مریم عرفانیان
مجلس تازه گرم شده بود که آقا داماد غیبش زد! انگار که آب شده و رفته بود توی زمین! از همه بیشتر، عروس خانم نگران و البته متعجب شده بود! یک نفر گفت:
«آقا محسن رفت مسجد تا نماز بخونه.»
***
مهمانها در حال رفتن بودند که محسن پیدایش شد؛ انگار نه انگار اتفاقی افتاده! کنار عروس نشست و آهسته توی گوشش گفت: «شب جمعهاس، بیا با هم دعای کمیل بخونیم.»
این بود که در اولین شبِ زندگی مشترکشان، اولین دعایِ کمیل دو نفره را خواندند.
خاطرهای از شهید محسن علیان نجفآبادی
راوی: مادرِ شهید