تاریخ : 1401,شنبه 19 شهريور13:58
کد خبر : 93039 - سرویس خبری : مقاله و یادداشت

بدترین بلایی که زندگی می‌‏تواند بر سر انسان بیاورد


بدترین بلایی که زندگی می‌‏تواند بر سر انسان بیاورد

محمدرضا سابقی
فاش نیوز - آنتوان چخوف در جایی می‌‏گوید: تحقیرشدن بدترین بلایی است که زندگی می‌‏تواند بر سر انسان بیاورد. 
هیچ‏‌چیز، هیچ‏‌چیز، و هیچ‏‌چیزِ دیگر در دنیا به اندازۀ تحقیرشدنِ آشکار نمی‏‌تواند روح انسان را پریشان و حتی ویران کند. 
هر درد و رنج دیگری را می‏‌شود تحمل کرد یا از سر گذراند، ولی تحقیرشدن را هرگز نمی‏‌شود.
 
خاطرۀ تحقیر‌شدن همیشه در ذهن، قلب، رگ‌‏ها و شریان‏‌ها باقی می‏‌ماند. و غالباً حیات روحیِ فرد را نابود می‌‏کند و موجب می‏‌شود ده‏‌ها سال بی‏‌وقفه خودخوری کند.
 
خیلی چیزها هستند که بدون آن‏ها هم می‌‏توانیم زندگی کنیم. اما عزتِ نفس از این قماش نیست. بعضی‏‌ها تصور می‏‌کنند که فقدان عزت نفس همیشه به یک شکل رخ می‏‌دهد، ولی موقعیت‏‌هایی که فرد ممکن است احساس کند عزت نفسش از بین رفته به تعداد خودِ افراد می تواند متفاوت باشد. 
 
گروهی از روان‏‌پزشکان با گروهی از مردان و زنان که به دلیل قتل یا جرایم سخت و خشونت‏‌آمیزِ دیگر زندانی بودند، مصاحبه کرده بودند و از آن‏ها دلیل کارشان را پرسیده بود. تقریباً همۀ آن‌‏ها پاسخ داده بودند که «به ما بد‏ و‏بیراه های اهانت آمیز گفته و ما را تحقیر کرده بودند و..». 

چرا تحقیر این‌همه احساسات را جریحه‌‏دار می‏‌کند، آسیب به‌‏بار می‌‏آورد و ما را به طرزی وحشتناک لِه می‏‌کند؟ 
چرا اگر ما پیشِ خودمان احساس حقارت کنیم، انگار زندگی برایمان غیر‏قابل تحمل ؛ بله؛ غیر‏قابل تحمل می‌‏شود؟

روان‏کاوها و متخصصان می‏‌گویند: که ما، از لحظۀ تولد، مشتاق شناخته‌شدن هستیم و اینکه کسی شرایط ما را درک نماید از وقتی چشمانمان را باز می‏‌کنیم و کودکیم و حتی تا وقت پیری ادامه دارد.
 
 البته که ما در زندگی دچار مشکلات و معظلاتی می شویم اما باید کسی آراممان کند و چه بهتر که دست محبت و نوازش به سرمان بکشند؛ نه اینکه نیش زبان بزنند و سرزنش مان کند.
که متاسفانه دانسته و یا ندانسته افراد نزدیک و خانواده هم بعضا" مرتکب این خطای بزرگ می شوند.
و آرامش روح و خاطر دیگران را سال ها و شاید تا همیشه متلاطم نموده و بر هم می زنند. 

در صورتی که همه ما بیش از سخن نیکو و سایر موارد التیام بخش ساده، بیشتر محتاج آنیم که با عشق و علاقه، مثل چیزی باارزش نگاهمان کنند. 
کاملا" بارز است که به‌طور عادی، این شیوه توجه انسانی را کمتر از مقداری که نیاز داریم دریافت می‏‌کنیم؛ گاهی هم اصلاً دریافت نمی‏‌کنیم، که بسیار مشاهده می شود.

... از اینجا به بعد، آن باور عاطفی که ما اصلاً ارزشی نداریم تدریجا" آغاز می‌‏شود. و هیچ‌‏کس به‏‌طور کامل از این موقعیت خلاص نمی‏‌شود. احساسات ما عمدتاً مخفی می‏‌شوند و ما، معمولاً با رواداشتن همان مقدار آزار و اذیت به دیگران به راه خود ادامه می‏‌دهیم. 

اما برخی مثل کسانی که در طبقه‌ی اجتماعی یا جنسیت یا نژادی نامطلوب یا ناخواسته متولد می‌‏شوند، یا شاید آن‏‌هایی که وضعیت ظاهری‏شان منجر به تمسخر یا طرد آن‏ها می‌‏شود چنان آسیب می‏‌بینند که دائم می‏‌ترسند دیگران باعث شوند در مورد خودشان نظر بدی پیدا کنند و ازاین‌‏رو به‌طور خطرناکی جامعه‌‍‏ گریز می‏‌شوند. کوشش در جهت غلبه بر این وضعِ بدوی، نیازمند تحلیل است؛ ولی در اغلب موارد این تلاش‏ به درازا می‏‌کشد و می‏‌کشد، اما اضطراب و پریشانی ما کم نمی‏‌شود؛ آنگاه درمان، مثلِ آرزوی رمانتیکِ، "رهایی و آزادی"؛ آرزویی محکوم به شکست می شود.
 
 مخلص کلام اینکه چرا ما چنین راحت در مقابل تحقیر به زانو در می‏‌آییم..
مشکل اینجاست که آگاهیِ ارزانی‌شده به ما چندان کافی نیست؛ اگر می‏‌خواهیم به آزادی درونی برسیم باید شخصا" و همگانی و اجتماعی آگاه‏‌تر (بسیار آگاه‌‏تر) از آنچه عموماً هستیم بشویم. و این تلاشی مداوم و رشد معنوی و انسانی را می طلبد.
 
| محمدرضا سابقی