تاریخ : 1401,یکشنبه 25 ارديبهشت13:47
کد خبر : 90149 - سرویس خبری : اخبار

نگرانی شهید فخرالسادات موسوی بابت گله‌مندی فرزندان شهدا از آیندگان



شهید «احمد یوسفی» از شهدای شاخص زنجان در ششم مهر سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید که بخشی از زندگینامه و خاطرات او در کتاب «پاییز آمد» به چاپ رسیده است.

امانتی فخرالسادات موسوی از همراهی با یک شهید/ زندگی تو دیگر شعار نیست

شهید «احمد یوسفی» از شهدای شاخص شهر زنجان و یکی از افرادی بود که سنگ بنای سپاه ناحیه زنجان را نهاد و عضو شورای سپاه بود.

فخرالسادات موسوی همسر شهید در بخشی از خاطرات خود که در کتاب «پاییز آمد» به رشته تحریر درآمده به زندگی مجاهدانه همسرش و سختی دل کندن از او اشاره دارد.

در ادامه این روایت را می‌خوانید؛

گفتم: احساس می‌کنم احمد دارد از من و على دور می‌شود. ما را نمی‌بیند. زنجان واقعا به وجود احمد نیاز دارد. سپاه اصرار داشت نرود جبهه، اما او آن‌قدر بالا و پایین کرد که آخر رفت. برادرم علاء گفت: «چه انتظار داشتی؟ همین است دیگر، احمد زنجان بمان نیست. تا الان هم توی قفس نگهش داشته بودند.» گفتم: «علاء چقدر خوب می‌شناسی‌اش! شهادت دوستانش کمرش را شکست. با بغض به من می‌گفت: فخری می‌ترسم بمانم روزی بیاید فرزندان شهدا مرا با انگشت نشان بدهند بگویند این احمد یوسفی است. همرزم پدر ما بود. پدر ما شهید شد و او هنوز زنده است.»

برادرم گفت: «فخری من می‌فهمم چقدر سخت است انسان عزیز، بزرگ، دوست‌داشتنی مثل احمد را عشق زندگی‌ات را... پدر بچه‌ات را رضایت بدهی برود خط مقدم جبهه جلو گلوله. روز و شب هر لحظه دل تو روی آتش است. اما یادت می‌آید وقتی توی مدرسه از دست گروه میلیشیا (مجاهدین خلق) کتک خورده بودی و دماغت شکسته بود، درد داشتی و با صورت خونی و لباس‌های خاکی دیدمت چه گفتم؟» با چشمان پر از اشک گفتم: «چه گفتی؟» خوب یادم بود چه گفت، اما بغض گلویم را می‌فشرد و نمی‌خواستم حرف بزنم.

علاء گفت: «گفتم فکر نکنی انقلاب بچه‌بازی است و این کتک‌ها که خوردی شوخی است؛ شور و شوقی کوتاه‌مدت است که مثل بنزین زود زبانه می‌کشد و زود هم خاموش می‌شود. اگر در بلندمدت عهدی بستی و عقب ننشستی و پشیمان نشدی، از آزمایش الهی سربلند بیرون آمده‌ای. یادت هست چه شعاری می‌دادیم: ما مدافع از جان گذشته اسلام و آرمان‌های والای امام هستیم. زندگی تو با احمد دیگر شعار نیست عین واقعیت است. حاضری برای آرمانت، امامت... از جان عزیزترین کست بگذری؟»

بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم.  چند وقت پیش (شهید) رحمان آمده بود به خوابم. گفت: «فخرالسادات خانم من یک امانتی پیش شما دارم آن را بدهید با خود ببرم.» گفتم: «رحمان جان تا من یادم هست تو امانتی پیش من نداری.» اصرار کرد که دارم. خوابم را که برای احمد تعریف کردم. گفت: «امانتی من هستم!» علاء گفت: «فخری جان زندگی با احمد فرصتی است که خداوند در اختیار تو قرار داده تا خودت را بسازی. تا بفهمی مکتب حسین چه می‌گوید. جنس رنج و درد عاشورائیان را بشناسی. به جای اظهار درد و شیون قدر بدان. ظرفت را بزرگ کن.»

انتهای پیام/


منبع : دفاع پرس