تاریخ : 1401,سه شنبه 06 ارديبهشت16:45
کد خبر : 89563 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت‌وگو خواندنی با بانوی جانباز ۷۰ درصد(بخش نخست)

دختری که هی گم می‌شد!


دختری که هی گم می‌شد!

آن طور که بعدها برایم نقل کردند، مادرم چندین بار کشوی سردخانه را بیرون می‌کشد تا خواهرم را شناسایی کند‌. اما نمی‌توانسته مرگ او را بپذیرد...!

فاش نیوز - سرآغاز قرن جدید، با استعانت از درگاه‌ ایزد منان، همزمانی دو بهار طبیعت و بهار قرآن را به فال نیک می‌گیریم که نخستین گفت و گویمان را در سال 1401 را به خانم دکتر «مژگان طرفی‌نژاد»، یکی از افتخارآفرینان عرصه جهاد و شهادت، جانبازی از خطه‌ی گرم خوزستان و شهر اهواز - شهری با نخل‌های سرافراز که از دلیری و شجاعت و شهامت مردان و زنان آن در دوران دفاع مقدس 8 ساله، صدها کتاب نوشته شده است و باز هم نوشته خواهد شد - اختصاص داده‌ایم...

وقتی با این بانوی جانباز و خواهر شهید که در کوچه پس کوچه‌های خاطراتش قدم می‌زنیم، گویی کتاب رمانی را مرور می‌کنم که با هر سطرش گوشمان عطشان شنیدن جمله های بعدی می‌شود؛ هر چه می‌گذرد، بر زیبایی آن افزوده می‌شود و در تمامی فراز و فرود زندگی‌اش، از کودکی تا به‌امروز، بی‌تردید دست توانای پروردگار، لحظه به لحظه بر ‌شانه‌های او احساس می‌شود.

هنوز چندماهی از آغاز هجوم دشمن نگذشته که جنگ چهره‌ی هیولایی خود را به ساکنین شهرهای مرزی کشورمان نشان می‌دهد و در‌ این میان، دخترکی 9 ساله را درگیر خود می‌کند. اما به ‌یمن اراده، صبر، تلاش، شخصیت مثبت‌اندیش و خستگی‌ناپذیرش،‌ اینک اولین چهره مطرح و به‌نام در عرصه ورزش ملی و پارالمپیک بین‌المللی کشورمان است.

با آرزوی توفیق روزافزون برای‌ این بانوی جانباز افتخار آفرین، پای صحبت‌هایش می‌نشینیم.

فاش نیوز: ضمن تشکر از حضورتان در‌ این گفت‌وگو، اگر تمایل داشته باشید، ابتدا به خانواده و کودکی‌تان قبل از مجروحیت بپردازیم.

بله. مژگان طرفی‌نژاد، جانباز 70درصد، متولد 1350/1/5 دختر فروردین هستم و از تاریخ تولدم بسیار خوشحالم؛ چرا که عاشق اعداد فرد هستم.
در اهواز و در خانواده‌ای پرجمعیت که پدرم کارمند بانک ملت و مادرم خانه‌دار با شش فرزند پسر و دو دختر بود، متولد شده‌ام. البته فرزند اول خانواده، دختری بود که همزمان با مجروحیت من‌ایشان به شهادت رسید.

 

فاش نیوز: به لحاظ خصوصیات اخلاقی چگونه کودکی بودید؟

- دختری بازیگوش بودم و عزیزدردانه خانواده. پدرم علاقه فراوانی به دختر داشت. با چهار برادر بزرگ‌تر و دو برادر کوچک‌تر از خودم؛ برای همین به دنیا آمدن من برای پدر بسیار شیرین و گوارا بوده است. قطعاً با‌ این خصوصیات گاهی بزرگ‌ترها را اذیت می‌کردم و لج کوچک‌ترها را درمی‌آوردم.

فاش نیوز: از حال و هوای آن روزها و بازی‌هایتان تعریف کنید.

- ما در خانه ویلایی پدربزرگم و با آنها زندگی می‌کردیم. با ‌یک حیاط بزرگ که دور تا دور آن اتاق بود. سیستم خانه ما ‌این طور بود که پدر بعد از صبحانه به محل کار می‌رفت و حوالی ساعت 2 بعدازظهر به خانه می‌آمد. ناهار و بعد هم خواب. و بعدازظهر که تازه شیطنت من و برادرانم شروع می شد.

خاطرم هست برادرانم در حیاط‌، یک نخ را به کاسه‌ای وصل می‌کردند که‌ یک گنجشگ و‌ یا پرنده‌ای برای خوردن آب سراغ کاسه بیاید، آن طرف نخ را،‌ یا من و‌ یا بردارانم می‌کشیدیم تا بتوانیم آن پرنده را به دام بیندازیم و چند ثانیه بازی کنیم و بعد هم رهایش می‌کردیم. شما نمی‌دانید چقدر برای‌ این کار وقت می‌گذاشتیم.

یک بار خواستم برادرم را اذیت کنم، پشت سر برادرم آمدم نخ را از کاسه بردارم و بیرون بیایم که گویا در ‌این فاصله پرنده‌ای روی لبه کاسه نشسته بود. برادرم که نخ را کشید، نخ به پای گیر کرد و من افتادم.‌ یادم می‌آید سرم گیج رفت و زمین خوردم. از طرفی برادرم بالای سرم آمد و دید من روی زمین افتاده‌ام و خیلی ترسیده بود. از طرفی نمی‌توانست داد و فریاد کند؛ چرا که پدر و بقیه خواب بودند. اگر سروصدا می‌کردیم، تنبیه می شدیم. از طرفی در حال و هوای کودکی، او فکر کرده بود من مرده‌ام! من هم خودم را لوس کردم و اصلاً تکان نمی‌خوردم. شیطنت‌های ‌اینطوری زیاد داشتیم. آخر هفته‌ها پدر ما را به پارک می‌برد. مادربزرگ ما را بسیار دوست داشت و صبح به صبح او ما را راهی مدرسه می‌کرد. بعد از اتمام ساعت مدرسه، قبل از ‌اینکه سلام کنیم، می‌پرسیدیم ناهار چه داریم؟ مادرم با لبخند می‌گفت: پس شما نمی‌خواهید سلام کنید؟... در کل، زندگی قشنگی داشتیم.

 

فاش نیوز: اگر موافق باشید به چگونگی مجروح و‌ جانباز شدنتان بپردازیم که چگونه رخ داد و چند ساله بودید؟

- در تاریخ 1359/7/5 زمانی که 9 ساله بودم، بر اثر بمباران هوایی مجروح شدم. گویا دشمن تهدید کرده بود که قصد دارد ساعت 5 عصر شهر اهواز را بمباران کند؛ و اعلام شده بود که مردم شهر را تخلیه کنند. متاسفانه بمباران ساعت حدود 2 و‌ یا 2:10 دقیقه شروع شد که منجر به شهادت خواهرم و مجروحیت من شد.

زمان بمباران، مردان بیرون از خانه و سرکار بودند. به خاطر همین هم هست که اگر به گلزار شهدای اهواز رفته باشید، متوجه می‌شوید که قطعه یک گلزار شهدای اهواز متعلق به زنان و کودکانی است که در‌ این بمباران به شهادت رسیده‌اند.

این را هم بگویم که سیستم زندگی‌های قدیم‌ این‌گونه بود که اتاق کرایه می‌دادند. بنابراین خواهر من به همراه همسر و فرزند چندماهه‌اش در خانه‌ای زندگی می‌کرد که صاحب‌خانه داشت. خانواده ما هم در خانه پدربزرگم زندگی می‌کردند و خانه‌ی خواهرم در همان خیابان، به فاصله کمی از ما قرار داشت.

بانوی شهید طرفی‌نژاد

قرار بود آن روز پدر از سرکار به خانه بیاید که به اتفاق، بعد از ناهار به "رامهرمز" که 2 ساعت با شهر اهواز فاصله داشت برویم. از طرفی شوهر خواهرم که در بیمارستان کار می‌کرد، به خاطر اعلام آماده باش به بیمارستان‌ها، به او هم اجازه مرخصی نمی‌دادند. آن زمان خانه‌ها تلفن نداشت. بنابراین خواهرم صبح که به خانه ما می‌آید، مادرم به او می‌گوید: شما بروید وسایلتان را به‌ اینجا بیاورید که بعد از ناهار با هم برویم. گویا صاحب‌خانه‌ی خواهرم هم به خاطر خبر بمباران، صبح زود رفته بود و کلید را به خواهرم داده بود که موقع رفتن به‌ یکی از همسایگان بدهد. بنابراین من به همراه خواهرم به خانه‌ ایشان رفته بودیم که وسایل مورد نیاز را جمع آوری کنیم و بیاوریم که در فاصله‌ی چند لحظه‌ای حضور ما در خانه خواهرم، بمباران اتفاق افتاد.

فاش نیوز: در آن لحظات بر شما چه گذشت؟

- واقعاً چیزی نمی‌فهمیدم. چند دقیقه‌ای که گذشت، احساس کردم پایین‌تنه‌ام سنگین شده و سرم هم سنگین است‌؛ اما هوشیاری داشتم. قدری که به خودم آمدم و بلند که شدم، دیدم سرم کنار پهلوی خواهرم است. تکانش دادم. هر چه گفتم "مهین ... مهین" دیدم که جواب نداد. با آن که دختر بچه بودم‌، اما فهمیدم که مرده!

 

فاش نیوز: چقدر وحشتناک! خواهرتان چند ساله بود؟

- تقریبا 19 ساله بود و یک کودک چندماهه پسر هم داشت که در آغوشش بود.

می‌شنیدم که مردم فریاد می زدند جنازه‌ها را بیندازید داخل کامیون، و دیدم که خواهرم را هم داخل کامیون گذاشتند و مرا هم در صندلی عقب یک پیکان قرار دادند و به همراه دو آقا رفتیم. ماشین درست از مقابل منزل پدربزرگم که ما در آنجا زندگی می کردیم، می‌گذشت. هرچه گفتیم بایستید‌؛ اینجا خانه‌ی ماست، اهمیت ندادند و مرا به بیمارستان بردند.

در آنجا هم دائم سئوال می کردم‌: اینجا کجاست؟‌ گفتند‌: اینجا بیمارستان شماره 2 است. با آن که کودک بودم‌، اما بازیگوش و هوشیار هم بودم. از آنجایی که شوهر خواهرم در‌ این بیمارستان کار می‌کرد، به هرکسی، زن و مرد که می توانستم می‌گفتم: تو را به خدا می‌شود آقای فلانی.... را صدا کنید؟‌ اما کسی اهمیت نمی‌داد!
تا‌ این که او بالای سرم آمد. با دیدن او‌ یکباره گفتم: مهین مرد! با شنیدن‌ این خبر او هم مرا رها کرد و رفت. البته با گفتن‌ این خبر(که البته به خواست خدا و حتماً حکمتی بوده که بر زبانم جاری شده بود) دم درب خروج بیمارستان، فرزندش را که سالم بود، پیدا کرده بود.

بعدها دانستم، گویا شوهرخواهرم مستقیماً به منزل ما می‌رود و به خانواده می‌گوید: مژگان سالم و در بیمارستان است‌؛ اما به من گفت که مهین مرده.

پدر و مادرم به هوای‌ اینکه من حالم خوب است، به دنبال خواهرم می‌روند.‌ آن طور که بعدها برایم نقل کردند، مادرم چندین بار کشوی سردخانه را بیرون می‌کشد تا خواهرم را شناسایی کند‌. اما نمی‌توانسته مرگ او را بپذیرد!
تا‌ اینکه فردای آن روز در حالی که چندین نقطه اصلی اهواز بمباران می‌شود و تعداد مجروحین زیاد بوده، مرا جابه‌جا می‌کنند و برانکاردم را در راهرو و روی زمین قرار می‌دهند. پدرم در حالی با وضعیت آشفته‌ای مرا پیدا کرد که کلی خون از بدنم رفته بود؛ به طوری که بر اثر خشکی و خون‌ریزی شدید، رگ‌هایم می‌ترکیده. در حال حاضر هم مچ پای راستم که آن موقع به زبان کودکی می‌گفتم برایم "دریل زده‌اند"، گویی با دریل سوراخ کرده باشند، جای بخیه‌های آن هنوز هم هست. گویا عصب پایم از مچ پا سوخته بوده به خاطر عدم رسیدگی و شرایط بسیار سخت آن زمان (قطعاً کسانی بوده‌اند که شرایط بدتری نسبت به من داشتند)، رسیدگی نشده بود،‌ این عفونت به بالای زانو زده بود که با آمدن پدرم به بیمارستان، برای قطع پایم از‌ ایشان رضایت گرفته بودند.

 

فاش نیوز: چه تصمیم سختی!

- بله. برای قطع عضو رضایت پدر لازم بود. به طوری که مادرم برایم تعریف می‌کند، پدر در حیاط بیمارستان با ناراحتی و گریه و در حالی که بر سر و صورتش می‌زده که: خدایا من چه چیزی را‌ امضا کنم، قطع شدن پای دخترکم را؟! زمانی که به هوش آمد، به او چه بگویم؟ خلاصه پزشکان هم او را متقاعد کرده بودند که هر چه زمان بگذرد، عفونت بالاتر می‌رود و ممکن است که حتی لگن را هم از دست بدهد. پدر می گوید،‌ یکی از تلخ‌ترین‌ امضاهای زندگی ام‌ این بود که‌ امضای دادم پای دخترم را قطع کنند!

اینگونه که برای من تعریف کرده اند، تا‌ اینکه پای مرا قطع کنند. من بیمارستان بودم و پدر و مادر و بقیه هم درگیر مراسم کفن و دفن خواهرم بودند. البته اختلاف سنی من و خواهرم زیاد بود‌ اما من به لحاظ عاطفی، بسیار به‌ ایشان وابسته بودم. پدر به خاطر سن کم من و‌ اینکه ضربه روحی نبینم، به من گفتند که تو اشتباه دیده ای و مهین نمرده و از‌ این حرف‌ها...

 

فاش نیوز: کلا" از کدام قسمت ها بدنتان مجروح شده بود؟

- بر اثر بمباران، ترکشی به سرم اصابت کرده و جمجمه سرم را می‌شکند و تکه استخوان جمجمه، شبکه چشم چپ مرا قطع می‌کند و بینایی آن را از بین برده است. پای راستم هم که بر اثر عفونت، از بالای زانو قطع شده و تمامی بدنم نیز پر از ترکش‌ است.

 

فاش نیوز: اگر از آن دوران خاطره‌ای به یاد دارید، تعریف کنید.

- البته هنوز بمباران شهر ادامه داشت.‌ یک روز که در بیمارستان شماره2 اهواز خوابیده بودم، نزدیک به عصر، دوباره بمباران شروع شد و شدت آن به قدری زیاد بود که شیشه‌های بیمارستان خرد می‌شد و روی بدن ما که در اتاق خوابیده بودیم می ریخت. یادم می‌آید پرستارانی که بعد از بمباران می‌آمدند و خرده شیشه‌ها را از ملافه و صورتمان برمی‌داشتند، ملافه را که تکان دادند و  صورتم که بر اثر جراحت جمجمه، مجروح و باندپیچی هم بود، با گریه و دستان لرزان این خرده شیشه‌ها را برمی‌داشت.

بیمارستان، هم نا‌امن بود و هم جا نداشت. بنابراین ما را به بیمارستان سینای اهواز که خارج از شهر اهواز بود بردند و من دوباره خانواده را گم کردم. تا‌ اینکه دو-سه روز بعد، پدرم مرا پیدا کرد. البته همان‌جا به او گفتند که‌ این بیمارستان هم جای خالی ندارد و باید او را به‌ یکی از شهرهای‌ امن انتفال دهید. پدر پرسید کدام شهر. گفتند که نمی‌دانیم.
در‌ این فاصله به خاطر بمباران، خانواده ما هم از اهواز به بندر‌امام(ره) نقل مکان کرده بودند؛ چرا که خانه پدربزرگ هم در‌ این فاصله بمباران شده بود‌. اما خوشبختانه اتفاقی برای کسی نیفتاده بود. بنابراین ما دوستی در بندر‌امام(ه) داشتیم که خانواده به آنجا مهاجرت کرده بودند. پدر که به بندر‌ امام(ره) رفته بود تا کمی لباس بیاورد و مادر را هم با خودش بیاورد تا با هم برگردیم، شبانه مرا جابه‌جا کردند و ما دوباره خانواده را گم کردیم.

فاش نیوز: چه روزها و لحظات سختی بر شما گذشته!

- بله؛ همین‌طور است. خاطره‌ای که هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شود، مینی‌بوسی که صندلی‌های آن را کنده بودند و جای آنها، یک پتوی نازک پهن کرده بودند و سه مجروح را در آن خوابانده بودند. با جاده‌های پیچ در پیچ و خراب که با هر دست‌اندازی من فقط جیغ می‌کشیدم و پرستاری که مدام گریه می‌کرد! تا جایی که متوجه شدم ما را به بیمارستان شهید مصدق اراک بردند. حتی تصور‌ این را نداشتم که‌ این شهر چقدر از شهر خودم دور بوده است. دورترین شهر ما آبادان، خرمشهر و‌ یا سوسنگرد بود که از اهواز نیم‌ساعت و‌ یا‌ یک ساعت فاصله داشت.
ما را داخل مینی‌بوس خوابانده بودند و پرده‌های آن را هم کشیده بودند؛ به طوری که نمی‌دانستیم شب است‌ یا روز. من فقط گریه‌های آن پرستار را می‌دیدم. قطعاً ترسیده بود. شاید نیروی داوطلب بود و تجربه‌ این چنینی نداشت.

چندماهی در آن بیمارستان بودم و از خانواده خبری نداشتم‌! اما اوضاعم رو به بهبودی بود. در آنجا‌ یک ویلچر و دو عصا به من دادند و آن زمان بود که احساس خوشحالی کردم. احساس می‌کردم خوشبخت‌ترین دختر روی زمین هستم. با‌ این وجود که‌ یک پایم را از دست داده بودم‌، اما خوشحال بودم که‌ یک ویلچر به من داده‌اند و دو عدد عصای زیربغلی هم از جنس چوب داده بودند که شادی‌ام را تکمیل می‌کرد! می‌گفتم من سه تا پا دارم! خیرینی هم بودند که می‌آمدند و برایم عروسک و لباس می‌آوردند. شادی می‌کردم و حس خوبی داشتم. خیلی‌ها می‌گفتند: مژگان ویلچرت را می‌دهی ما‌ یک دوری بزنیم؟!

 

فاش نیوز: دلتنگ خانواده‌ات نمی‌شدی؟

- خوشبختانه دلتنگی را خیلی متوجه نمی‌شدم. به هر حال کودک بودم. البته خدا را شاکرم که در دوران کودکی‌ این اتفاق برای من افتاد. چه‌بسا شاید اگر در سنین بالاتر‌ این اتفاق رخ می‌داد تحمل آن برایم سخت‌تر می‌شد.
بعد از مدتی بیمارستان اعلام کرد که تو خانواده‌ات را بر اثر بمباران هوایی از دست داده‌ای. در آن بیمارستان پرستاری بود به نام "سهیلا" که خیلی هوایم را داشت؛ چرا که تنها دختربچه آنجا من بودم و اکثراً مردها و پسربچه‌های پانزده‌-شانزده ساله بستری بودند. گویا خانه پدربزرگ بمباران شده بود‌؛ اما خوشبختانه خانواده آسیبی ندیده بودند. هر زمان هم که پدر به ملاقاتم می‌آمد‌، یک ساعت بعد مرا به بیمارستان دیگری منتقل می‌کردند و مرا گم می‌کردند. بنابراین بیمارستان اعلام کرده بود که خانواده او شهید شده‌اند؛ کسی را هم ندارد؛ بیمارستان هم جا ندارد و اگر افراد ملاقات کننده خیری آمدند، او را به خانواده‌ای بدهید.

سهیلا پرستار و مسئول بخش هم بود، و از طرفی چون نیرو کم بود، بنابراین شیفت 24ساعته کار می‌کرد و خیلی هوای مرا داشت. به او می گفتم: من دوست ندارم بچه کسی باشم. تو را به خدا، حاضرم بچه تو باشم. مرا به کسی نده! از طرفی خیرین همه طالب دختربچه بودند. اتاق من آخرین اتاقی بود که در انتهای راهرو قرار داشت. بنابراین ملاقات کننده ها که می‌آمدند، سهیلا مرا به محوطه فضای سبز بیمارستان می‌فرستاد تا بازی کنم و در دید افراد نباشم. اتاقی هم روبه‌روی دفتر پرستاری بود که در آنجا دو-سه مرد جوان که داوطلب به جبهه رفته بودند و مجروح شده بودند، در آن بستری بودند. بنابراین بیشتر اوقات صبحانه که می‌خوردم، داروهایم را می‌گرفتم، با چه عشقی ویلچرم را حرکت می‌دادم و به اتاق آنها برای بازی می‌رفتم. اما هم به دل من و هم به دل سهیلا افتاده بود که خانواده من زنده هستند.

یک روز در همین اتاق مشغول بازی بودم که دیدم سهیلا مرا صدا می زند؛ مژگان جان، مژگان جان. جوابش را ندادم. می‌دانستم باز کسی آمده تا مرا با خود ببرد. چندین بار صدا کرد. من هم لجبازی کردم و جوابی ندادم. سهیلا در را با عصبانیت باز کرد و گفت: چرا صدایت می‌کنم جواب نمی دهی؟ بیا بیرون. گفتم: من نمی‌خواهم بچه کسی باشم. گفت: خب بیا بیرون کارت دارم. چاره‌ای نبود. با بداخلاقی و نارضایتی روی ویلچر نشستم و از اتاق بیرون رفتم. دست چپم‌ یک خانم،‌ یک آقا و‌ یک پسربچه بودند. سهیلا گفت: برگرد نگاه کن. جیغ کشیدم و گریه کردم و گفتم: من نمی‌خواهم بچه کسی باشم. گفت: حالا برگرد ببین.‌ یک لحظه که برگشتم، مادرم، پدرم و برادرم را دیدم. مادرم در حالی که رخت سیاه بر تن داشت و شکسته شده بود، مرا در آغوش کشید. پدر با وضعیتی آشفته و صورت پر از ریش، و برادرم که چهارسال از من کوچک‌تر بود، با چه سختی از اهواز به اراک آمده بودند.
من چون تنها دختربچه مجروح بیمارستان بودم، بنابراین‌ یک اتاق شخصی به من داده بودند. بعد از آن دیدار، خانواده واقعاً می ترسیدند که دوباره مرا گم کنند. وقتی به اتاقم برگشتیم، مادرم مدام گریه می‌کرد و برای لحظه‌ای تنهایم نمی‌گذاشت.
مادر پیش من می‌ماند و پدر به اهواز برگشت و خانواده را به تهران انتقال داد. به فاصله‌ یک ماه من و مادر هم به تهران آمدیم و در هتلی در خیابان حافظ فعلی، که آن زمان برای جنگ‌زدگان اختصاص داده شده بود، اتاقی به ما دادند و ما به اتفاق مادربزرگ، پدر، مادر و برادرانم در آنجا ساکن شدیم.

 

فاش نیوز: نگفتند شما را چگونه پیدا کرده بودند؟

- خب پدر خیلی از بیمارستان ها پیگیر شده بود؛ از رانندگان ماشین‌هایی که از اهواز به بیمارستان شهرهای مختلف اعزام می‌شدند، از نگهبانان و... با کلی پرس و جو مرا پیدا کرده بودند. شاید به خاطر همین است که از آن زمان از جدایی‌ها واهمه دارم!

 

فاش نیوز: از مادرتان بگویید و از احساس مادرانه‌اش نسبت به شما.

- اوایل که کودک بودم‌؛ اما بعدها از گریه‌ها و ضجه‌ها و ناراحتی‌هایش متوجه می‌شدم که هر غروب برای من و خواهرم گریه می‌کرد؛ به طوری که شاکی می‌شدم و می‌گفتم که چقدر گریه می‌کنی! اما‌ بعد از 24سال پس از مرگ مادر بود که معنای گریه‌هایش را فهمیدم و دانستم چقدر دلتنگ او هستم. شب‌ها که می‌خوابم احساس می‌کنم چقدر به دستان مهربانش نیاز دارم.

ادامه دارد ...

| گفت و گو از صنوبر محمدی