تاریخ : 1401,دوشنبه 20 تير16:30
کد خبر : 91409 - سرویس خبری : زنگ خاطره

...و من هنوز کم نیاورده ام!


 ...و من هنوز کم نیاورده ام!

پاهایم حسی ندارند. می دانم چه بر سرم آمده است. تصمیمی سخت و دشوار می گیرم. با نگاه به خونی که از چند جای بدنم در حال رفتن است...

غلامرضا کریمی

فاش نیوز - سرگشته؛ درست سی سال پیش.  صبح روز عرفه است و در آستانه روز عید قربان.
دیشب عملیات نصر هفت انحام گرفته و ارتفاعات دوپازا و تپه چمنی که مشرف به دشمن است تصرف شده است.
از روی ارتفاعی که دور آن را سنگری به شکل تونل کنده اند و به شدت زیر آتش توپخانه دشمن است، به دشت وسیع آن می نگرم.

کمی آن طرف‌تر قامت رعنای چند شهید که مظلومانه آرمیده اند مرا در اندوهی سخت فرو می برد.
به هر کدام نگاه می کنم چهره نگران و سپس گریان خانواده هایشان اندوهم را دوچندان می کند.

خدایا تا کی؟!!!

باید ارتفاع را پایین بیاییم.
مجبوریم از معبر میدان مینی که شب قبل ایجاد شده و با روبان هایی مسیر پاکسازی شده را به ما نشان می دهد عبور کنیم.
به دوستم که با هم از تهران اعزام شده ایم می گویم محمد، شما جلو ستون حرکت کن من هم نزدیک به آخر ستون تا اگر خمپاره ای خورد هر دو مجروح نشویم.
ستون با احتیاط در حال عبور از معبر است. ظاهرا دشمن که به خاطر از دست دادن ارتفاعات مهم، بسیار عصبانی است، قصد کم کردن آتش را ندارد. ناگهان آتش دشمن اطرافمان را نشانه می گیرد. شاید ستون را دیده اند.
سرعتمان را زیاد می کنیم.
اما، ناگهان صدای چند سوت خمپاره یکصد و بیست.
و...
احساس می کنم به هوا پرتاب شده ام...
در حالی که به سمت عقب پرتاب می شوم، نفر پشت سرم را هم می بینم. او هم با سری خونین در حال افتادن است. دیگر چیزی نمی فهمم.
فقط احساس می کنم بدنم دو تکه شده....
به تصور اینکه این آخرین نفس های نیمه‌ی بالای بدنم است، سریع شهادتین را بر زبان جاری می کنم.
صدای بچه‌هاست که به گوشم می رسد.
سریع بلندشان کنید؛ دارند می زنند.
سرم را اندکی بالا می گیرم. خون جلوی یکی  از چشمانم را گرفته. ولی می توانم بدنم را ببینم که ظاهرا نصف نشده است.
بلافاصله متوجه می شوم که چه بر سرم آمده!
دو شب قبل در سنگر به دوستم می گفتم، من از سه چیز خیلی هراس دارم. نابینایی، اسارت، و نخاعی شدن.
ظاهرا از آنچه می ترسیدم سرم آمده. چشمم پر از خون است و نخاعم آسیب دیده و برای من که امدادگری می دانستم تشخیص آن سخت نبود.
دو نفر از بچه ها نفر پشت سرم را که ترکش به سرش خورده سریع به دوش می کشند.
همچنان صدای سوت و انفجار خمپاره به گوش می رسد. فرمانده تعاون که نزدیک من است فریاد می زند؛ بیا روی دوش من. بیا روی دوشم.
و من که می دانم چه شده است می گویم نمی تونم. نخاعم خورده.
و بعد با اصرار می گویم تو رو خدا برید. آتش زیاده. نخاعم خورده، تو رو خدا بذارید همین جا بمونم.
و به حساب خودم سرم را آرام بر زمین می گذارم. واقعا دوست دارم همین جا بمانم.
ولی ظاهرا آنها قصد ترک مرا ندارند. با اصرار مرا به دوش می کشند و به تویوتایی که به ما نزدیک شده می رسانند.
با نگاه به خونی که از چند جای بدنم در حال رفتن است و با این تصور که تا پایین ارتفاع کار تمام است، ساکت می شوم. ولی درد امانم را بریده است. گاهی فریادی از درد، گاهی سکوتی و گاهی شهادتین.
به بیمارستان صحرایی که می رسیم از حال می روم.
طبق نقل قول دوستم سریع چند کیسه خون وصل می کنند. نفر دوم که ترکش خورده بود شهید می شود. بلافاصله با هلی کوپتر به سنندج منتقلم می کنند و بعد از چند ساعت چشمانم را در بیمارستان تبریز باز می کنم. ظاهرا تقدیر نقش دیگری را برایم رقم زده است.
متاسفانه یا خوشبختانه زنده ام.
پاهایم حسی ندارند. می دانم چه بر سرم آمده است.
تصمیمی سخت و دشوار می گیرم. از امروز باید به خاطر خودم و به خاطر دیگرانی که دوستم دارند و دوستشان دارم زنده بمانم و باید زندگی کنم.
پس همان لحظه با خودم عهدی می بندم: تا آخرین روز و تا آخرین لحظه ای که زنده ام باید زندگی کنم و هیچ وقت نباید کم بیاورم.

امروز درست سی سال است؛ و من سال ها بیشتر از آن که بر روی پاهایم راه می رفتم، با ویلچرم خو گرفته ام.

و من هنوز کم نیاورده ام!

ساعت دو نیمه شب ۹۶/۶/۱۰ است؛ و امروز درست سی و پنج سال، از آن عهد گذشته است.

و من هنوز... کم نیاورده ام!

| جانباز غلامرضا کریمی