تاریخ : 1401,دوشنبه 03 مرداد16:29
کد خبر : 91747 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت وگو با بانوی جانباز قطع پا (کانادین) "معصومه اسدالله پور"(بخش نخست)

دختری به رنگ ققنوس!


دختری به رنگ ققنوس!

ماجرا این طور شروع شد که آن روز برای تهیه غذا به یکی از مواد غذایی نیاز داشتیم. مادر، برادر بزرگم را فرستاد تا آن را از باغی که خانواده‌ی دایی‌ام در آن بودند بگیرد و برگردد....

فاش نیوز - "معصومه اسدالله پور" بانوی جانباز صبور، مهربان و بسیار صمیمی از خطه خونگرم خوزستان و شهرستان شوشتر است. او که در آخرین حمله هوایی دشمن به شهرها، در ده سالگی طعم تلخ جنگ را با گوشت و پوست خود احساس کرده و با از دست دادن یک پای خود، شهادت دو برادر خردسالی که روزی همبازی های کودکی اش بوده اند، خواهر نوجوان زیبایی که تکه های بدنش را از روی درخت و دیوار جمع آوری کرده بودند و هزاران خاطره تلخ و فراموش ناشدنی دیگر، تنها گوشه ای از رنج ها و زخم هایی است که پس از گذشت حدود 38سال از آن روز، زخم آن بر روی روح و روحیه اش هنوز تازه است؛ طوری که با یادآوری و بازگو کردن آنها بی اختیار چشمانش به اشک می نشیند و گونه هایش تر می شود.  


در این گفتگو اگرچه با مشکلات جسمانی بانوان جانباز بیش از پیش آشنا می شویم که متاسفانه شرم، اجازه بازگو کردن بسیاری از آنها را نمی دهد اما به این باور می رسیم که این بانوان با اراده‌ی خستگی‌ناپذیرشان در امر همسرداری، اداره زندگی، تربیت فرزندان و همچنین فعالیت های اجتماعی و ... حتی از دیگران موفق‌تر هستند؛ که البته خانم اسدالله‌پور قدرشناسانه موفقیت های خویش را مرهون حمایت همه جانبه‌ی خانواده، بخصوص همسر(شهرام آریامنش) و پسران دوقلویش "رضا" و "دانیال" می داند.
خانم "اسدالله پور" امروز به عنوان یک زن مطرح ورزشکار در سطح کشوری است. او چند سالی است به علت بدی آب و هوا و ادامه درمان به همراه خانواده به استان البرز مهاجرت کرده و پس از آشنایی با مجتمع فرهنگی توانبخشی و ورزشی نشاط ولی عصر به همراه دوستان جانبازش خانم‌ها"معصومه نعمتی"،"فریبا شیخ‌زاده و فرزند نوجوانش علیرضا، برای تمرین و آمادگی جسمانی از را دور خود را به این مکان در شمال تهران  می‌رسانند.
با این مقدمه کوتاه گفت و گویمان را با این بانوی جانباز پی می گیریم:


فاش نیوز: لطفا خودتان را معرفی بفرمایید:

- معصومه اسدالله پور متولد 1355، دیپلمه و جانباز 70درصد هستم.


فاش نیوز: برای آشنایی بیشتر کاربران ما، قدری از خانواده و کودکی‌تان بگویید:

- من در خانواده ای بزرگ شدم که پدر راننده تاکسی و مادر خانه دار بودند؛ با 6 فرزند (2دختر و 4پسر). پدر و مادرم در زمان بمباران 34ساله و 32ساله بودند. من سومین فرزند خانواده و ده ساله و کوچکترین عضو خانواده، برادرم 5 سال داشت که 8 نفری در یک اطاق زندگی می کردیم. یک تلویزیون کوچک سیاه و سفید هم داشتیم. پدرم ظهر که می آمد خسته بود. بنابراین بالاجبار باید می خوابیدیم تا پدر یکی دو ساعتی استراحت کند و آفتاب که نشست، دوباره به سرکارش خود برود.


فاش نیوز: خاطره ای از آن روزها به یاد دارید که شنیدنی باشد؟

- خاطرتان باشد جمعه ها بعدازظهر ساعت2 برنامه کودک پخش می کرد. جرأت نمی کردیم صدای تلویزیون را بلند کنیم، از زیر پتو، بدون اینکه پدر اذیت شود تلویزیون نگاه می کردیم. خستگی پدر را در همین حد درک می کردیم. در کل زندگی خوب و صمیمی داشتیم و راضی بودیم.


فاش نیوز: خواهر و برادرانتان آن زمان چندساله بودند؟

- برادر بزرگم 18ساله، خواهرم 16ساله، من هم ده ساله، دوتا از برادرانم 8 و 9 ساله و برادر کوچکم هم 5 ساله بود.


فاش نیوز: به لحاظ شخصیتی چگونه کودکی بودید؟

- دختر زرنگ و بازیگوشی بودم. البته به لحاظ درسی متوسط، اما به لحاظ کاری همانند یک پسر، فعال بودم؛ به طوری که ده ساله که بودم کارهای بیرون از خانه مانند خرید خانه را دوست داشتم و انجام می دادم؛ و یا از باغ سبزی‌کاری که نزدیک خانه‌مان بود سبزی می خریدم و می آمدم.


فاش نیوز: این شرایط تا چه زمانی ادامه داشت؟

- تا اینکه جنگ و بمباران شهرها شروع شد. ساکنین شهرما در باغ ها و روستاهای اطراف چادر زده بودند و کسانی هم که در شهرهای اطراف فامیل و آشنایی داشتند به آنجا رفته بودند. ما هم نزدیکترین باغی را که نزدیک خانه‌مان بود انتخاب کردیم و به آنجا رفتیم تا هر وقت نیاز بود، مادرم به همراه برادر بزرگم و یا پدرم بتواند به سهولت مایحتاج و مواد غذایی که به اصطلاح داخل یخچال بود را بیاورد. ما هم هفته‌ ای یک‌ بار حداقل به خانه می‌آمدیم، یک حمام چند دقیقه‌ ای می ‌رفتیم و بدوبدو به باغ برمی‌گشتیم. جفت همان باغ، پلی بود که شهر شوشتر را به خارج از شهر پیوند می داد. ما زیرهمان پل، به همراه چند خانواده از هم محله ای ها و خانواده دایی، عمو، مادربزرگ و عمه ام در جایی که تماما دار و درخت بود چادر زده بودیم و آنجا زندگی می کردیم.


فاش نیوز: بمباران چه زمانی و  چگونه اتفاق افتاد؟

- 17/1/1367و ساعت 9صبح بود. دایی پدرم قصد داشت کامیونی بخرد و چون پدرم از ماشین سررشته داشت به همراه داییشان به اهواز رفتند. بنابراین ما تنها بودیم. جفت چادر ما، پدر جوبی را حفر کرده بود که وقتی صدای آژیر حمله هوایی می آمد همه مان داخل جوب می پردیم وبعد بمباران بیرون می آمدیم. آن روز که بمباران شد پدر کنارمان نبود و مادر به همراه خواهر بزرگم که 16ساله بود مشغول آشپزی بودند.

ماجرا این طور شروع شد که آن روز برای تهیه غذا به یکی از مواد غذایی نیاز داشتیم. مادر، برادر بزرگم را فرستاد تا آن را از باغی که خانواده‌ی دایی‌ام در آن بودند بگیرد و برگردد. من هم دو برادرم (کریم و رحیم) را با تابی که به درخت بسته بودیم بازی می دادم و سرگرم می کردم تا مادر و خواهرم غذا درست کنند. برادر کوچکم هم کنار مادرم بود؛ که ناگهان صدای آژیر بلند شد. من دست برادرانم را گرفتم و گفتم فقط بدوید! و همینطور می دویدیم تا به جوب برسیم. من سایه‌ی هواپیما را روی زمین دیدم. یک لحظه احساس کردم در فضا هستم. پریدنی که بسیار بلند بود. فقط همین را احساس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.
گویا زمان زیادی نگذشته بود. چشمانم را که باز کردم فقط پاهایی را می دیدم که می دوند. هرکاری می کردم نمی توانستم از زمین بلند شوم. زمین را چنگ می زدم؛ اما قادر به بلند شدن نبودم. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. فقط یک لحظه دستانم را دیدم که پر از خون است. مادرم را دیدم که یکی از برادرانم را که غرق خون بود بغل کرده. فقط می دانستم همان برادرم بود که دست در دستش با هم می‌دویدیم. این صحنه را که دیدم بدون اینکه بدانم چه اتفاقی افتاده است دوباره بیهوش شدم. تا اینکه دوباره عقب یک وانت به هوش آمدم. پسردایی پدرم بود و من هم عقب وانت. ناگهان احساس کردم نسیمی به شکم و پایین تنه ام می خورد. خجالت می کشیدم. احساس می کردم یا لباسم پاره شده و یا باز است. خاطرم هست فقط توانستم روسری گیپوری که ریشه های آن آویزان بود و عمه ام به عنوان عیدی برایم گرفته بود، به سختی از سرم بازکنم و در حالی که صدایم بالا نمی آمد، به پسردایی ام اشاره کردم که آن را روی پاهایم بیندازد و دوباره از هوش رفتم و باز در بیمارستان صحرایی به هوش آمدم.
خودم که چیزی یادم نمی آید اما آنطور که برایم تعریف کردند، آن بیمارستان بین شوشتر و اهواز بود. آنجا خودم را کف بیمارستان دیدم و مادر بزرگم را درحالی که تمام پوست و گوشت دستش از آرنج تا انگشتانش کامل افتاده بود به حالت درازکش و به پهلو روبه‌روی من خوابیده بود دیدم. متوجه می شدم چوبی در دست دکترها و پرستارهاست و آنها در حال بستن پایین تنه‌ی من هستند. کوچکترین دردی نداشتم که بخواهم از درد گریه کنم و حتی قادر نبودم سراغی از مادر، خواهر و برادرانم بگیرم. مادربزرگم را که دیدم تازه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده و باز از هوش رفتم؛ تا اینکه خود را در بیمارستان جندی‌شاپور اهواز دیدم. صد تخت جفت جفت کنار هم چیده بودند که مجروحین جبهه و بمباران شهرها روی آنها خوابیده بودند و فقط صدای آه و ناله می شنیدم. آن موقع دیگر صدای من هم بلند شد؛ زیرا همان موقع بود که پایم را قطع کرده بودند. البته من اطلاعی از موضوع نداشتم و فقط درد را می فهمیدم.


فاش نیوز: امکانش هست در مورد وضعیت مجروحیت و جانبازیتان بیشتر توضیح بدهید؟

- بله. پای چپ من از ناحیه لگن قطع شده و متاسفانه از بدجایی پایم را قطع کرده اند و مشخص هم نیست که چه کسی امضای قطع پایم را داده است. البته بعدها بود که دانستم پس از سه روز که مرا به بیمارستان مشهد اعزام کردند، پزشکان همه به پدر و پسردایی ام که مرا با او اعزام کرده بودند، می گفتند چرا اجازه دادید پایش را قطع کنند؟ آنها هم گفته بودند ما اصلا نمی دانیم چه شد و اجازه ای هم از ما نگرفتند و فقط یک امضا زیر پرونده گذاشته اند که مشخص نیست امضای کیست. حتی اگر پدرم هم این امضا را زده بود در زمان بیهوشی من این کار را کرده بود.
من فقط آه و ناله می کردم و فقط التماس می کردم و آب می خواستم.


فاش نیوز: از حال خانواده باخبر بودید؟

- نه؛ اصلا. فقط  هربار سراغ مادر و خواهر و برادرهایم را می گرفتم آنها برای آرام کردن من می گفتند تو فقط اینطوری شدی و بقیه در باغ هستند و درحال جمع کردن چادر هستند و جنگ تمام شده و...


فاش نیوز: از سرنوشت خواهر و برادرانتان بگویید و از چگونگی شهادت آنها؟

- برادر کوچک 5ساله ام که او هم ترکشی به گیجگاه و قوزک پاهایش اصابت کرده بود و  ازطرف دیگر خارج شده بود و دستش هم آسیب دیده بود. دکترها گفته بودند تمام عصب های دستش بریده شده  و می خواستند دست او را هم قطع کنند که مادرم اجازه نداده بود و گفته بود تو را به خدا دست او را دیگر قطع نکنید؛ که خدا را شکر با کمک فیزیوتراپی و درمان های بسیار، در حال حاضر دستش سالم است و اکنون جانباز 35درصد است.
برایم تعریف کرده اند، در همان بمباران دوتا از برادرانم، کریم و رحیم 8 و 9ساله که شیره به شیره بودند و فقط باهم 11ماه اختلاف سنی داشتند مورد اصابت بمب و ترکش قرار می گیرند. آنها کودکانی بسیار زیبا، دوست داشتنی، بازیگوش اما با ادب، و اتفاقا بسیار هم با هم صمیمی بودند. رحیم درجا پاهایش قطع و شکمش پاره می شود و در همان باغ به شهادت می رسد.

ترکشی هم به گیجگاه برادم کریم اصابت کرده بود. متاسفانه و از روی ناآگاهی، افرادی که برای کمک مجروحان می آیند این دو برادر را در آمبولانس در کنار هم می گذارند؛ یعنی یک شهید و یک زخمی زنده را. آن هم درحالی که این دو انس بسیار زیادی با هم داشتند و گویا یکی دو شهید دیگر هم بوده و آنها را تا بیمارستان جندی شاپور می برند که به گمانم این بچه از ترس و ناراحتی دق می کند. مادرم می گوید کریم را که می خواستند به اطاق عمل ببرند، لباس اطاق عمل را که می خواستند بر تنش بپوشانند اجازه نمی داده و گریه می کرده و می گفته اجازه نده لباس زیرم را دربیاورند! یعنی اینقدر سرحال و روی پاهای خودش بوده است. آنطور که مادر می گوید هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که اطلاع دادند شهید شد!

بعدهم خواهر 17ساله ام (فریبا) دختر بسیار زیبایی بود به طوری که هرگاه با مادرم بیرون می رفت و یا در مجلسی بودند محال بود که برایش خواستگاری پیدا نشود؛ بخصوص در شهر ما که شهرستان کوچکی بود، غالبا این اتفاق می افتاد. او هم در کنار مادرم مشغول آشپزی بوده که بر اثر بمباران، طوری متلاشی می شود که تکه های بدنش را از روی درخت و دیوار جمع کرده بودند؛ به حدی که قابل شستشو و غسل دادن هم نبوده است.


فاش نیوز: چقدر ناراحت کننده!

- بله. در آن بمباران مادربزرگم، دختردایی مادرم که او هم 15-16سال بیشتر نداشت، خواهر و برادرم و یکی از خانم های همسایه که دخترش با خودم مجروح شد، در آن روز شهید شده بودند.


فاش نیوز: مادرتان چطور؟

- مادر هم ترکشی به کتفش اصابت کرده بود و تمام پوست سرش پر از ترکش شده بود؛ طوری که خارج نمی شد. اما به لحاظ روحی وضعیت بدی داشت که بعدها هم هرچه گفتیم برای کمیسیون جانبازی اقدام کنیم می گفت من بچه هایم را از دست دادم؛ نیازی به درصد جانبازی ندارم و تا آخر هم پیگیرش نشد.


فاش نیوز: درمان خودتان به کجا رسید؟

- من سه روزی در بیمارستان خوزستان بودم که عفونت تمام بدنم را گرفته بود. بنابراین و دختر همسایه‌مان را که او هم مجروح شده بود، به همراه پسردایی ام که جوانی 21-22ساله بود با هواپیما به بیمارستان قایم مشهد اعزام کردند.
یادم هست تمام مجروحین را روی برانکاردهای پارچه ای روی هم چیده بودند؛ به طوری که خون از برانکارد بالایی به پایین چکه می کرد. این برای من به عنوان یک کودک ده ساله بیشتر ترس آور بود تا وضعیت جسمی خودم. در مسیر بیمارستان حالم بدتر شد. کلی خون و سرم به بدنم وصل کرده بودند. من دختر بسیار نحیف و لاغری بودم و بدنم تحمل این مجروحیت را نداشت.

یک روز دیدم تمام سرم و خون را از بدنم جدا کردند و حتی به من آب دادند. به قدری خوشحال شدم که حد نداشت. گویا دکتر گفته بود تمام بدن او را عفونت گرفته و کاری از دست ما ساخته نیست. آنطور که بعدها برایم تعریف کردند، به همین خاطر تمام سرم و خون را از دست و پایم باز کرده بودند و احتمال می دادند یکی دو ساعتی بیشتر زنده نمانم. اما از آنجایی که خدا زندگی ام را بخشیده بود یکی دو روزی گذشت و اتفاقی نیفتاد. دوباره سرم و خون را به بدنم وصل کردند و دوباره به زندگی برگشتم.
در طول شش ماهی که در بیمارستان بودم، خود دکتر هر روز پایم را پانسمان می کرد و با باند و گاز، روی زخم را می تراشید؛ طوری که خون راه می افتاد و تمام کف اطاق پر از خون می شد. یعنی از طرفی خون تزریق می شد و از طرفی دوبار همان روز، آن را همراه با عفونت خارج می کردند. درد، آن هم برای کودک 10ساله‌ی نحیف واقعا طاقت‌فرسا بود؛ به طوری که از شدت درد با گریه هایم بیمارستان را روی سرم می گذاشتم و این در حالی بود که دست و پاهایم را به تخت بسته بودند. از شدت درد تمام موهایم را با دست می کشیدم.


فاش نیوز: خانواده از حالتان با خبر بودند؟

- تا آن زمان از طریق هیچ کس خبری از خواهر و بردارانم نداشتم. خانه ها هم تلفن نداشت. همیشه سراغشان را که می گرفتم می گفتند خوب هستند.  اما گویا همه سرگرم مراسم خاکسپاری مادربزرگ و خواهر و برادرانم بودند؛ تا اینکه پس از چهلم خواهر و برادرانم، پدر و مادرم به مشهد آمدند. بنیادشهید هم یک اطاق نزدیک بیمارستان در اختیار آنها قرار داده بود. صبح تا ظهر برادر بزرگترم، عصر تا شب مادرم و شب تا صبح هم پدرم به صورت چرخشی به همراه برادر کوچکترم پیش من می ماند. سراغ برادران و خواهرم را هم که می گرفتم می گفتند اینجا فقط برای ما سه چهار نفر جا می دهند و آنها در روستا مانده اند.


فاش نیوز: چه موقع متوجه شدید پایتان را قطع کرده اند؟

- حدود چهار ماه بعد به طور اتفاقی متوجه شدم. البته این را هم بگویم که روی من عمل های مختلفی انجام می دادند و هر بار که اسم اطاق عمل می آمد، اشکم در می آمد. چهار ماهی از بستری شدن من و دوستم "لیلا کاظمی" که همشهری بود می گذشت و در آن بیمارستان  یک اطاق جدا از سایر مجروحین به ما داده بودند. در آن بیمارستان مجروحین دیگری هم بودند که مربوط به جبهه و اغلب جوانان 16-17، 20-21ساله و همه دست و پایشان قطع شده بود.
ما هم همشهری ای داشتیم که اتفاقی ما را آنجا دیده بود. او هر روز با اسباب بازی به دیدنمان می آمد؛ یا برایمان کتاب می خواند و یا برایمان خوراکی و غذاهای خوشمزه مثل ماکارونی که دوست داشتیم تهیه می کرد و می آورد و به نحوی سرمان را گرم می کرد. ما به او عادت کرده بودیم. یکبار از من پرسید چی دوست داری؟ گفتم لاک. آن را هم برایم آورد. تا اینکه دوستم لیلا را به اطاق عمل بردند. زمانی که او را به اطاق برگرداندند گریه و بی‌تابی می کرد. من هم خواب و بیدار بودم. پسردایی ام که آنجا بود به او گفت: چرا گریه می کنی؟ پس جای معصومه بودی که پایش را قطع کرده اند چه می کردی؟ من یک آن بیدار شدم و به زور و هر طوری بود سرم را چرخاندم و دیدم واقعا ملافه ای که رویم هست جای پایم زیر آن خالی است. آن موقع بود که فهمیدم پایم را از دست داده ام.


فاش نیوز: آن لحظه چه حسی داشتید؟

- خیلی ناراحت شدم. کلی گریه کردم. برای من که دختر بسیار پرجنب و جوشی بودم واقعا سخت بود. اگر خاطرتان باشد، بازی خطی آن زمان خیلی رایج بود. در کوچه‌مان که خطی بازی می کردیم، من تمام دختران کوچه را می بردم. از خدایشان بود که من بسوزم؛ اما نمی سوختم. از بازی با من خسته می شدند و من همچنان می بردم. یا اینکه خاطرم هست باغی نزدیک خانه‌مان بود که مملو از درخت "کنار" بود. با این که همه هم‌سن و سال بودیم اما من به بالاترین قسمت درخت می رفتم و برایشان کنار پرتاب می کردم. با این شرایط جنب و جوش و تحریک، یک آن ببینی که پایت را از دست داده ای واقعا سخت است؛ بخصوص برای من که در شهرمان نبودم، خواهر و برادرانم کنارم نبودند، کسی نبود تا با او همدردی کنم! از طرفی با این که پدر و مادرم هردو جوان بودند، اما در شرایط بسیار بدی بسر می بردند و داغ فرزندانشان دیگر حوصله ای برایشان نگذاشته بود تا به من بپردازند. مادر من در عنفوان جوانی سه داغ بزرگ دیده بود و من هم اینطور شده بودم. آن روز واقعا بر من سخت گذشت و پس از آن، چند روزی تمام وقتم به گریه می گذشت. به پاهایم که نگاه می کردم فقط گریه می کردم...

ادامه دارد...

گفت و گو از صنوبر محمدی