مریم عرفانیان
همراه چند نفر از خانمهای همسایه، کنار در حیاط مشغول صحبت بودیم. پسرم تا سر کوچه آمد؛ ولی همین که چشمش به ما افتاد، راهش را کج کرد و از در جنوبی به خانه رفت. از کارش متعجب شدم!
وقتی به خانه رفتم، با دلخوری پرسیدم: «چرا پیش ما نیومدی و احوالپرسی نکردی؟ چرا مستقیم از در حیاط وارد نشدی؟»
آرام جواب داد: «نمیخواستم از اون در بیام؛ چون مجبور میشدم دوستای شما رو ببینم.»
گفتم: «چرا مادر؟! مگه چی میشد؟ فکر نمیکنی با این کار مردم بگن پسر خانوم صالحی از آدم به دوره؟» صدای حسین در گوشم پیچید: «حرفِ مردم مهم نیست مادر جان. شاید زنهای همسایه راضی نباشن حین صحبت، بین خودشون من رو ببینن. یا ممکنه حجابشون رعایت نباشه، شرمنده بشن و من هم مرتکب گناه.»
هیچ فکر نمیکردم پسرم آنقدر بزرگ شده باشد که به چنین مسائلی اهمیت بدهد!
خاطرهای از شهید غلامحسین صالحی
راوی: مادر شهید