تاریخ : 1401,دوشنبه 04 مهر19:00
کد خبر : 93172 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت وگو با جانباز ۷۰درصد، معصومه نعمتی(بخش نخست)

دردهایی که با آنها بزرگ شدم!


دردهایی که با آنها بزرگ شدم!

من به همراه خواهر و برادر و دختردایی هایم در حیاط مشغول بازی بودیم که ناگهان هوا تاریک شد و انفجار خیلی مهیبی اتفاق افتاد که هیچ نفهمیدم. فقط یک لحظه...

فاش نیوز - توفیق دیدار بانوی جانباز، خانم «معصومه نعمتی» چندباری در دهکده‌ی نشاط نصیبم شد؛ تا اینکه روز قرارمان به یک صبح شهریورماه افتاد و توفیق داشتیم پای حرف‌های این جانباز صبور بنشینم.

"معصومه" در خردسالی طی یکی از حمله‌‌های وحشیانه‌ی هواپیماهای دشمن بعثی به شهرها، در شهرستان کرج (مرکز استان البرز)، به همراه مادر و خواهرش مصدوم می شود و یک چشم و یک پای خود را از دست می دهد. با این وجود خم به ابرو نمی آورد و درد را با تمام سختی هایش به آغوش می کشد و می‌ایستد!
کودکی معصومه پس از مجروحیت، خیلی زود رنگ می بازد و درد و رنج های جسمی و روحی، او را به دختری صبور و البته سختکوش بدل می کند. اگرچه در همه‌ی این سال ها با کمک پروتز چشم و کفش "بریس" روزگار را گذرانده اما به خوبی از عهده درس و دانشگاه برآمده و به عنوان یک جانباز موفق در عرصه‌ی حسابداری و رایانه تا جایی پیش رفته که هم اینک به عنوان یک کارآفرین موفق، با کسب پروانه‌ی رسمی تأسیس آموزشگاه "ثنا" از سوی سازمان فنی وحرفه ای استان البرز، کارآموزان بسیاری را تحت آموزش دارد.


وی علاوه بر فعالیت اجتماعی، یک ورزشکار موفق نیز محسوب می شود؛ به طوری که در سال جاری در مسابقات دارت جانبازان، مقام اول را کسب کرده است و در کنار مشغله های فراوان خود، همچنان قدردان مادر است و در یک سال گذشته که مادرش با بیماری سخت، دست‌به‌گریبان است، همواره سعی می کند عهده‌دار وظایف فرزندی خویش نیز باشد.
حال با این مقدمه گفت وگومان را با این بانوی جانباز موفق آغاز می‌کنیم.


فاش نیوز: در ابتدا برای آشنایی بیشتر لطفا خودتان را معرفی کنید.

- معصومه نعمتی، متولد 14/9/1362 در منطقه‌ی اسلام‌آباد کرج هستم. در واقع بزرگ‌شده‌ی همانجا هستم و همان جا هم مجروح شده‌ام. دومین فرزند خانواده هستم که خواهر بزرگم دو سال از من بزرگتر و برادرم دو سال از من کوچکتر است. آخرین خواهرم دومم و آخرین فرزند خانواده نیز که پس از بمباران هوایی به دنیا آمد، متولد 1368می باشد. پدرم کارگر شرکت "هادی رنگ" و مادرم خانه‌دار هستند.


فاش نیوز: از ویژگی‌های شخصیتی خود در زمان کودکی بگویید.

- آنطور که اطرافیان نقل می‌کنند تا سه‌سالگی کودکی بازیگوش و پرجنب‌وجوش بودم. چون فاصله‌ی سنی‌مان تقریبا دو سال بیشتر نبود، بازی‌های بچگانه‌ای داشتیم. خانه دایی ام نزدیک خانه ما بود. بنابراین با دختردایی ها و پسردایی ها هم که به لحاظ سنی هم سن و سال بودیم در حیاط خانه یکدیگر بازی می کردیم. درحال حاضر که بسیار با هم خوب و صمیمی هستیم. اتفاقا در زمان بمباران هم با دختردایی هایم در خانه‌ی ما مشغول بازی بودیم که متاسفانه این اتفاق افتاد.


فاش نیوز: مجروحیتتان در چندسالگی و چگونه اتفاق افتاد؟

- تقریبا 4سال و نیمه بودم و در تاریخ 17فروردین سال1367 و درست چند روز بعد از سیزده بدر این اتفاق افتاد.


فاش نیوز: ماجرای آن روز را به خاطر دارید؟

- بله تا جایی که بسیار کم‌رنگ به خاطر دارم، سر ظهر بود که با دوتا از دختردایی هایم - که آن روز خانه‌ی ما بودند - مشغول بازی بودیم. پدرم سرکار بود و مادرم مشغول شستن رخت در حیاط. تانکر آبی در پشت بام خانه‌مان بود که آن زمان آب را در آن ذخیره می کردیم. من به همراه خواهر و برادر و دختردایی هایم در حیاط مشغول بازی بودیم که ناگهان هوا تاریک شد و انفجار خیلی مهیبی اتفاق افتاد که هیچ نفهمیدم. فقط یک لحظه مردم را می دیدم که با لگد درب خانه ها را بازمی کردند و برای کمک به داخل خانه ها می آمدند و با برانکارد مجروحین را می بردند و سوار آمبولانس می کردند. زمانی که به خودم آمدم دیدم داخل آمبولانس هستم.


فاش نیوز: زمان حادثه شما کجای خانه بودید؟

- ما در حیاط خانه که با پله به پشت بام خانه راه داشت و در واقع پشت بام خانه و حیاط همسطح بودند مشغول بازی بودیم.


فاش نیوز: چه درکی از جنگ داشتید؟

- هیچ درکی نداشتم؛ چون خیلی بچه بودم. نه فقط من، که همه‌ی بچه ها زیر ده سال بودیم. خانه‌ی ما و خیلی از همسایه ها کاملا و یا نسبتا تخریب شده بود. بسیاری از همسایه هامان که با خانواده‌ی ما رابطه‌ی صمیمانه داشتند، شهید شده بودند.


فاش نیوز: خاطرتان هست با آمبولانس شما را به کدام بیمارستان بردند؟

- بله؛ به بیمارستان امام خمینی(ره) تهران بردند؛ به طوری که چندماهی خانواده از من خبر نداشتند و مرتب به دنبال من می گشتند.


فاش نیوز: آن لحظات چه حسی داشتید؟

- خیلی ترسیده بودم. حالت گیج و منگ داشتم. اصلا نمی دانستم چه اتفاقی برایم افتاده و الان کجا هستم. فقط پایم درد بسیار شدیدی داشت.


فاش نیوز: خاطره ای از آن دوران به ذهن دارید؟

- یادم هست در بیمارستان پرستاران رفتار خیلی مهربانی با من داشتند و برایم کتاب های کوچک و مداد رنگی می آوردند. آن زمان من با کتاب خیلی سرگرم می شدم و یا هم‌اطاقی هایم برایم عروسک می آوردند. خانواده هم نزدیک 2ماه از من بی‌خبر بودند. پدرم آن زمان یک موتور داشت. مرتب به همه می گفتم اسم پدرم حسین است و یک موتور دارد. حتما می آید و مرا می برد.

فاش نیوز: مجروحیتتان از چه قسمت هایی بود؟

- هم پای چپ و هم چشم چپم مجروح شده بود؛ اما چون جراحت پایم بسیار شدید بود کسی متوجه جراحت چشمم نشده بود.

فاش نیوز: خودتان هم متوجه نشده بودید؟

- نه چون بینایی چشم راستم را داشتم. بینایی چشم چپ هم بود؛ اما به مرور بعد از پنج و یا شش ماه، دکترها متوجه تغییر رنگ چشمم شده بودند که آبی و کوچک شده بود. بعد از معاینه گفته بودند این چشم از بین رفته است. البته یک علت آن هم شلوغی بیمارستان و ازدحام مجروحین بمباران بود و از سویی هم بیشتر توجه به سمت پایم بود که وضعیت وخیم‌تری داشت و مجبور شدند آن را جراحی کنند. این شد که موضوع چشمم به فراموشی سپرده شد.


فاش نیوز: از چه زمانی از پروتز چشم استفاده کردید؟
- تا قبل از 11 سالگی و زمانی که به مدرسه می رفتم عینک می گذاشتم تا اینکه برای اولین بار در 11سالگی برایم پروتز گذاشتند.


فاش نیوز: وضعیت خانواده پس از بمباران چگونه شده بود؟

- همانطور که اشاره کردم بر اثر بمباران، خانه‌مان تقریبا تخریب و  مادر هم مجروح شده بود. گویا مدت دو ماهی هم در بیمارستان بود و بعد هم به خانه می آمد. تمام وسایل زندگیمان ازبین رفته بود. گویا در مدت دوسالی که من در بیمارستان بودم به خانواده ام یک اطاق در یک مدرسه داده بودند. یک سال هم در مستاجری ماندند. بعدها هم قطعه‌زمینی داده بودند که پدر خودش در آن یک اطاقی ساخت و همانطور که در عکس هم دیده می شود، اطاقی‌ست که هم اطاق زندگی و هم آشپزخانه‌ی ما بود و تمام وسایل از رختخواب و گاز پیک‌نیکی و تمام وسایل را در آن جای داده بودند. مرا هم که از بیمارستان مرخص کردند، با پای گچ گرفته به آنجا آوردند.  طی این سال ها آن زمین را ساختیم و در حال حاضر هم در آن زندگی می کنیم.


فاش نیوز: قبلا اشاره کردید که خانواده از شما کاملا بی خبر بودند؟ چطور موفق به یافتن شما شدند؟

- بله آنها اصلا نمی دانستند من زنده هستم یا نه. فکر می کردند شاید بر اثر خون‌ریزی شدید از بین رفته باشم. مادرم هم که خود از ناحیه شکم ترکش خورده بود، چندماهی در بیمارستان مدنی کرج بستری بود و مرا هم که به بیمارستان امام خمینی تهران بره بودند. پدرم دوسه ماهی به بیمارستان های مختلف سرمی زند و بالاخره موفق می شود که مرا پیدا کند. خواهر و برادرم هم در منزل عمه و دایی‌ام نگهداری می شدند. البته خانه‌ی دایی‌ام هم بر اثر بمباران از بین رفته بود و در اطاقی در یک مدرسه زندگی می کردند. خواهر و برادرم گاهی در خانه‌ی عمه‌مان و گاهی هم در مدرسه پیش دایی‌ام می ماندند.

فاش نیوز: آنها که آسیبی ندیده بودند؟

- زانوی خواهرم هم ترکش خورده بود که اذیت می کرد اما نه مادر و نه خواهرم هیچکدام درصد جانبازی ندارند.


فاش نیوز: چرا؟

- چون آن زمان وضعیت به‌قدری بحرانی بود که کسی به مجروحیت کم، اهمیتی نمی داد.


فاش نیوز: برگردیم به مجروحیت خودتان؛ چند مدت بیمارستان ماندید؟

- از 5سالگی تا 7 سالگی، تقریبا دو سال بیمارستان بودم. البته مداوم نبود؛ اما بیشتر مواقع بودم. زمانی که بچه‌تر بودم و نمی توانستم راه بروم و یا پایم داخل گچ بود، مرتب عفونت می‌کرد. یعنی بعد از عمل که به خانه می آمدیم، پایم عفونت می کرد دوباره به بیمارستان برمی‌گشتیم. آنجا عمل می کردند؛ دوباره به خانه می آمدیم؛ دوباره عفونت می کرد. یعنی 9 بار روی پایم عمل انجام شد. مرتب از قرص های چرک‌خشک‌کن قوی و آمپول های قوی استفاده می کردند که پایم عفونت نکند. اما بازهم چرک می کرد و مجبور می شدیم دوباره عمل کنیم. وضعیت پایم تا مرز قطع شدن پیش رفته بود. پزشکان هم می گفتند این‌همه عفونت و چرک خطرناک است؛ اجازه بدهید آن را قطع کنیم؛ که خانواده رضایت نمی دادند. اما خوشبختانه با دعا و نذر و نیاز مادر و در ماه محرم با متوسل شدن به حضرت ابوالفضل‌العباس(ع) معجزه شد و این عفونت‌ها فروکش کرد.
بعد از مرخصی از بیمارستان مدتی روی ویلچر بودم. اما بر اثر جراحی های متعدد زانوی پایم کاملا خشک شده بود؛ که با فیزیوتراپی مداوم، کمی بهبودی یافته بود.


فاش نیوز: پس از مجروحیت و دوران نقاهت، رفتار و حستان نسبت به بچه های دیگر چگونه بود؟

- البته تا مدتی که اصلا نمی توانستم بازی کنم. یعنی تا 7سالگی که یا روی ویلچر بودم و یا از عصا استفاده می کردم و اصلا نمی توانستم روی پاهای خودم راه بروم. در 7 سالگی هم که بعد از فراغت از مدرسه مرا به فیزیوتراپی می بردند که آن هم روی ویلچر و یا با عصا بود. 2 سال فیزیوتراپی ادامه داشت و با داروهایی که دکتر تجویز کرده بود حالم خیلی بهتر شده بود و تقریبا 8-9سالگی تقریبا می توانستم روی پاهایم راه بروم.


فاش نیوز: واکنش همکلاسی‌ها و دوستانتان چگونه بود؟

- از آنجایی که من در مدرسه‌ی شاهد درس می خواندم بچه ها رابطه‌ی خیلی صمیمانه و دوستانه ای با من داشتند. شاید به خاطر این بود که معلمانمان مواقعی که من سرکلاس نبودم، درمورد وضعیت من با آنها صحبت کرده بودند. این بود که حس می کردم هوای مرا خیلی دارند؛ و یا زنگ تفریح که بچه ها در مدرسه بدو بدو و بازی می کردند، هوای مرا داشتند. معلمان هم به من توجه زیادی داشتند و خودم هم بسیار علاقمند به تحصیل بودم.

شاید به خاطر دفتر و مدادرنگی که اولین بار یکی از پرستارها برایم هدیه آورده بود، همان باعث شده بود که فقط علاقه داشتم دفتر و مدادی داشته باشم و فقط بنویسم. بچه های مدرسه‌ی ما چون اکثراً فرزند ایثارگران و شهدا و جانبازان بودند واقعا سطح شعور بالایی داشتند و وضعیت مرا درک می کردند و من واقعا از بودن در کنارشان لذت می بردم. برای مثال گاهی پیش می آمد که مدادم را فراموش می کردم با خود به مدرسه ببرم؛ مدادشان را به من می دادند و یا گاهی فیزیوتراپی که می رفتم و نمی رسیدم مشق هایم را کامل بنویسم، آنها کمکم می کردند. اتفاقا یکی از دوستان دوران ابتدایی به نام "نازنین" که مانند نامش هم نازنین بود، محبت ویژه ای به من داشت.


فاش نیوز: خارج از مدرسه، نگاه دیگران چگونه بود؟

- نگاه ها کاملا متفاوت بود. بخصوص آن زمان که چشم سمت چپ من تازه بینایی اش را از دست داده بود و از مشکی به آبی تغییر رنگ داده بود. به خاطر همین در مدرسه هم عینک می زدم و مرتب با عینک بودم. به همین دلیل بچه های هم‌سن و سال خودم خیلی نگاهم می کردند و گویی مرا با انگشت نشان می دادند. بنابراین برایم آزاردهنده بود. البته آنها هم تقصیری نداشتند و بچه بودند و نمی شد بر آنها ایراد گرفت؛ اما گاهی من از ناراحتی گریه می کردم و از خانه بیرون نمی رفتم.


فاش نیوز: این وضعیت تا چه زمانی ادامه داشت؟

- تا سن 11-12سالگی که بسیار گوشه‌گیر و خجالتی بودم. خاطرم هست کلاس سوم ابتدایی بودم که باز مجبور شدند پایم را جراحی کنند و تا مدتی مدرسه نمی رفتم. یک روز بچه های مدرسه و معلمان برای عیادت به خانه‌ی ما آمده بودند. من از بس خجالتی بودم، رویم نمی شد حتی با معلممان صحبت کنم. همکلاسی هایم با مهربانی می گفتند باز هم منتظرت هستیم بیا دور هم درس بخوانیم و از این حرف ها. اما من به‌قدری خجالتی بودم که حتی با آنها هم نمی توانستم حرف بزنم؛ و این گوشه‌گیری را تقریبا تا کلاس پنجم ابتدایی داشتم؛ تا اینکه آخرین عمل پایم صورت گرفت و از آن پس به سمت فیزیوتراپی و درمان رفتم و دیگر دوران بستری در بیمارستان را نداشتم.


فاش نیوز: تمام مقاطع تحصیلیتان را در مدارس شاهد گذراندید؟

- بله.


فاش نیوز: با توجه به شرایط جسمی شما، توجه خانواده بیشتر به سمت شما بود یا تفاوتی نمی کرد؟

- صددرصد که توجهات به سمت من بیشتر شده بود؛ طوری که وقتی می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه‌ی شاهد در منطقه‌ی عظیمیه‌ی کرج، و منزل ما در فردیس کرج بود. این مسافت زیاد باعث شده بود که پدرم با رفتن من به مدرسه مخالفت کند. می گفت، سوار و پیاده شدن سرویس مدرسه برایش سخت است و حالا چه عجله ای برای رفتن به مدرسه دارد. اما مادرم موافق بود و معتقد بود که من باید به مدرسه بروم تا در کنار همکلاسی هایم روحیه‌ی خوبی داشته باشم؛ بنابراین توجه بیشتری به من داشت. خواهر و برادرم هم گاهی گله می کردند که معصومه هم مدرسه شاهد می رود و هم درسش خوب است و یا اینکه توجه‌تان به معصومه بیشتر است. اما درکل حسادتی درکار نبود. پدر و مادرم کار خانه از من نمی خواستند و یا کمتر می خواستند. اما از وقتی که وضعیت پایم کم‌کم بهتر شد، من هم درکارها مشارکت می کردم. در دوران راهنمایی هم بیشتر مواقع تعطیلات تابستانی در کلاس های هنری، نظیر گلدوزی و گل‌آرایی شرکت می کردم.


فاش نیوز: خودتان احساس متفاوت بودن نسبت به دیگر هم‌سن و سالانتان داشتید؟

- بله؛ بخصوص اینکه من مدت طولانی در بیمارستان مانده بودم و این خود باعث تضعیف روحیه ام شده بود. مثل دیگران شادی و نشاط بچگی را نداشتم و نسبت به آنها گوشه‌گیرتر وخجالتی‌تر بودم و حتی دوست نداشتم به خاطر چشمم، نگاهی به چهره ام داشته باشند؛ چرا که از 11سالگی چندین مرتبه پروتزهای مختلف به چشم داشته ام. پروتزهای اولیه بزرگ و غیرطبیعی بودند و طوری بود که خودم احساس خوبی نداشتم.
کلاس چهارم یا پنجم بودم که به خاطر جراحی های متفاوتی که انجام داده بودم و بی‌هوشی ها و داروهای متفاوتی که مصرف شده بود، هنوز احساس گیجی و منگی داشتم. علاوه بر این، مصرف داروها مرا به شدت عصبی کرده بود؛ به طوری که با کمترین و کوچکترین مسئله ای، جیغ و فریاد می کردم؛ اما ناچار باید از آنتی‌بیوتیک‌های قوی استفاده کنم تا عفونت پایم از بین برود. حتی پاشنه پایم تراشیده و از بین رفته بود و به استخوان رسیده بود؛ به طوری که دایم رختخواب و حتی جوراب و کفشم پر از استخوان های ریز می شد؛ که دوباره به بیمارستان رفتم و با جراحی، قسمتی از گوشت ران برداشتند و به پاشنه‌ی پا پیوند زدند. 40 روز وضعیت سختی را تجربه کردم تا این پیوند به درستی انجام شود. بعد از این مدت به‌قدری پایم خشک شده بود که از خشکی قادر به راه رفتن نبودم و بازهم تا مدتی با ویلچر و عصا راه می رفتم.


فاش نیوز: مواقعی پیش آمده بود که آرزو کرده باشی ای‌کاش این اتفاق نیفتاده بود؟

- بله مواقعی که دلم خواسته در فعالیت های اجتماعی حضور داشته باشم. اما وقتی دیدم پایم اذیت می کند، بخصوص در دوره‌ی دبیرستان که مسابقات تربیت بدنی و یا ورزش والیبال که نیاز به دویدن و پرش دارد، وقتی نمی توانستم مشارکت داشته باشم، خیلی ناراحت می شدم و گوشه ای می نشستم؛ به خودم که نگاه می کردم بغضم می گرفت و یا گریه می کردم. آن وقت آرزو می کردم ای‌کاش این اتفاق نمی افتاد.


فاش نیوز: با این وضعیتتان چگونه کنار می آمدید؟

- خوشبختانه معلمانم با من صحبت می کردند و می گفتند اشکالی ندارد. تو می توانی ورزش های دیگری را انجام دهی و دوچرخه سواری کنی. آن زمان بود که من سمت دوچرخه هم رفتم. البته اوایل برایم سخت بود و کمی طول کشید. اما کم‌کم با تمرین توانستم.
 
فاش نیوز: درحال حاضر وضعیت جسمیتان به چه شکلی است؟

- چشم سمت چپ که پروتز است. پای سمت چپم از ناحیه‌ی ساق و زانو مجروح است؛ به طوری که در حال حاضر ساق زانویم بسیار کوچک و باریک است با 6 سانت کوتاهی. مچ پایم فیکس است و انگشتان پایم هیچ حسی ندارند. زانویم انحراف شدیدی دارد و باعث شده تا از کفش "بریس" استفاده کنم و همین باعث شده که کمرم هم درگیر شود و گاهی کمردرد هم دارم.


فاش نیوز: درد هم دارید؟

- بله زمانی که کمی بیشتر از حد معمول سرپا می‌ایستم و یا درخانه کارهای جزیی انجام می دهم، حتما نیم تا یک ساعت باید استراحت کنم؛ که اگر این کار را نکنم به کمرم آسیب می زند. یکبار که کمی نسبت به این موضوع بی توجهی کردم، تا یک هفته از ناحیه کمر مشکل داشتم. این مشکلات باعث شده با 38 سال سن، همانند یک فرد 50 ساله مشکل گرفتگی کمر و پا داشته باشم.

فاش نیوز: نظرتان در کل نسبت به رویداد جنگ چیست؟

- برای منی که این موضوع را درک کرده ام واقعا از آن بیزارم؛ بخصوص برای اتفاقاتی که برای زنان و بویژه کودکان رخ می دهد؛ چرا که روحیه‌ی بچه ها بسیار حساس و لطیف است. اما از سویی خدا را شکر می کنم که این اتفاق در کودکی برای من افتاده است. اگر در سنین بالاتر بود صددرصد سخت‌تر می شد و به لحاظ روحیه ضربه‌ی بیشتری می خوردم. بخصوص زمانی که این اتفاق برای ما افتاد و خانه‌مان از بین رفت، پدرم تا مدتی کلافه و عصبی بود؛ چرا که مادرم تا مدتی در بیمارستان بود. خواهر و برادرم در خانه‌ی عمه و دایی‌ام می ماندند و من هم با این وضعیت در بیمارستان بودم. مجبور شدند دوباره زندگی را از صفر بسازند.
جنگ اعصاب را ضعیف می کند. من هنوز هم که هنوز است بعضی مواقع سر کوچکترین مسئله ای سریع به‌هم می ریزم و این به خاطر صحنه های ناخوشایندی است که در کودکی تجربه کرده ام.
خاطرم هست در بیمارستان که بودم، بیشتر مجروحینی که می آوردند مردها بودند. فقط گاهی بی‌اختیار نگاهم آنها می افتاد. یکبار یکی از همسایه‌هامان را که او را می شناختم دیدم بر اثر بمباران گوش و  نصف صورتش کاملا از بین رفته بود. بنابراین هم مجروحیت خودم و هم آنچه به چشم دیده بودم خیلی مواقع اذیتم می کرد و من آن روحیه‌ی شاد و نشاط را در همان کودکی از دست دادم.

از دوره‌ی راهنمایی به بعد وضعیتم کمی بهتر شد. خدا را شکر دختر درسخوانی بودم و به خاطر نمرات بالا معلمین هم تشویقم می کردند و جایزه می دادند؛ و همین باعث تقویت روحیه‌ام شده بود.


فاش نیوز: دبیرستان چه رشته ای را انتخاب کردید؟

- رشته ریاضی را؛ که این هم کاملا اتفاقی شد. یعنی در دوره‌ی راهنمایی با تعدادی از دوستانم با هم بودیم و در دبیرستان هم اصلا نمی دانستم انتخاب رشته چیست و فقط  در این حد که رشته‌ی تجربی و ریاضی و انسانی است و رشته‌ی تجربی مرتبط با پزشکی است، علاقمند بودم و چون بسیاری از پزشکان و پرستاران را هم دیده بودم که واقعا مهربان و با اخلاق بودند، بنابراین حس خوبی نسبت به این رشته داشتم و به دلم می نشست. از طرفی از محیط بیمارستان به خاطر اینکه دایم با افرادی با اوضاع وخیم سر و کار دارند و یا افرادی که در آنجا فوت می کنند، دیدن این صحنه ها برایم سخت و تلخ بود. نمراتم طوری بود که هر دو رشته را می توانستم انتخاب کنم. بنابراین به اصرار یکی از دوستانم (زهرا جمالیان) که فرزند شهید هم بود، باهم در رشته‌ی ریاضی ثبت‌نام کردیم و خوشبختانه در این رشته هم موفق بودم و خوشبختانه مدرسه‌ی شاهد توجه خوبی نسبت به شاگردان داشت. بعد از کلاس های مدرسه، کلاس های فوق تقویتی می گذاشتند و با دانش آموزان کار می کردند. خودم هم بسیار علاقمند بودم. بعد از مدرسه هم در خانه تمرین می کردم و خوشبختانه با نمرات بالایی دیپلم خودم را گرفتم و همان سال هم وارد دانشگاه شدم.

 

فاش نیوز: تحصیلاتتان را تا چه مقطعی ادامه دادید؟

- کارشناسی ریاضی کاربردی دانشگاه پیام نور قزوین.


فاش نیوز: با توجه به این که این مرحله از زندگی، ورود جدی شما به جامعه محسوب می شد و قطعا با افراد بیشتر و متفاوت‌تری آشنا می شدید، نظر همکلاسی ها و همچنین اساتیدتان نسبت به جنگ و جانبازی شما چطور بود؟

- روزهای اول با سرویس دانشگاه و البته و با چادر و درحالی که می لنگیدم به دانشگاه می رفتم و راه رفتنم کاملا مشخص می کرد که پایم مشکل دارد؛ اما درد نداشتم. اوایل هم وقتی همکلاسی هایم متوجه می شدند من جانباز هستم، می گفتند شماها که درس نمی خوانید و تلاشی نمی کنید! بچه شهید و جانباز با سهمیه دانشگاه می آیند و شما هم با سهمیه قبول شده اید؛ و یا حقوق دارید و خانه دارید و رسیدگی زیادی به شماها می شود و... حقیقتا وقتی این بازخوردها را می دیدم اصلا این موضوع را مطرح نمی کردم که من جانبازم و خیلی ها هم که سئوال می کردند، می گفتم تصادف کرده ام  و یا در کودکی این اتفاق برای من افتاده است. خوشبختانه چشمم خیلی مشکل نداشت؛ چون از پروتز و عینک استفاده می کردم و تنها یک انحراف چشم ساده به نظر می رسید و خیلی مشخص نبود که مصنوعی است. مطرح شدن این مسایل واقعا آزارم می داد. برای همین بجز چندتا از دوستان صیمی‌ام در دانشگاه، کسی از این موضوع مطلع نبود.

- عرض کردم بعضی که می گفتند با سهمیه بالا آمده اید و... مابقی هم حس مثبتی نداشتند و توجیه‌پذیر هم نبودند و وقتی این موضوع را می فهمیدند یه طوری فاصله می گرفتند. بخصوص که خیلی ها حجاب درستی نداشتند وحتی با مقوله محرم، شهید و شهادت هم در تضاد بودند. اما من بسیار مقید به حجاب و بخصوص چادر بودم و به نوعی مرا خشک مذهبی قلمداد می کردند. بنابراین بیشتر ارتباطمان در حد رفتن به اردو و بحث درس و کلاس بود.


فاش نیوز: محیط دانشگاه مناسب‌سازی شده بود؟

- خیر. متاسفانه دانشگاه ما اصلا آسانسور هم نداشت. گاهی طبقه‌ی سوم کلاس داشتیم و من باید سه طبقه را با این شرایط بالا می رفتم و گاهی از صبح تا غروب که دانشگاه بودم و کلاس در طبقات مختلف برگزار می شد، مرتب در حال بالا و پایین رفتن بودم. ازبس ذوق درس و کلاس داشتم، خیلی متوجه نمی شدم. اما شب که به خانه می رسیدم، زانویم واقعا اذیت می شد و کلی پماد و داروی مسکن مصرف می کردم.

بیشتر پماد و داروی تقویتی نظیر کلسیم استفاده می کنم. البته زانویم حالتی دارد که خیلی زود خشک می شود و نیاز هست که هرازگاهی فیزیوتراپی هم بکنم.

 

فاش نیوز: با این که شاگرد کوشا و درسخوانی بودید چرا آن را ادامه ندادید؟

- برای کارشناسی ارشد دو بار شرکت کردم. در این فاصله به دنبال گرفتن مجوز آموزشگاه هم بودم؛ که باید آزمون‌های مختلف را می گذراندم. بنابراین که این مسئله کمی کم‌رنگ شد.

پایان بخش اول

ادامه دارد...

| گفت و گو از صنوبر محمدی