده، بار دیگر شتابان به سوی جبهه روانه میشود.
حضور او در کنار مردان بزرگی همچون شهید "حسن آبشناسان" و درسهایی که ازاین بزرگمرد آموخته، به همراه توانایی ذاتی و چالاکیاش، خیلی زود او را به یکی از فرماندهان مهندسی زرهی لشکر ۱۰ سیدالشهدا مبدل میسازد. هر چند که او خیلی بیادعاتراین حرفهاست و ازاین عنوان تنها به یک "عمل رزمی" یاد میکند و سعی دارد با شکسته نفسی از آن عبور میکند؛ اما در عوض در بیان خاطرات دوستان و همرزمان شهیدش، حق آنان را تا جای ممکن ادا نموده و سعی وافر دارد تا با بازگویی ویژگیهای آن مردان آسمانی، در شناسایی آنان به مخاطبین و به خصوص جوان امروز کم نگذارد.
اگر چه زمان ما برای شنیدن صحبتهای این رزمنده دوران دفاع مقدس کم نیست اما مسئولیت ایشان به عنوان مسئول پشتیبانی هئیت رزمندگان منطقهی شمیرانات در امامزاده و گلزار شهدای حضرتعلی اکبر(ع) چیذر، با تماسهای تلفنی مکرر و قطع و وصل شدن چندین و چند باره گفتوگو، ما را برآن داشت تا علیرغم میل باطنیمان، به همین اندازه قناعت کنیم و به قول معروف "آب دریا را اگر نتوان کشید/ هم به قدر تشنگی باید چشید". بنابراین وقتمان را تا اذان ظهر تنظیم میکنیم و پای صحبتهای این رزمنده همیشه در صحنه مینشینیم.
فاشنیوز: لطفاً خودتان را معرفی بفرمایید و مختصری از کودکی و نوجوانی خود و اینکه چگونه با فضای انقلاب و بعد هم جنگ آشنا شدید هم بفرمایید.
- بنده «حسین احمدی»، معروف به «حسین کاپیتان»، متولد 1339 و بچهی منطقهی چیذر، از خانوادهای مستضعف و عیالوار که با شنیدن بانگ انقلاب و امام خمینی، خواسته و ناخواسته وارد این راه شدیم. حقیقتاً ابتدا من شناختی از حضرت امام(ره) نداشتم؛ اما پیام امام که در سال 56 به گوشم رسید؛ و بعد هم خاطرم هست یک روز که در کنار کاخ نیاوران مسابقه فوتبال بود، آنجا شنیدم که جوانترها که سن بالاتری نسبت به ما داشتند، با صدای بلند میگفتند: برای سلامتی امام خمینی صلوات! یک سری دم کاخ آمدند و سر و صدا که بگویید و نگویید، من تازه آن زمان بود که متوجه شدم که امام خمینی معمار انقلاب چه کسی است.
فاشنیوز: آن زمان چند ساله بودید؟
- 17 ساله.
بعد از آن از نیاوران تا چیذر را پیاده راه افتادیم و در راه دائم بلند صلوات میفرستادیم. سر پیچ چیذر که رسیدیم، گارد شهربانی رسید و اولین تیراندازی را با نام امام خمینی در همان روز تجربه کردیم. گاردیها شروع به شلیک هوایی کردند. تعدادی را کتک زدند و بقیه هم فرار کردند؛ و از آن زمان در این راه افتادیم.
فاشنیوز: علت معروف شدنتان به "حسین کاپیتان"چه بود؟
- بنده از کودکی و نوجوانی علاقهی زیادی به فوتبال داشتم و در تیمهای محلهمان هم به عنوان کاپیتان تیم با بچهها بازی میکردم؛ از این رو همه مرا به اسم "حسین کاپیتان" میشناختند.
فاشنیوز: خانواده مخالف حضورتان در چنین برنامههایی نبودند؟
- البته مادر از سر دلسوزی و احساس خطر میگفت نرو و پدر گوشزد میکرد مواظب باش. اما خب این اتفاق همهگیر شده بود و همهی دوستان و همبازیها و همکلاسیها و بهتر است بگویم محله، به پا خاسته بودند. حتی افرادی که اعتقادات مذهبی هم نداشتند، اما همراه ما در تظاهرات شرکت میکردند. یک بار هم که یکی از آنها را نیروهای شهربانی گرفته بودند و ما ترس آن را داشتیم که نکند ما را لو داده باشد. ما هم که کمی زبلتر شده بودیم به خانههایمان نرفتیم. اما بعد دانستیم که اسمی از بچهها نبرده. این طور بود که وارد خط و راه امام شدیم.
نکته مهم این که نیروهای شاه و شهربانی با همین اشتباهاتشان، باعث جذب افراد به راه امام میشدند. به طوری که این حوادث دهان به دهان میگشت. برای مثال، ما در مدرسه برای همکلاسیهایمان از این حوادث نقل میکردیم. از چیذر تا کاخ نیاوران هم که فاصلهای نداشت. بنابراین چیذر در منطقهی شمیرانات، یکی از کانونهای بزرگ انقلاب به شمار میرفت. زمانی هم که جنگ پیش آمد، بسیاری از همین بچهها شهید و جانباز شدند که تصاویرشان موجود است. یعنی این منطقه رفته رفته یک منطقهی "رزمندهخیز" شد. همه مقلد حضرت امام(ره) بودند و هنوز هم پای ولایت ایستادهاند.
گاهها مردم فکر میکنند تمامی مردم این منطقه جزء متمولین و پولدار هستند؛ که اینطور نیست. در همین راستا حضرت امام(ره) جملهی بسیار زیبایی دارند. ایشان فرمودند: کاخی بنا نشد که کوخی در کنار آن ویران نشده باشد.(نقل به مضمون) این منطقه 34 پارچه آبادی دارد که مردم معمولی و مستضعف هم در آن زندگی میکنند. ما که بچهی همین محل هستیم، کاملاً میدانیم که در بسیاری از خانههای مصادرهای که باید خانوادهی شهدا در آن ساکن میشدند، افرادی نشستهاند که اهل انقلاب و جنگ نبودهاند. پس به این نتیچه میرسیم که حضرت امام و شهدا چقدر مظلومند.
فاشنیوز: بعد از انقلاب چه کردید و چگونه با جبهه آشنا شدید؟
- حقیقتاً من بعد از پیروزی انقلاب، دیگر متعلق به خودم نبودم. با چند تن از دوستانم همراه شدیم و من در 22 بهمن 57 هم جذب کمیته شدم. چند روزی در کمیتهی چیذر بودم که بعد به ستاد نیروی زمینی ارتش رفتم و 6 ماه آنجا بودم. از آنجا مرا به سپاه فرستادند. در آنجا هم چهار-پنج ماهی بودم که برای مدتی در پادگان امام حسین(ع) آموزش دیدیم. وسط آموزش برایم خسته کننده شد. بنابراین آن را رها کردم و دوباره به کمیته برگشتم. در همانجا بودم که جنگ آغاز شد و من اواخر مهرماه بود که به جبهه رفتم و تا پایان جنگ هم - البته فقط گاهی برای درمان مجروحیتم - به ناچار برمیگشتم و تا پایان جنگ در جبهه حضور داشتم.
فاشنیوز: از اولین اعزامتان برایمان بگوئید.
- من به همراه چند نفر از بچههای کمیته در یک راهپیمایی از چیذر تا قیطریه را طی کردیم تا به محل اعزام رسیدیم. آنقدر هول رفتن داشتیم که میگفتیم نکند دیر برسیم و جنگ تمام شود! من جنگ را فقط در حد فیلمهای سینمایی دیده بودم و اصلاً نمیدانستم جنگ چیست. خاطرم هست جلوی پای رزمندگان گوسفند قربانی میکردند که من به شوخی به کسی که سر گوسفندها را میبرید گفتم: یه کم از دل و جگرش بده ببریم توی راه کباب کنیم. خلاصه با یک اتوبوس شمسالعماره و خیلی غریبانه رفتیم. مردم هم با فریادهای پرشور "جنگ جنگ تا پیروزی" ما را بدرقه میکردند. اتوبوس حرکت کرد و آن طرف شهر قم خراب شد. راننده پیاده شد و اتوبوس را تعمیر کرد و دوباره به راه افتادیم. من قبلاً که در کمیته بودم، محافظ شخصی هم بودم که وقتی به دوکوهه رسیدیم، دیدم ماشین آن شخص هم در آن منطقه خراب شده است. با راننده پیاده شدیم و ماشین او را هم تعمیر کردیم و با همان ماشین ایشان که مدل بالا هم بود، خیلی خوشحال و راضی، به منطقهی خوزستان رسیدیم. اندیمشک را که رد کردیم، دیدیم شهر بمباران شده و تازه متوجه شدیم که به یک منطقهی جنگی وارد شدهایم. بنزین ماشینمان هم تمام شده بود و پمپبنزینها هم که تعطیل بود. یک نفر گفت: در شوش، فرمانداری هست. به آنجا بروید. با عجله رفتیم و دیدیم فرماندار تک و تنها در فرمانداری نشسته است. یک برگه به ما داد و ما هم بنزین زدیم. ساعت 2ونیم شب بودیم که به پادگان "گلف" که بعدها به نام "منتظران شهادت" تغییر نام یافت، رسیدیم و این اولین روز حضور ما در جبهه بود.
فاشنیوز: چه حس و حالی داشتید؟
- من نوجوان بودم و چیزی از جنگ نمیدانستم و فقط به عشق حضرت امام آمده بودم. به منطقه که رسیدیم، چند نفر از دوستانم را پیدا کردم و بعد هم یک توجیه کوتاهی از جبهه و بعد هم گفتند که بروید آن طرف کارخانه نورد، کیلومتر 9 جاده اهواز-خرمشهر. ما هم راه افتادیم و این درحالی بود که دشمن هم مدام آتش خمپاره می ریخت و دود و آتش دشمن فضایی را ایجاد کرده بود! با این اوصاف بود که ما تا ساعت 11 فردای همان روز به یک چریک مبدل شده بودیم! یعنی تا قبل از آن فکر میکردیم که برای دیدن یک فیلم سینمایی میرویم.
فاشنیوز: مگر آموزش نظامی ندیده بودید؟
- دیده بودیم اما در حد یک تیراندازی با اسلحه ژسه! اینکه خمپاره منحنی فرود میآید، خوشهای و زمانی میزنند و یا اینکه من فکر میکردم تانک فقط مستقیم شلیک میکند، همه مسایلی بود که در یک روز، آن هم براساس تجربه، بسیاری از آنها را فراگرفته بودیم. فقط دیواری در آنجا بود که بعدها پادگان شهید حبیباللهی در آن بنا شده بود. فکر میکردیم آن دیوار مرز بین ایران و عراق است. حدود 40 نفری که بودیم، به دستجات 4 نفری تقسیم شدیم و پشت دیوار پناه گرفتیم. در عالم نوجوانی میخواستیم پیشروی کنیم و میپریدیم آن طرف دیوار که با آتش خمپاره مواجه میشدیم. دوباره سرجایمان برگشتیم که یک افسر ایرانی آمد و گفت: شماها اینجا چه کار میکنید؟! برایش توضیح دادیم و او که متوجه قضیه شده بود، گفت: به عقب برگردید، سازماندهی شوید. اینجا جنگ توپخانه و خمپاره منحنیزن است. شما که کاری نمیتوانید بکنید. خلاصه ما به عقبتر برگشیم.
در آنجا شادروان "محمدتقی بهراممسیری" از بچههای کمیته و از مهندسان شرکت نفت بود. ما را که دید، گفت: به شهرداری اهواز برگردید. انشاءالله هماهنگ میکنیم با یک سازماندهی بهتر و یک آموزش جزئی برگردید و وارد میدان شوید. این گفتوگو در کنار کارخانه نورد اهواز که چالهای هم در کنار آن قرار داشت، رد و بدل شد و ما از او که جدا شدیم، دویست متر آنطرفتر، من اولین صحنهی شهادت را در آنجا دیدم. در همانجا دو-سه خمپاره زدند که یکی از خمپارهها به یکی از تانکهای لشکر 91 زرهی اصابت کرد و چند تن از دوستان ارتشی را که من شناختی روی آنها نداشتم تکهتکه کرد. صحنهی واقعاً ناراحت کننده و وحشتناکی بود. "مسیری" هم به ما گفت زودتر برگردید. ما هم لب جادهای که نه وسیلهای از آن عبور میکرد، گرسنه و تشنه به سمت اهواز حرکت و با پای پیاده به تالار شهرداری اهواز رسیدیم. دیدیم همه ناراحت هستند و گریه می کنند و دمق هستند. پرسیدیم: چی شده؟ گفتند: مسیری شهید شده. گویا همین که ما از او جدا شدیم، چند دقیقه بعد هم او به شهادت رسیده بود.
حالمان سخت گرفته شد. قدری که گریه کردیم و آرام شدیم، کمی نان و چای و پنیر خوردیم. مسئول ما فردی بود که به لحاظ سنی کمی از ما بزرگتر بود. گفت که برگردیم تهران. گفتیم: ما تازه رسیدیم. گفت: نه من میگویم باید برگردیم. از ما گفتن و از ایشان نپذیرفتن. بالاخره با همان اتوبوس برگشتیم تهران.
فاشنیوز: از چگونگی آشناییتان با شهید آبشناسان برایمان بگویید.
- مدت کوتاهی که در جبهه بودیم نه الفبای نظامی میدانستیم، نه چیزی؛ بنابراین کارمان حمل مهمات با قاطر بود که برای ما راضی کننده نبود. حتیاین را هم نمیدانستیم که تداکات چقدر مهم است. به واقع ما آگاهی نداشتیم. لذا میگفتیم ما آمده بودیم با دشمن رودر رو بجنگیم. یکی از افراد نظامی که صحبت ما را شنید، چند روزی ما را آنجا نگه داشت. گاهی خودش برای شناسایی میرفت. گاهی هم ما را با خود میبرد. چندین بار ما را سین جیم کردند و وقتی خیالشان از ما راحت شد. از 14-15نفری که با هم رفته بودیم، ما را به گروههای چهارنفری تقسیم کردند و در کنار نیروهای رنجر و چترباز قبل از انقلاب که در تیم آبشناسان مشغول خدمت بودند، ما هم توجیه شدیم و در دوسه باری که بعضی از شب ها برای کارگذاشتن مین و گاهی هم برای تأمین تخریبچی به کمک آنها میرفتیم.
در جاده آسفالته دهلران - اندیمشک، این مناطق روزها دست دشمن و شبها هم توسط نیروهایایرانی سپاه و نیروهای مخصوص که ما هم جزو نیروهای مخصوص بودیم قرارداشت. گاهی برای شناسایی هر چهار تیم باهم میرفتیم؛ گاهی هم تک به تک. یکبار که خودمان را به سختی و از دهلیزو پشت شیارها به منطقه 80 متری عراقی ها رساندیم، اولین تیر را خود آبشناسان زد. ما هم چهارپنج دقیقهای تیراندازی کردیم که 7-8 نفر از نیروهای دشمن را زدیم که افتادند. ما هم به سمت خاک خودمان برگشیم و به منطقه امن رسیدیم. ایشان با سرهنگ جمشیدی و ... تماس گرفت و گفت هوای این بچهها را داشته باشید. عراقیها هم مثل مور و ملخ روی دهلیز ایستاده بودند. ازشانس خوب ما هوا ابری شد و کمی باران گرفت و ما از تیررس دشمن در امان ماندیم و این یکی از اتفاقاتی بود که ما کمین زدیم و عراقیها را شکار کردیم.
فاشنیوز: در مدت آشناییتان با شهید آبشناسان، ایشان را چگونه شخصیتی یافتید؟
- ابتدا این را بگویم که ما نمیدانستیم که ایشان ارتشی هستند؛ چون درجهای روی دوششان نبود. همیشه بایک پیرهن پلنگی و یک اورکت بایک کلاشی که قبل از رسیدن ما از دشمن به غنیمت گرفته بود. ولی اعجوبهای بود در راه رفتن، بدون ادعا بود و در هر کاری ابتدا خود پیشقدم میشد؛ به طوری که تا زمانی که ما آنجا بودیم دو بار مجروح شد. پیشقراول بود و اطمینان عجیبی هم به ما کرده بود. رفتار بسیار خوبی داشت و کدخدای محل شده بود. عشایر هم که نمیتوانستند از آنجا بروند. در همانجا ماندگار بودند. باایشان آشنا شده بودند و ایشان را حتی به مراسمات و مهمانیهای خود دعوت میکردند و ایشان هم به مراسمات دعوتی آنها میرفت.
این را هم بگویم، 40 روز اولی که آنجا بودیم چیزی برای خوردن نداشتیم. آب آشامیدنیمان آب قورباغه بود. باران که میآمد و تهنشین که میشد قمقمهمان را از آن آب پر میکردیم. در جیرههای غذاییمان یک گاز کوچک بود که روشن میکردیم. شاید باورتان نشود، کنسروهای سی سال پیش را با بیسکویت میخوردیم؛ که طعم بسیار بدی داشت؛ اما از روی ناچاری میخوردیم. بعد از 40 روز برایمان قدری آرد و تن ماهی آوردند و کم کم وضعیت بهتر شد. جای مشخصی هم نداشتیم. هر چند روز یک جا مستقر میشدیم که شهید آبشناسان بلدچی خود را میفرستاد و میرفتیم گونیهای بزرگ را برمیداشتیم و پشت سر او روانه میشدیم. با آنکه بالای 50 سال سن داشت، اما قوی و تنومند و بسیار چالاک بود؛ برای همین هم لقب "شیر صحرا" را به او داده بودند. ما 9 ما در کنار ایشان بودیم. با هم کمین میزدیم. تمام منطقه را توجیه بودیم. نیروهای جدید را برای شناسایی میبردیم؛ و در آنجا بود که من متوجه شدم جنگ چیست و بعد از اینکه فرمانده گردان شدم و بعد از چندین بار مجروحیت تازه فهمیدم شیر بودن و شجاع بودن رکن اول جنگ است. همانجا بود که شهید آبشناسان ما را صدا کرد و گفت شما چشمان من هستید؛ و خلاصه از ما راضی بود.
فاشنیوز: در ادامه چه اتفاقاتی افتاد؟
- بعد از 9 ماه تصمیم گرفتم برگردم تهران. در آن مدت یک چریک تمام عیار و آشنا به منطقه عملیاتی بودم. به تهران برگشتم و دو - سه ماهی مجدد در کمیته بودم. عملیات طریق القدس نزدیک بود. از کمیته اجازه گرفتم و بار دیگر به جبهه برگشتم. این بار به منطقه شوش رفتیم که در آنجا آقایی بود به نام علامه، مسئول بنیاد شهید که ما را به خط پدافندی آنسوی کرخه معرفی کرد. من هم تا حدودی با آن منطقه آشنا بودم. هنوز تیپهای سپاه به آن شکل راهاندازی نشده بود. "اصغر ملکیان"، مسوول پشتیبانی خط، یک شب سراغ من آمد و گفت: بلدی "ایفا" برانی؟ من هم از روی خالیبندی گفتم بله. گفت ساعت 12 میایم سراغت. یک بار را باید تا بستان ببری. عملیات شده. من هم به عشق اینکه به بستان بروم، این خالیبندی را کرده بودم.
به شهرک شوش آمدیم که در کنار آن، شهرک ابوذر غفاری بود که عقبه تیپ در آنجا قرار داشت. پیش دو نفر از بچههای مسجد صاحبالامر منطقه چیذر هم که قبلا با هم همرزم بودیم، هم مکانیک بودند و هم کامیون بلد بودند رفتم و گفتم: قرار است یک ایفا بدهند که من به ببرم بستان. گفتند: ما آموزش میدهیم. ماشین را برداشتیم و دیدیم رانندگی با آن خیلی هم سخت نیست. ماشینمان را ویفر و بیسکویت بار زدیم که ببریم بستان. 2نیمه شب که راه افتادیم، ساعت 9-10 صبح بود که رسیدم بستان. پرسان پرسان به نزدیک قرارگاه رسیدیم. ماشین را تحویل دادم و خودم هم همانجا ماندم. در آنجا بود که حسن باقری را دیدم. اول که ایشان را نمیشناختم. اول فکر کردم پسر مرحوم هاشمی رفسنجانی است؛ چون ریش کم پشتی هم داشت؛ به طوری که بعد از شهادتایشان تازه فهمیدم او "حسن باقری" است. هرکسی هم که میآمد با او سلام و علیک میکرد و میرفت داخل قرارگاه. گویا این افراد همه مسوول محور و مسوول عملیات بودند که برای توجیه و بررسی به آنجا میآمدند.
یک ماهی هم در آن منطقه بودم؛ که بعد گفتند اگر میخواهی به تیپ خودتان ملحق شوی برو. بنابراین به اهواز برگشتم. تازه تیپ 17 قم را برای عملیات فتح المبین تجهیز میکردند. بنابراین دوباره ماشین مملو از تجهیزات را مهیا کردند و ما را فرستادند منطقه شوش و بعد هم عملیات فتح المبین، بعد هم عملیات بیت المقدس و بعد هم پد هوافندی "بلغازیه" که با 700 اسیر عراقی همراه شد. و پس از آن، تیپ باید خود را برای عملیات الی بیت المقدس آماده میکرد. ما هم از خدا خواسته که به خرمشهر رسیدیم، آماده شدیم. هواپیماها آمدند و رزمندهها را جابه جا کردند و مرا هم چون رانندگی بلد بودم گفتند با تویوتا بیایید. ما هم یک ستون تویوتا شدیم و آمدیم دم پل کرخه که ماشین ما خراب شد و بایکی از بچهها به نام حسین ماندیم. کمیکه گذشت گفتم حسین تو همین جا بمان من بروم شوش دنبال بچهها. ماشین هم مملو از آب میوه و خوراکی بود. او گفت من زبان ندارم. من کنار ماشین میمانم.
با چه مکافاتی به شوش رسیدم و پرسان پرسان مکانیکی پیدا کردم و موضوع را گفتم. گفت صبرکن نماز صبح را بخوانیم و بعد حرکت کنیم. من حتی زیر کولر هم نخوابیدم و گفتم آن بنده خدا کنار ماشین مانده؛ من بروم زیر کولر بخوابم؟! غذا هم قیمه داشتند. نخوردم و با نان خشک سر کردم. صبح، بعد از اذان سید را صدا کردم و حرکت کردیم. پیش حسین رسیدیم و دیدیم تمام پشهها بدنش را نیش زدهاند. آبی در کار نبود. با آب میوه بدنش را شست و شو دادیم تا کمیخارش زخمش التیام پیدا کند. مکانیک هم ماشین را تعمیر کرد و یک ساعت بعد در جاده اندیمشک اهواز بودیم و بعد هم دارخوین پیش بچهها.
فاشنیوز: از آزادی خرمشهر هم خاطرهای دارید؟
- با چند نفر از بچههای تهران که آمده بودیم گفتیم بزنیم بریم یگان دیگه. بدون اینکه به کسی بگوییم آمدیم قاطی بچههای تیپ نجف و امام حسین(ع) و حضرت رسول(ص) و نزدیک پلیس راه اهواز خرمشهر شدیم. در آنجا هم درگیری بود که چند ساعتی به بچههای آنها ملحق شدیم و تیراندازی کردیم و عراقیها دستمال سفید بالا آوردند. مسوول تیپ گفت تیر نزنید. ما هم چند دقیقهای دست نگه داشتیم که دیدیم عراقیها دست هایشان را به علامت تسلیم بالا بردهاند و با گفتن "الدخیل خمینی" و "الموت صدام" خود را تسلیم میکردند. ما هم بعد از آن وارد خرمشهر شدیم و به سمت گمرک رفتیم. من از دوریک وانت بلیزر دیدم که از عراقیها مانده بود. رفتم سمتش. یکی از بچهها گفت اگر بتوانیم روشنش کنیم با خودمان میبریم. در بلیزر را که باز کردیم دیدیم درون آن یخچالی هست که پر از نوشابه است. نوشابهها را خوریم و کیف کردیم. یکدفعه دیدیم یک عراقی به طرف ما آمد. ما کپ کردیم! ماشین را روشن کردیم. گویا او میخواسته اسیر شود؛ ما هم فکر میکردیم دنبال ماشینش آمده! ما هم ماشین را روشن کردیم و آمدیم. او هم دیگر دنبال ما نیامد. سر یک پیچ بود که خاکریزی دیدیم. چند نفری را صدا کردیم آمدند و گفتیم تیراندازی نکنید. دوباره عراقیها پارچههای سفید را به نشانه تسلیم تکان دادند و خودشان را تسلیم میکردند. همان جا یک آمبولانس غنیمتی هم گرفتیم. فردای آن روز بود که اعلام کردند خرمشهر آزاد شد. ما هم به مسجد جامع رفتیم و فردایش آمبولانس غنیمتی را با سه تا چرخ به کوشک آوردم و چند روز بعد به تهران آمدم.
همزمان با عملیات رمضان، مجدد آموزش دیدم و مرا به جماران فرستادند. درحالی که در کمیته برای من همه جور وسایل آرامش و استراحت و ناهار، ماشین، موتور مهیا بود و برای خودم برو بیایی داشتم و کسی حریفم نبود، اما حقیقتا دوست نداشتم. حالا چرا مرا به جماران برای حفاظت بیت امام(ره) فرستاده بودند نمیدانستم. من هم پکر و ناراحت و خیلی حالم گرفته بود. علاوه بر اینکه میگفتند اگر اینجا بی نظمی کنید تبعید میشوید. با خودم گفتم چه خوب.
یک روز با لباس سپاه از خانه نفت بردم و با مقدار چوب خشکی که مخفی کرده بودم، سر ورودی به جماران آتشی روشن کردم. کسی از بچهها هم جرأت نمیکرد بیاید خودش را گرم کند. من هم که در جبهه به قدر کافی سرد و گرم چشیده بودم، فقط میخواستم بهانهای داشته باشم. پاس بخش آمد و زد زیر قوطی آتش و رفت. گفتم بری دور بزنی، آتش را روشن کرده ام. فکر کرد خالی میبندم. رفت دور زد و آمد دید پیت آتش را برپا کرده ام. گفت دردت چیه؟ گفتم حقیقتش من برای این به سپاه آمده ام که بجنگم. میخواهی مرا اخراج کنی هم مانعی نیست. کمی فکر کرد و گفت: برو سه روز غیبت کن. منم رفتم و وقتی که آمدم دیدم یک گزارشی نوشته که این شخص بچه جبهه و جنگ است و به او نیاز دارند. او را منتقل کنید. من هم رفتم دفتر قضایی. پرسیدند: کجا میخواهی بروی؟ گفتم اگر لشکر 10 سیدالشهدا باشد خیلی بهتر است.(البته آن زمان هنوز تیپ بود). آن زمان موحد دانش به شهادت رسیده بود و فرمانده حاج کاظم رستگار بود. برگه تسویه را گرفتم و یک ساعته از جماران، با لباس سپاه و پوتین تا درب خانهمان پیاده از خوشحالی میدویدم.
فاشنیوز: در صحبتهای ابتداییتان از "حر"زمان گفتید؛ در بارهاین شخصیت بیشتر برایمان بگویید.
- اتفاقا در ادامه همین مطلب برایتان دربارهاین شهید هم میگویم. سوار قطار شدم، اندیمشک که نگه داشت، به کارگزینی رفتم. پرسیدم، گفتند تیپ سیدالشهدا در منطقه "چنانه" است. به ناچار باید منتظر ماشین می شدم. بار پرتقالی که به آن سمت میرفت، من هم سوار شدم و نزدیک سه راهی فکه "محمد یوسفی" همان "حر" زمانه که سئوال کردید را دیدم.
وقتی محمد را دیدم خیلی خوشحال شدم. با هم رفتیم شهر و بعد هم پیش بچههای گردان مهندسی رزمی. شب به هوای اینکه از بچه محلهای محمد یوسفی هستم از ما پذیرایی خوبی کردند. محمد خودش قهوه چی بود و از چاییهای قهوه خانهای برای ما دم کرد و خلاصه گفت همین جا پیش ما بمان. من همماندم. البته وقتی میگویند مهندسی رزمی، افراد فکر میکنند میز و دم و دستگاه و تشکیلاتی باید باشد. اما نه؛ بیشتر "عمله رزمی" بود و برای جذب افراد، به آن مهندسی رزمی میگفتند. بعد هم من در آنجا معاون مهندسی رزمیبودم.
عملیات والفجر مقدمانی نزدیک بود. یک روز چندین طلبه با یک راننده تویوتا به همراه محمد یوسفی و من به عنوان نماینده مهندسی رزمی، رفتیم تا منطقه را توجیه شویم. محمد پیشنهاد کرد شب برویم و از نزدیک خط را ببینیم. هر دو با راننده رفتیم. در راه تا برسیم به عقبه تیپ، توی راه، محمد گفت چند بیت شعر بخوان. گفتم من شعر بلد نیستم. خودش چند بیت شعر خواند که من خیلی لذت بردم. گفت حاج حسین، من چنین روزی متولد شدم و دوست دارم روز تولدم هم تمام شوم. حقیقتش من چیزی از حرفش دستگیرم نشد. ما آن روز رفتیم و منطقه را توجیه شدیم و تا نزدیکهای صبح گشتیم ونگاه کردیم و آمدیم. غروب شد که برویم دستگاه را ببریم و خاکریز بزنیم، به فرمانده گردان گفتم آقامرتضی این محمد تک پسره. اگه میشه توی عملیات نباشه. بفرستیدش پی نخود سیاه. او هم قبول کرد و به محمد گفت بایکی از بچهها بروید پایگاه وحدتی یک تویوتا بردارید و بیاورید. این بنده خدا هم رفت و ما هم رفتیم منطقه و کار کردیم تا صبح. گویا محمد که میرود، میبیند سرکاری است. تا جایی که می شد با ماشین و بعد هم با پای پیاده خودش را به بچههای مهندسی رسانده و ساعت 5 صبح هم به شهادت رسیده بود.
فاشنیوز: از شخصیت والای این شهید بیشتر برایمان بگویید و فکر میکنید چه چیزی او را لایق شهادت ساخته بود؟
- خاطرتان هست حضرت امام(ره) فرمودند جبهه دانشگاه است،؛ یک جرقه است؟ بسیاری از افراد در این دانشگاه مردود شدند. خیلیها مخالف امام و رهبری شدند و کسانی هم مانند محمد یوسفی در اندک زمانی "حر" شدند. او پیش از انقلاب اعتیاد پیدا کرده بود؛ اما آزارش به مورچه هم نمیرسید. اما آخر مرام و معرفت بود. انقلاب که پیروز شد، در همین محل، ساختمان نیمه خرابهای بود که آن را مرتب کرد و قهوه خانهای زد و اموراتش را میگذراند. اما چون بچه خوب و با معرفتی بود، بچههای مذهبی و حزب اللهی که بیشتر آنها هم در زمان جنگ به شهادت رسیدند، دور او را گرفتند و رهایش نکردند. و چون ذات نیک و پاکی داشت، خیلی زود راهش را پیدا کرد و پس از شهادتش هم اهالی محل تشییع جنازه باشکوهی برایش گرفته بودند؛ که البته آن زمان من در جبهه بودم. او اولین شهید گردان مهندسی رزمی لشکر 10 سیدالشهدا در سال 1361 و در عملیات والفجر 1 بود که افتخار شهادت را پیدا کرد.
من همچنان معاون دوم گردان سیدالشهدا بودم که پس از عملیات خیبر 2 و 4 تحولاتی صورت گرفت که به لشکر27 رسول الله(ص) مامور شدم. ما را به دو گروه تقسیم کردند که یک گروه از غنایم به دست آمده کار مهندسی را پیش ببرند و ما را هم با تجهیزاتمان از قبیل لودر و بلدوزر تحت امر لشکر 27 حضرت رسول(ص) که آن زمان مسوول مهندسی آن را شهید صبوری، از دانشجویان پیرو خط امام برعهده داشت که بعدها در منطقه طلاییه به شهادت رسید، فرستادند. به آنجا رفتم و پس از چند روز کار شبانه روزی، عملیات به پایان رسید. حاج کاظم رستگار هم رفت و مرا به عنوان سرپرست گردان و محمد خضرایی را به عنوان مسوول تیم مهندسی برگزیدند. بودیم تا اینکه قبل از عاشورا من برای کاری به تهران آمدم و برگشتم. دوباره به مسوول مهندسی رزمیشدم. وقتی دیدم بچهها روی نظم کارشان را انجام میدهند گفتم مزاحم آنها نشوم. بنابراین به واحد اطلاعات لشکر 10 رفتم.
فاشنیوز: به همین راحتی؟! برای ملحق شدن به این واحد، نیاز به آموزش خاصی نبود؟
- چرا مدت کوتاهی در دوکوهه آموزش نقشه خوانی و اینکه معبر چیست و شناسایی و دیدبانی را دیدم. بنابراین از آنجا ما را برای عملیات والفجر 8 بردند؛ که قرار بود با انجام تک پشتیبانی (فریبنده) در منطقه "امالرصاص"، هر روز باید روی جرثقیل به دیدگاههای مختلف، اعم از دیدگاه آبادان و یا گمرک میرفتیم. در منطقه "ام الرصاص" کل منطقه را توجیه شده بودیم که یکدفعه عبدالله نوریان را هم به عنوان مسوول مهندسی و هم مسوول تخریب انتخاب کردند. من آبادان بودم که ایشان آمد آبادان و گفت ساکت را بردار برویم.
این عبدالله انسان عجیبی بود. مستحباتش صددرصد انجام میشد؛ واجباتش که بماند. با هم رفتیم و او کارهای مهندسی را به من سپرد. شب عملیات، دم قرارگاه آماده بودم که اگرحاج علی فضلی کاری داشت انجام بدهم. حاج عبدالله هم بعد از چند روز کار مداوم خسته خوابیده بود و گفته بود اگر کسی کاری داشت من اینجا هستم. ساعت 10-11 بود که در قرارگاه حاج علی گفت برو حاج عبدالله را صدا کن. هم گونیها را به جزیره "امالرصاص" ببرید و هم پل "امالبابی" را منفجر کنید.
عملیات شروع شده بود و باران آتش میبارید. با هول حاج عبدالله را از خواب بیدار کردم و جریان را برایش تعریف کردم. تجدید وضویی کرد و قرآن را باز کرد و آیهای را خواند و گفت: من لب رودخانه اروند مینشینم. آمدی چراغ قوه میزنی و از اینجا با قایق میرویم. آمدم رود عرایض؛ و چون تمام منطقه را میشناختم مسوول آنجا چهار قایق به ما داد که دوتا برای مهندسی و دوتا هم برای تخریب. ما که وارد شدیم، در دهانه اروند قایق را زدند و من و قایقران مجروح شدیم؛ ولی قایقران با ترفندی قایق را به کنار کشید. ترکشی هم به کشاله رانم خورده بود که به عصب سیاتیکم آسیب رسانده بود. درد به حدی بود که من فکر میکردم موج مرا گرفته است. ترکشی هم به کتفم خورده بود که حرکتم را کند کرده بود. همین که بلند میشدم، زمین میخوردم. فکرمیکردم موج انفجار مرا زمینگیر کرده است. بنابراین به یکی از بچهها جای حاج عبدالله را گفتم و اطلاعات را دادم. دیدم تمام بدنم پر از خون است. بادگیر را قیچی کردند و دیدیم دو تا ترکش در بدنم نشسته؛ که هنوز هم چون نزدیک رگ اصلی می باشد، مانده است.
از آنجا مرا برای مداوا به اصفهان فرستادند. خانه ما تلفن نداشت. لذا شماره تلفن منزل خاله ام را دادم و او هم به خانواده ام اطلاع داده بود که همگی به بیمارستان اصفهان آمدند. گفتم تو را به خدا مرا به تهران ببرید. از میان حرف ها بود که دانستم عبدالله هم به شهادت رسیده و کلی از جنگ برایم تعریف کردند؛ که حالم خیلی گرفته شد. مرا با سختی ترخیص کردند و آمدم تهران. تا روبه راه شوم یک سالی طول کشید. همین که توانستم راه بروم، به تیپ سیدالشهدا رفتم و در عملیات کربلای4 و 5 و نصر 10 بودم تا اینکه تیپ منحل شد و من تا پایان جنگ مسوول مهندسی بودم.
فاشنیوز: همین یک بار مجروحیت را داشتید؟
- خیر. در حلبچه بسیاری از بچهها شیمیایی و بسیاری شهید شدند؛ که من هم جزو مجروحان شیمیایی بودم. تمام پشت بدنم طاول زده بود. از درون هم داغان شده بودم ؛به طوری که قادر به نشستن نبودم. یک روز رفتم پادگان؛ به اصغر نادعلی، مسوول پشتیبانی بود گفتم ماشین بده میخواهم بروم مشهد. گفت ندارم. گفتم خیلی دلم میخواهد بروم مشهد سلامی به امام رضا(ع) بدهم؛ نداد. رفتیم پشت سوله بدن طاول زده ام را نشانش دادم. گفت ماشین را بردار و برو. به دوستم محمد گفتم تو رانندگی کن. سرم روی پای همسرم بود و تا خود مشهد پشت ماشین خوابیدم. نمیدانم چه اتفاقی در آنجا افتاد که برگشتنی تا تهران خودم پشت فرمان نشستم. البته گاهی پیش میآمد مثل عملیات کربلای 5 ما 20 شب نمیخوابیدیم. گاهی با خود میگفتیم میشود ما یک شب راحت بخوابیم و کسی ما را صدا نکند. جنگ هم که به پایان رسید، تا 6 ماه بعدش را هم آنجا ماندیم و کارهای مهندسی را انجام میدادیم.
فاشنیوز: پس از پایان جنگ چه کردید؟
- همچنان در سپاه به عنوان مسوول اطلاعات مشغول به خدمت بودم. همین هیئت امامزاده هم تازه پا گرفته بود که به من گفتند شما مسوول پشتیبانی هیئت رزمندگان شمیرانات باش. ابتدا قبول نمیکردم؛ اما کلیدها را تحویل دادند و من هم که دیدم اینجا بساط امام حسین(ع) بپاست، پذیرفتم. این شد که 15 سال است در اینجا ماندگار شده ام.
فاشنیوز: شنیده ام در جنگ سوریه هم حضور داشتید؛ صحت دارد؟
- بله درسال93 توسط حاج حامد، مسوول سپاه حیدریون که از قبل ایشان را میشناختم، کارم را درست کرد و 50 روزی آنجا بودم؛ تا ینکه نزدیک محرم شد. از تهران تماس گرفتند و گفتند برگرد. در آنجا هم حاج حامد به من گفت با تجربهای که کسب کردهای بمان؛ هم مسوول مهندسی و هم مسوول تخریب حشدالشعبی باش. گفتم این ایام واجب است. بروم؛ برمیگردم. وقتی برگشتم دیگر گیر افتادم و ماندم. سفر بعدی ما سوریه شد و مدتی هم در مناطق "قبطین" و دیگر مناطق جنگی آنجا بودم که 53 روزی هم آنجا بودم و دوباره برگشتم.
فاشنیوز: انگیزهتان از حضور در جنگی خارج از مرزهای ایران چه بود؟
- ما راه شهدا را رفته بودیم و میدانستیم این بهترین راه است. بنابراین هر جا که امتداد این راه و دفاع از خاک باشد، تعلل جایز نیست. حاضر بودم بیشتر هم آنجا بمانم؛ اما مدت حضور ما 50 روزه بود.
فاشنیوز: از اینکه در جوار شهدا خدمت میکنید، چه حسی دارید؟
- من بسیاری از شب ها را اینجا مانده ام. از اینکه میبینمشان خجالت میکشم؛ چرا که باور دارم شهدا زنده هستند. آنها درون ما را میبینند.
فاشنیوز: اقبال مردم نسبت به شهدا را چگونه دیدهاید؟
- مردم هیچ مشکلی با شهدا ندارند. شهدا از هر صنفی زایر دارند. از بدحجاب و لات و لاابالی تا اهلایمان. در تشییع پیکر شهدای مدافع حرم دیده ام که چه کسانی زیر تابوت این شهدا را گرفتهاند! کافی است خائن نباشی! آن وقت شهدا هم به آنها نظر میکنند.
فاشنیوز: با تشکر از حضور شما در این گفت و گو، درپایان اگر سخنی مانده است بفرمائید.
- از سال 57 تا به امروز ایران حوادث بسیاری به خود دیده و چه بسیار دشمنانی که برای نابودی کشورمان نقشهها کشیدهاند و نقشههایشان نقش بر آب شده. صدام خواب تسخیر ایران و تهران را در یک هفته دیده بود؛ اما قدرت مردمی را در معادلات خود نگنجانده بود.
و در آخر این که اگر خداوند فقط یک ربع از زمانی که در دوکوهه بوده ام را بپذیرد، من راضی هستم. و اینکه راه امام، شهدا و راه ولایت راه حق و زنده است. اما به نظر من طی کردن این راه بسیار سخت است. شاید بسیاری از ما با این که ادعا داریم 8 سال در جبهه بودهایم، مانند شهدا، جانبازان اعصاب و روان، جانبازان قطع نخاعی و بصیر که هنوز هم پای این انقلاب ایستادهاند، امتحان نشدهایم که اگر ما هم امتحان میشدیم چه بسا مردود میشدیم.
| گفتوگو از صنوبر محمدی