تاریخ : 1401,دوشنبه 30 خرداد14:24
کد خبر : 90889 - سرویس خبری : داستان

بابایِ خوب



مریم عرفانیان
زن صدا زد: «عیسی! عیسی عزیزم! صدام رو می‏شنوی؟»
مرد سرش را پایین‌انداخته بود و مدام با دکمه‏های صفحه‌کلید بازی می‏کرد؛ انگشتانش روی دکمه‏ها ضرب گرفته بود. سعی کرد پلک نزند. چشم‏هایش سرخ شده بود؛ اما نمی‏خواست‌ گریه کند. زن همچنان حرف می‏زد، حتی وقتی متوجه شد حواس عیسی به او نیست، باز هم ادامه داد.
- چایی می‌خوای؟
عیسی جوابی نداد. زیرچشمی دخترش را می‏پایید؛ موهای خرمایی‌رنگش را دوگوشی بسته بود و روی دفتر مشقش دراز کشیده بود. عیسی گهگاه به چشمان آبی دخترک خیره می‏شد. چشمانش درست مثل پدرش بود. با همان بغضی که داشت، لبخند زد؛ اما زود سرش را برگرداند تا مبادا دخترش او را ببیند. بی‌آنکه بداند چه می‏نویسد، یک صفحه تایپ کرد. کلمات درهم او را بیشتر به هم می‏ریخت. صدای همسرش که همیشه آرامش می‏کرد، این بار مثل یک ساز بدآهنگ نواخته می‏شد و روحش را سوهان می‏داد. دلش می‏خواست با مشت روی میز بکوبد؛ ولی با همان چشمانِ آبیِ دریایی، پشت به دختر و زنش نشسته بود و با دکمه‏ها ورمی‏رفت. همیشه همین‌طور می‏نشست، طوری که هیچ‌کس صورتش را نبیند، درست رو‌به‌روی پنجرة بزرگ‌ترین اتاق خانه. صبح‏ها نور روی صورتش می‏افتاد و موهای جوگندمی‌اش می‏درخشید و در شب، سایة مردی روی دیوار همسایه می‏افتاد که با یک دست تایپ می‏کرد. زن گفت: «مریم جون؛ پاشو مامان، این چایی رو واسه بابا ببر.» آن‌وقت بلندتر از قبل ادامه داد: «عیسی! عزیزم، این سومین باریِ که چایی‌ت رو عوض می‏کنم. حواست کجاست؟»
آن‌وقت رو به دخترک دوباره بلند گفت: «نه... نه... مامان جون، برو جلوتر بذار. اون جوری ممکن بریزه رو کاغذای بابا.»
مریم آرام و آهسته جلوتر رفت. عیسی فوری صورتش را برگرداند. مریم همان‌طور که سرش پایین بود، چای را روی میز گذاشت و عقب عقب برگشت. زن کتاب‌های دخترک را برداشت و شروع کرد به دیکته گفتن: «بابا نان دارد... بابا انار دارد... بابا آب دارد...» مریم هم زیر لب تکرار کرد: «بابا نان دارد... بابا انار دارد...» و عیسی پشت کامپیوتر تایپ کرد: «بابا نان دارد... بابا آب دارد... بابا دست ندارد... بابا لب ندارد... بابا صورت ندارد...»
شانه‏هایش لرزید و اشک پهنة صورت سوخته‏اش را پوشاند. سربلند کرد و به هلال ماه که در قاب پنجره اسیر بود خیره ماند. زن گفت: «عیسی! ببین دخترت بیست گرفت. همه رو درست نوشت. بدو به بابا نشون بده.» مریم جلو رفت؛ اما مثل همیشه توی بغل پدرش ننشست. از پشت سرش دست دراز کرد، عیسی زود خودش را جمع‌وجور کرد؛ برگه را گرفت و زیر دیکته بیست نوشت و به دخترک برگرداند. چند ماهی می‏شد که مریم مدرسه می‏رفت. عیسی هرروز صبح دستش را می‏گرفت و او را می‏برد آنجا. چندساعتی توی پارک کنار مدرسه می‏نشست تا ظهر تعطیل شود. آن روز هم مثل همیشه، روی نیمکت قرمز، روبه‌روی مدرسه نشسته بود و از بالای روزنامه سرک می‏کشید تا زنگ بخورد. مریم را دید که با چشم‌های‌ گریان توی پیاده‏رو می‏دوید و بچه‏ها به دنبالش، او را مسخره می‏کردند. مریم گوش‏هایش را گرفته بود و فقط می‏دوید. عیسی روزنامه را روی صندلی ‌انداخت، ژاکت پشمی را برداشت و دنبالش دوید. بچه‏ها با دیدنش فرار کردند، عیسی در کوچه‏ پاییزی فریاد زد: «مریم! دخترم وایسا... هوا سرده بیا ژاکتت رو آوردم.» مریم نفس‌نفس می‌زد و دوان‌دوان فرار می‌کرد. عیسی خودش را به او رساند و شانه‏اش را گرفت. نگاه دریایی‌اش روی چشمان آبی دخترک ثابت ماند. مریم هق‌هق‌کنان گفت: «بابای من اونه که تو عکسِ عروسی با مامانم وایساده...تو...تو بابام نیستی...»
ژاکت پشمی از دستان عیسی رها شد؛ عرق سردی روی پیشانی‌اش نشست. پاهایش سست شدند و بر زمین زانو زد. مریم از روی برگ‏های خشکیده به‌ طرف خانه دوید...
***
عیسی کلمات تایپ‌شده را از نظر گذراند. «بابا دست ندارد... بابا لب ندارد... بابا صورت ندارد...»
هق‏هق نازک‌ گریه‌ای، او را به خود آورد. برگشت، مریم خود را در آغوشش رها کرده بود و آرام گفت: «خانوم مجری تو تلویزیون از قهرمونا می‌گفت، می‌گفت: جانبازا قهرمانن. تو بابایِ خوب منی...» دل عیسی لرزید، ناخودآگاه دخترش را به سینه فشرد. با همان یکدست موهای خرمایی‌اش را نوازش کرد. دخترک گونه‌اش را بوسید؛ زن پشت‌ سرشان ایستاده بود و با تعجب به آنها نگاه می‌کرد. زیر لب ‏گفت: «چی شده عیسی؟!»
چند دقیقه بعد، مریم روی پاهای پدر خوابش برده بود. زن دوباره چای ریخت. عیسی انگشتش را روی دکمه برگشت صفحه‌کلید فشرد و همة آنچه را که از سر شب تایپ کرده بود، پاک کرد.


منبع : کیهان