تاریخ : 1401,دوشنبه 10 مرداد03:30
کد خبر : 91870 - سرویس خبری : زنگ خاطره

وظیفه ما چیست؟!

خاطره ای مهیج و ردپای روزهای رفته بر روح و جسم رزمندگان


خاطره ای مهیج و ردپای روزهای رفته بر روح و جسم  رزمندگان

اسلحه کلاشم روی رگبار بود که ناگهان انفجاری صورت گرفت و دوستم دستش بوسیله نارنجک گردویی که در دست اسیر عراقی بود قطع و در دم شهید شد...

فرید اسکندری

فرید اسکندری - سلام خدا بر کسانی که از خاک و وطن دفاع کردند تا اشغال ایران مانند دو جنگ جهانی اول و دوم توسط کشورهای درگیر جنگ صورت نگیرد. همرزمانم و کسانی که در عملیات های بزرگ با جان و دل حماسه خلق کردید، درد دلی دارم که بعد از سال ها کامنت گذاشتن، برایتان می نویسم.

در ۶۰ کیلومتری کردستان عراق در ارتفاعات گوجار، ظهر گردان قمر آباده به فرماندهی محمدعلی برزگر، معاون گردان حرکت کردیم. اسدقلی اسدی سه الی چهار روز قبلش در دره ای که مستقر بودیم، توسط چلچله دشمن شهید شد. ما خط شکن بودیم. ساعت یک نیمه شب به خط دشمن زدیم و در کانالی که از قبل مهیا شده بود پناه گرفتیم. تجربه عملیات های کربلای ۴ و ۵ را داشتم.

با رمز یا موسی بن جعفر به خط زدیم. آتش دشمن داشت گردان را قتل عام می‌کرد. بوی باروت، بوی کوله پشتی سوخته شهدا و بوی سوختن گوشت مهره شان در میان برف ها ما را جری تر کرده بود. کمک آر پی جی زن بودم. آر پی زن من که اهل صباشهر فعلی بود، با زدن اولین موشک به من گفت من رفتم. چند تیر به باسن پسر عمه اش خورده بود. من آر پی جی را برداشتم و سه تا موشک خودم را زدم و با فاصله، سه تا خشاب کلاش را نیز به سمت عراقی ها شلیک کردم و دو باره دو موشک از کوله پشتی یکی از شهدا برداشتم و به سمت بعثی ها شلیک کردم. درون کانال دراز کشیدم که متوجه شدم روی شقیقه هایم آب جوش می ریزد. دست کشیدم دیدم خون از گوش هایم نم نم می ریزد.

از زمین و هوا آتش می‌بارید. تا اینکه هوا روشن شد و تیپ قائم سمنان جایگزین تیپ ما یعنی ۳۵ امام حسن گردید و استوار عبدالرسول محمودآبادی فرمانده تیپ ۳۵ امام حسن دستور برگشت تیپ به دره استقرار را داد و به من و همشهری ام شهید عبداللهی ۳ اسیر عراقی تحویل دادند تا پایین برده و تحویل دهیم. آنها با لباس پلنگی و بدون درجه بودند و موهایشان بلند بود.

۶ ساعت راه داشتیم با این سه غول بیابونی. یک ساعت در حالی که آنها با دستان بسته جلو حرکت می‌کردند سپری شده بود که یکی از آنها به ما فهماند دستشویی دارد و ما اولش اجازه ندادیم؛ تا اینکه اینقدر به خودش فشار آورد که جدا نشاندیم و پشت به ما قرار شد که............

در همین گیرودار بودیم و رفیقم نزدیکش بود و من با فاصله حدود چهار متری اسلحه کلاشم روی رگبار بود که ناگهان  انفجاری صورت گرفت و دوستم دستش بوسیله نارنجک گردویی که در دست اسیر عراقی بود قطع و در دم شهید شد. برای چند لحظه فکر کردند من هم دستم قطع شده. فقط در آن پخش شدن برف و ناپدید شدن سه اسیر، یک لحظه متوجه شدم دو نفرشان به سمت من خیز برداشتند. فقط ماشه را کشیدم و ۳۰ عدد گلوله را در دو ثانیه روی آنها خالی کردم. دو نفرشان در دم کشته شدند و آن سومی را هم که ترکش نارنجک به سرش خرده بود و زجر می‌کشید خلاص کردم.

حدود دو سال اکثر شب ها خواب می دیدم چند نفر از در و پنجره می خواهند سر بچه هایم را ببرند. از بیست سال پیش قرص آلپروزولام آپو هندی،ایرانی یک میل می خورم و روز به روز بدتر می شوم. حق التدریسی ماهی ۳ ملیون در مدارس کار می‌کردم که فقط برای دارو بیشتر نمی شود. گوشم در اثر انفجار، شنوایی اش روز به  روز کم می شود و بیمارستان اعصاب و روان بستری شدم اما فرار کردم. گاهی روزی 10 عدد آلپروزولام می خورم اما آرام نمی شوم. سه فرزند دارم. خانمم قهر کرده. بچه هایم روانی شده اند.

متاسفانه کمیسیون پزشکی بدوی تایید می کند اما عالی نه. اگر یک درصد می داد، داروهایم را مجانی می‌دادند و من هزینه بستری در بیمارستان نمی دادم و شاید می شد خدا کمک می کرد زودتر خانواده ام  از من راضی شوند!