فاش نیوز - به مناسبت هفته دفاع مقدس چندی پیش برخی از فیلمهای سینمایی در ژانر جنگی و دفاع مقدس را معرفی کردیم،اکنون جا دارد که سری هم به آثار مکتوب با حال و هوای دفاع مقدس و جنگ تحمیلی بزنیم. با ما همراه باشید:
خط مقدم
معرفی کتاب خط مقدم
در کتاب خط مقدم، نوشته فائضه غفار حدادی و محمدحسین پیکانی روایتی داستانی و مستند از تشکیل یگان موشکی ایران با محوریت زندگی شهید حسن طهرانی مقدم میخوانید. این کتاب در هفدهمین دورهٔ انتخاب بهترین کتاب دفاعمقدس، برگزیده شده است.
در این کتاب که نگارش آن بیش از یک سال طول کشیده است، مراحل تشکیل یگان موشکی ایران را از نقطه مبدا تا تشکیل خطهای متعدد آن در جایجای ایران و منطقه خواهید خواند.
درباره کتاب خط مقدم
شهید حسن طهرانی مقدم یکی از فرماندهان سپاه پاسداران بود که در جنگ ایران و عراق وظایف مهمی را بر عهده داشت. او در سال ۱۳۹۰ بر اثر انفجار زاغه مهمات در پادگان مدرس از دنیا رفت. در این کتاب فائضه حداد مجموعهای از مصاحبهها و اسناد مختلف را جمعآوری کرده تا برشی از زندگی شهید طهرانی مقدم را روایت کند. در این روایت مجموعه اقدامات حسن طهرانی مقدم در سالهای ۶۳ تا ۶۵ برای تشکیل یگان موشکی را میخوانیم.
بخشی از کتاب خط مقدم:
جمعه جشن تشرین بود. داخل چمن زردشدهٔ زمین فوتبال یک زمین والیبال درست کرده بودند و صندلیهایی که در چندین ردیف دورش چیده بودند، از افراد گروهانها و گردآانهای تیپ ۱۵۵ و ۱۵۶ موشکی سوریه پر شده بود. جایگاه عریض و طویلی هم در قسمت بالای زمین برای سخنرانی درست کرده بودند که با گلهای مصنوعی و عکس حافظ اسد و پرچم سوریه تزیین شده بود. پشت تریبون سخنران، یک ردیف مبل چیده شده بود که جایگاه فرماندهان بود. یک ردیف صندلی هم در پشت ردیف مبل گذاشته بودند که مخصوص مهمانان ویژه بود. حسنآقا بر روی یکی از مبلهای ردیف اول مابین سرتیپ ترکی و سرلشکر عبدالقادر نشسته بود. بچهها هم روی صندلیهای ردیف دوم بودند. فرمانده یکی از گردانهای موشکی پشت تریبون گزارش میداد. حسنآقا کموبیش بعضی کلمهها و موضوع صحبتش را میفهمید، ولی بیشتر حواسش به جمعیت دورتادور زمین و مخصوصاً روسها بود. فقط هفتهشت نفر از روسها در جشن شرکت کرده بودند که در ضلع بالا و گوشهٔ سمت راست زمین نشسته بودند. همگی لباس ارتش سوریه را پوشیده بودند. بدون درجه بودن لباسشان آنها را از بقیهٔ جمعیت متمایز میکرد. رّد نگاهشان هم بیشتر از آنکه به سخنران برسد، روی ردیف دوم صندلیها و بچههای ایرانی بود. هر کسی میتوانست کنجکاوی را توی چهرهشان ببیند.
مربع های قرمز
معرفی کتاب مربعهای قرمز
کتاب مربعهای قرمز، نوشتهی زینب عرفانیان، شامل خاطرات شفاهی حاجحسین یکتا از دوران کودکی تا پایان دفاع مقدس است.
دربارهی کتاب مربعهای قرمز
کتاب مربعهای قرمز، یا خاطرات شفاهی حاجحسین یکتا از دوران کودکی تا پایان دفاع مقدس، کتابی دربارهی زندگی، کارها و فعالیتهای حسین یکتا است. حسین یکتا در سال ۱۳۴۶ در قم متولد شد. او در جنگ ایران و عراق حضور داشت و یک چشمش را در جریان جنگ از دست داد. یکتا در حال حاضر عضو شورای مرکزی قرارگاه عمار است و سابقه فرماندهی قرارگاه خاتم الاوصیا را هم در کارنامهی خود دارد. اما شهرت حسین یکتا به دلیل برگزاری اردوهای راهیان نور است که برای بازدید دانشجویان و دانشآموزان از مناطق جنگی ترتیب داده میشود.
در کتاب مربعهای قرمز دربارهی فعالیتهای او، خانواده و اعتقادات خانوادگی که او را به این مسیر کشاند، نگاه حسین یکتا به مسالهی روحانیت و توجه به شهدا و الگو گرفتن از آنان میخوانیم. این کتاب یکی از کتابهای پیشنهادی رهبر برای مطالعه است.
بخشی از کتاب مربعهای قرمز:
- کمک می کنی؟
طوری حرف زد، مثل این که خیلی وقت است مرا میشناسد. نتوانستم نه بگویم. یک سنگ گذاشتم لای در حیاط و معطل نکردم. یادم رفت قرار است ماست بخرم. آفتاب تیرماه قم انگار لب جوی کنار خیابان نشسته بود. گرمای چسبندهاش را میپاشید به سر و صورتمان و داغمان میکرد. دانههای عرق تا وسط کمرم سر میخوردند. نردبان را دو دستی چسبیده بودم. از ترس افتادن جعفر حتی نمیتوانستم خودم را بخارانم. با چشم های تنگ شده از نور تیز آفتاب نگاهش میکردم. رو ی آخرین پلۀ نردبان کش و قوس میآمد و به پلاکارد میخ میکوبید. با هر چکشی که میزد دلم میریخت. میترسیدم با سر، وسط پیادهرو سقوط کند. با خواندن نوشتە روی پلاکارد یاد شهادت آقای بهشتی افتادم. دلم سوخت. اسم آقای بهشتی وسط پارچۀ سفید نوشته شده بود؛ با رنگ سرخ و قطره های خون که از حروف «ش»، «ه» و «ی» چکه میکرد. به نظرم آمد همە کلمات دور بهشت جمع شده اند و تماشا می کنند.
دو سال پیش آقای بهشتی را درست همین جا دیدم؛ جلوی بقالی حسن آقا. سر کوچهمان از یک بلیزر سیاه پیاده شد. با ذوق به سمتش دویدم. سلام کردم و اسمم را پرسید. پر عبایش را روی شانه کشید و با قدم های بلندش رفت و در پیچ کوچه گم شد.
دا
معرفی کتاب دا: خاطرات سیده زهرا حسینی
کتاب دا خاطرات سیده زهرا حسینی است که با تلاشهای سیده اعظم حسینی و توسط انتشارات سوره مهر چاپ شده است.کتابی که در سال ۱۳۸۷ چاپ شد و در کمتر از ۸ ماه به چاپ ۵۵ رسید.
درباره کتاب دا
کتاب دا خاطرات سیده زهرا حسینی از روزهای اول جنگ و حمله ارتش بعثی غراق به خرمشهر است. در این کتاب او مقاومت مردم را بیان میکند. سیده زهرا حسینی خاطرات و مقاومتهای خود را از روزهای جنگ با تمام جزئیات تعریف میکند و این جزئینگریها باعث شده خیلیها این کتاب را رمان بنامند. این کتاب یکی از کاملترین کتابهای دفاع مقدس است و از نظر تصویری فوقالعاده است و اگر به دست کارگردانی چیرهدست سپرده شود، فیلمی تاثیرگذار خواهد بود. البته تاکنون چندین کارگردان برای ساخت فیلم کتاب دا اقدام کردهاند.
سیده زهرا حسینی در آن زمان تنها نوجوانی ۱۷ ساله بود و ما تمام اتفاقات جنگ را از دید یک دختر نوجوان میخوانیم، راوی حدود ۲۰ سال تمامی خاطرات را بیان نکرده و آنها را مانند راز درون خود نگه داشته است، او چیزهایی را دربارهی جنگ گفته که تابهحال کسی حرفی از آن نزده است. این کتاب به سه بخش تقسیم میشود:
قسمت نخست کتاب سالهای ابتدایی زندگی سیده زهرا حسینی در عراق و مهاجرت اجباری خانواده وی تحت فشار رژیم بعث را روایت میکند.
قسمت دوم کتاب به شرح فعالیتهای حسینی در جریان جنگ ایران و عراق پرداخته است.
قسمت سوم کتاب هم در مورد زندگی شخصی حسینی و ماجرای ازدواج وی است.
بنا بر ادعای رسانههای داخلی، کتاب دا پرمخاطبترین کتاب سال ۱۳۸۸ در ایران بود. انتشار این کتاب، اعتراض تکاوران نیروی دریایی ارتش را نسبت به تصویری که از ارتش در این کتاب ترسیم میشود، در پی داشت.
درباره سیده زهرا حسینی
سیده زهرا حسینی متولد سال ۱۳۴۲ در بصره است، کتاب دا خاطرات او از مقاومت در خرمشهر است که توسط سیده اعظم حسینی به صورت یه کتاب در آمده است.
سیده زهرا حسینی و خانوادهاش در سال ۱۳۳۰ از منطقهی کردنشین زرینآّباد در ایلام به عراق مهاجرت کرده بودند، او فرزند دوم خانواده از شش نفر بود. وقتی که تنها ۵ سال داشت در سال ۱۳۴۷ به همراه خانوادهاش به ایران آمده و در خرمشهر ساکن شدند، پسرش پس از مدتها بیکاری به عنوان رفتگر در شهرداری استخدام شد، زهرا پس از تمام کردن کلاس پنجم دبستان به دلیل خواست پدرش و نارضایتی از مختلط بودن کلاسها ترک تحصیل کردد. پدرش از طرفداران سید محسن حکیم و سید حسین طباطبایی بروجردی بود و به خاطر فعالیتهای سیاسی خود چندین بار بازداشت و شکنجه شده بود.
وقتی که جنگ شروع شد سیده زهرا حسینی ۱۷ سال داشت و با توجه به وضعیت بسیار بد بیمارستانها برای کمک به بیمارستان رفت، اما ناگهان خود را در غسالخانه جنتآباد پیدا کرد، به گفتهی خودش به خاطر کنجکاوی درونیاش جا نزد و به کار خود ادامه داد. به خاطر قرار گرفتن در جنگ و همکاری در کفن و دفن شهدا، حمل مجروحان، پختوپز و... خواهرش لیلا در کنارش بود.
پدر و برادربزرگترش نیز در روزهای اول جنگ کشته شدند و برادر کوچکش مجروح شد، زهرا حسینی در سال ۱۳۵۹ به دلیل اصابت ترکش به نخاعش مجروح شد.
او در سال ۱۳۹۳ نشان افتخار جهادگر عرصه فرهنگ و هنر را از آن خود کرد.
تکه هایی از کتاب دا:
حدودا چهارده سالم بود که کتاب زنان قهرمان را خواندم.
گذشته از زنان صدر اسلام، شخصیت جمیله بوپاشا، دختر مسلمان و انقلابی الجزایری، برایم بسیار جالب بود: پذیرش این واقعیت سخت بود که دختری جوان با تمام وجود با اشغالگران کشورش وارد مبارزه ای نابرابر شود. او، برای حفظ شرافت و آزادگی مردمش، تمام شکنجه های وحشیانه فرانسوی های متجاوز را به جان می خرد، اما زیر بار ذلت اشغالگران نمی رود.
چند سال بعد، وقتی اشغالگران بعثی وحشیانه به وطنم هجوم آوردند و مردم شهرم را به خاک و خون کشیدند، دیگر آسوده زیستن برایم معنایی نداشت، زیرا آموخته بودم آسودگی عدم است و زندگی در ذلت، عین فنا و نیستی، هیچ گاه تصور نمی کردم در آن روزهای آتش و خون بتوانم کودکان مظلوم شهرم و عزیزانم را، که حتی چند روز دوری از آنها آزرده ام می کرد، با دست هایم به خاکی بسپارم که از خون پاکشان گلگون بوده.
اما همه اینها واقعیت هایی بودند که با آنها روبه رو شدم و هنوز هم با گذشت سالها آنی از ذهنم دور نشده اند. در این سال ها، بارها، افرادی از جاهای مختلف برای مصاحبه و ثبت خاطرات با من تماس گرفتند و اصرار کردند؛ از جمله شهید والامقام آوینی.
سفر به گرای ۲۷۰ درجه
معرفی کتاب سفر به گرای ۲۷۰ درجه
«سفر به گرای ۲۷۰ درجه» مهمترین اثر احمد دهقان( ۱۳۴۵)، نویسنده دفاع مقدس است. این کتاب به چند زبان زنده جهان ترجمه شده است و اثر داستانی مهمی در این حوزه به شمار میرود.
در بخشی از رمان میخوانیم:
«برمیخیزم و پشت سر حاجنصرت به راه میافتیم. رد شنی تانکها رو زمین کشیده شده و گویی هزاران کرم خاکی با بدنهای بندبند رو زمین پخش شدهاند. علی میزند به شانهام و با دست زمین را نشانم میدهد. سرم را تکان میدهم. نمیخواهم حرفی بزنم. میدانم اگر کلامی از دهانم خارج شود، درددل علی شروع میشود. تقی سرش را میآورد در گوشم و میپرسد: تانکهاشون تا این جا اومده بودن!؟
با اشاره سر جوابش را میدهم. رد شنی تانکها چپ و راست همدیگر را قطع کردهاند. منوری در آن دورها روشن میشود. رو دو پا مینشینیم. آنقدر نزدیک نیست که درازکش شویم. صدای شلیک چند تیر میآید. جلوتر، سایههایی که به کپه خاک میمانند، دیده میشود. علی میگوید: تانکها رو باش!
منور خاموش میشود. پا میشویم و راه میافتیم. به دور و بر نگاه میاندازم. هیچ کدام از ستونهایی را که به موازات ما به سمت دشمن میرفتند، نمیبینیم. احساس تنهایی میکنم.
به یکباره یکی از تانکهای دشمن به سمت ما شلیک میکند. تیرهای رسام مانند دانههای تگرگ از بالای سرمان میگذرد و عقب ستون را درو میکند. میریزیم رو زمین و آن را گاز میگیریم. بیحرکت میمانم. قلبم تند میزند. آیا ستون را دیدهاند؟ نوک انگشتانم یخ میزند. اگر ستونمان را دیده باشند، کارمان تمام است. نه راه پس داریم و نه راه پیش. زورکی آب دهانم را قورت میدهم. ترس برم میدارد که نکند دشمن صدای آن را بشنود! علی از پشت، پوتینم را فشار میدهد. از انتهای ستون سروصدا میآید. تقی خودش را میکشد کنارم. نفسم تو سینه حبس میماند. گردن میکشم تا ببینم ته ستون چه اتفاقی افتاده. چیزی نمیبینم. خدا خدا میکنم سر و صداشان بخوابد».
شطرنج با ماشین قیامت
معرفی کتاب شطرنج با ماشین قیامت
«شطرنج با ماشین قیامت»نوشته حبیب احمدزاده(-۱۳۴۳)، نویسنده معاصر ایرانی است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
ـ باشه؟..... باشه؟... فقط چهار روز! تلألؤ شعلههای غمناکِ پالایشگاه، بر صورتش افتاده و خیرهگی چشم مصنوعیاش را بیشتر میکرد. دومین بار بود که بدخواب میشدم. بار اول، صدای انفجار مخزن بزرگ، بیدارم کرد. بالاخره مورد هدف قرار گرفت و میلیونها لیتر بنزین هواپیما را، همچون قارچ آتشینی، به آسمان فرستاد. حرارتش را همانطور که بر سایهبانِ سیمانی پشت بام دراز کشیده بودم بر پوست صورتم حس میکردم و نور شدیدش، پردهی هر دو پلکم را بیاثر میکرد. این، بار دوم بود... در حال آتشِ دهانه گرفتن، خوابم برده بود که با تکان دستش، بیدارم کرد. از هیچ چیزی، بیشتر از بدخوابی شبانه منزجر نبودم. این را آقا قاسم مسؤل مقرِ لبِ آب میدانست و همیشه مراعاتم میکرد. ـ چیزی صید کردی؟ ـ پرویییییز!... نمیدیدی که خواب بودم؟ سرِ جا، نیمخیز شدم. دیوار کوتاه آجری، مانع میشد که دشمن، ما را در این ارتفاع ببیند. چهار زانو پشت سرم نشست و شروع کرد به مالش دادن هر دو شانهام. ـ مرد هفده ساله! باید بیدار باشی؛! اون دست رو نگاه کنی! گرفتی خوابیدی؟ میدانستم متلکش، بابت حرفِ آن روزِ آقا قاسم است که به من گفت: "آفرین! دیگه داری مرد میشی! " ولی سکوت کردم. از سر شب که این بالا دراز کشیده بودم تا به حال، محل چند توپخانهی دشمن را پیدا کرده بودم؟ پشت نخلستانِ آن دستِ رودخانه، میان صدها خاکریز، لولهای بالا میآمد و شلیک میکرد و من، در سکوت کامل، چشم هایم را در این تاریکی به یاری میگرفتم تا به محضِ دیدنِ کمترین نورِ ناشی از شلیکِ یکی از آن لولهها، فشار انگشت سبابهام را به کلیدِ کرونومتر منتقل کنم و بعد هر دو گوشم را در جهت صدا نگه دارم.
فرنگیس
معرفی کتاب فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور
مهناز فتاحی خاطرات فرنگیس حیدرپور را در کتابی به نام فرنگیس نوشته است، او در زمان حملهی عراقیها به روستایشان با تنها یک تبر در برابر سربازان ارتشی عراقی دفاع کرده است.
درباره کتاب فرنگیس
در سال ۱۳۵۹ عراقیها به محل تولد فرنگیس حمله کردند، مردم به درههای اطراف فرار میکنند، او تنها ۱۸ سال داشت و در نیمههای شب با برادر و پدرش برای تهیهی غذا به روستا برمیگردند، ولی برادر و پدرش با عراقیها درگیر شده و کشته میشوند، فرنگیس نیز بدون داشتن سلاح گرم با تبر پدرش با دو سرباز درگیر شده و یکی را میکشد و دیگری را اسیر کرده و به ارتش ایران تحویل میدهد.
مهناز فتاحی در کتاب فرنگیس به ما نشان میدهد که فرنگیس حیدرپور با روحیهی استوار و پرقدرتش دلاورانه و با زبانی صمیمی با نوشتن این کتاب با ما سخن گفته است، تمامی گرسنگی و خسارتهایی که در روستاهای مرزی به وجود آمده را صادقانه گفته است، ماجرای قتل و اسارت دشمن به دست فرنگیس نیز داستانی بینظیر و مستقل است.
درباره فرنگیس حیدرپور
فرنگیس حیدرپور در سال ۱۳۴۱ در روستای آوهزین گورسفید از توابع شهرستان گیلانغرب در کرمانشاه به دنیا آمد. فرنگیس حیدرپور زنی کُرد و از قهرمانان غیرنظامی جنگ ایران و عراق است. او در حمله نظامیان عراقی به روستای محل سکونتش با یک تبر از خود در برابر سربازان ارتش بعث عراق دفاع کرد. دو تندیس یادبود از حیدرپور به عنوان بانوی مقاوم و اسطوره زنان شجاع در استان کرمانشاه وجود دارد یکی در پارک شیرین کرمانشاه و دیگری در میدان مقاومت شهر گیلان غرب نصب شد.
تکه هایی از کتاب فرنگیس:
شب آرام آرام از راه میرسید. همه کنار هم، پشت صخرهها کز کرده بودیم. کسی نای حرف زدن نداشت. نمیدانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، داییام، پدرم و تعدادی از مردها هنوز با ما بودند. آنها هم آرام و قرار نداشتند. میخواستند برگردند ده. عدهای از زنها نگذاشتند. با یک دنیا ترس میگفتند: «اقل کم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقیها تا اینجا جلو بیایند، دست تنها چه کنیم؟
در دل شب، صدای زنجیر تانکها و انفجار توپ و خمپاره لحظهای قطع نمیشد. از سمت گیلان غرب هم نیروهای خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب میکردند. آوه زین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه!
از مقدمه نویسنده: همیشه وقتی تندیس زنی تبر به دست را کنار پارک شیرین کرمانشاه میدیدم با خودم فکر میکردم کاش بتوانم یک روز این زن قهرمان را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم. میگفتند فرنگیس در روستایی نزدیک گیلانغرب زندگی میکند و مایل نیست خاطراتش را تعریف کند. میدانستم نوشتن خاطراتش سخت خواهد بود اما همیشه به نوشتنش فکر میکردم...
دختر شینا
معرفی کتاب صوتی دختر شینا
کتاب صوتی دختر شینا نوشتهٔ بهناز ضرابی زاده است. مهرخ افضلی گویندگی این کتاب صوتی را انجام داده و انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است. این اثر صوتی خاطرات «قدمخیر محمدی» همسر سردار شهید حاج «ستار ابراهیمی» را روایت میکند. این کتاب جایزهٔ «کتاب دفاع مقدس» را دریافت کرده است.
درباره کتاب صوتی دختر شینا
کتاب صوتی دختر شینا حاوی زندگینامهٔ دختری است به نام «قدمخیر». اسم او را بهخاطر قدم خوشی که داشت قدمخیر گذاشتند. او عزیزدردانهٔ پدر و مادرش بود؛ کسی که دختران روستا آرزو داشتند جایش باشند. پدر و مادر این دختر بهخاطر اعتقاداتشان او را به مدرسه نفرستادند و او بیسواد ماند اما بهخاطر ایمان قویای که داشت بارها افتاد و دوباره ایستاد. وقتی جنگ ایران و عراق آغاز شد، نام قدمخیر بهعنوان همسر شهید در سرزمینش ماندگار شد.
قدمخیر در ۱۴سالگی با «ستار ابراهیمی» ازدواج کرد و صاحب ۵ فرزند شد. او وقتی ۲۴ سال داشت همسرش را در جنگ از دست داد و از آن زمان به بعد بهتنهایی فرزندانش را بزرگ کرد. این کتاب صوتی حاوی عاشقانههای این طوج است.
شهید ستار ابراهیمی از شهدای «عملیات والفجر ۸» بوده است. یک اتفاق خاص باعث شده تا نویسنده اسم دختر شینا را بر روی کتاب بگذارد که تنها با خواندن کتاب آن را در خواهید یافت.
بخشهایی از کتاب صوتی دختر شینا:
«فصل گوجه سبز بود. میآمدم خانهات؛ مینشستم روبه رویت. ام.پی.تری را روشن میکردم. برایم میگفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکیات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه کوچکت، روی شانههای نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدمخیر محمدی کنعان و هیچکس این را نفهمید. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزهایت میرسی. دست آخر هم گفتی: «نمیخواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحالتر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبهها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی، اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آبمیوه. حالا کی بود، دهم دیماه ۱۳۸۸. دیدم افتادهای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم میکردی و مرا نمیشناختی. باورم نمیشد، گفتم: «دورت بگردم، قدمخیر! منم، ضرابیزاده. یادت میآید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف میکردی و من گوجه سبز میخوردم. ترشی گوجهها را بهانه میکردم و چشمهایم را میبستم تا تو اشکهایم را نبینی؟ آخر نیامده بودم درددل و غصههایت را تازه کنم.»
میگفتی: «خوشحالیام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبهرویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصههایی که به هیچکس نگفتم.» میگفتی: «وقتی با شما از حاجی میگویم، تازه یادم میآید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دل سیر ندیدمش. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچههایم همیشه بهانهاش را میگرفتند؛ چه آنوقتهایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. میگفتند مامان، همه باباهایشان میآید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! میگفتم مامان که دارید. پنجتا بچه را میانداختم پشت سرم، میرفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود، ظهر که میشد، میرفتیم او را میرساندیم...»»
پایی که جا ماند
معرفی کتاب پایی که جا ماند: یادداشتهای روزانه سیدناصر حسینیپور از زندانهای مخفی عراق
پایی که جا ماند اثر سیدناصر حسینیپور ، جانباز جنگ است.در سال 1391 توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسید.
سید ناصر حسینی پور این کتاب را به گروهبان عراقی، ولید فرحان، سرنگهبان اردوگاه 16 تکریت، که در زمان اسارت، او را بسیار شکنجه و آزار داده، تقدیم کرده است.
درباره کتاب پایی که جا ماند:
«پایی که جا ماند» یادداشتهای روزانه سیدناصر حسینیپور از زندانهای مخفی عراق است. سید ناصر چهارده ساله است که به جبهه میرود و شانزده ساله است که در آخرین روزهای جنگ، در جزیرة مجنون به اسارت عراقیها درمیآید؛ در حالی که دیدهبان است و در واحد اطلاعات فعالیت میکند. وقتی اسیر میشود یک پایش تقریباً قطع شده و به رگ و پوستی بند بوده است. با این حال تصمیم میگیرد در دورة بعد از اسارت باز هم دیدهبان اتفاقات و حوادث باشد، اما این بار بدون دوربین و دکل. او دیدهها و شنیدههایش را در کاغذهای کوچکی که از حاشیه روزنامهها و کتابهای ارسالی سازمان مجاهدین خلق جمعآوری کرده است، با رمز مینویسد و در لوله عصایش جاسازی میکند. حسینیپور در شهریور ۱۳۶۹، در بیمارستان ۱۷ تموز، این یادداشتها را در دفتر کوچک ۲۰ برگی مینویسد و در میان بانداژ پای مجروحش به ایران میآورد. او به روایت اتفاقاتی که در جبهه و دوره اسارت گذرانده پرداخته است، همچنین به شهادت همرزمانش، رفتار خشونتآمیز عراقیها با اسرای ایرانی و حتی اسیران مجروح از جمله خود او (مثل شلیک دو گلوله به پاهای مجروحش)، عدم رسیدگی به مجروحیت شدید پایش تا جایی که پایش عفونت میکند و کرمها روی همه بدنش به حرکت درمیآیند و نهایتاً عراقیها پایش را قطع میکنند و جلوی پیشرفت عفونت گرفته میشود. او در بازداشتگاههای مختلف مورد ضرب و شتم قرار میگیرد و بازجویی میشود ولی هرگز به عقایدش پشت نمیکند. در آبان ۱۳۶۶، در سالگرد شهادت برادرش، سید هدایتالله، میداند که خانواده برای هر دوی آنها مراسم برگزار کردهاند. چند روز مانده به آزادیاش میشنود که بازرسان سازمان صلیب سرخ قرار است برای نامنویسی آنها بیایند! سید ناصر جزو بیست هزار اسیر ایرانی در تکریت است که مفقودالاثر و از حقوق اسیر جنگی بیبهرهاند. روز پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۶۹، اتوبوسی سید ناصر و اسرای دیگر را به فرودگاه بغداد میبرد و آنجا سوار هواپیما شده و عازم ایران میشوند.
در بخش هایی از کتاب که میخوانیم:
آقا سید! تو این اردوگاه باید حواسمون جمع باشه، از خاکریز اعتقاداتمون عقبنشینی نکنیم!
......................
هادی در ادامه شوخیهایش گفت: سید! تو دو تا قبر داری، یکی قبر پاته، دومی هم قبر خودته؛ زمانی که بمیری تو قبر خودت خاکت میکُنن. معلوم نیست فردای قیامت، شما میری بهشت، پیش پات؛ یا پات میاد جهنم پیش خودت! به شوخیهای معنادار بچهها که فکر میکردم، خیلی چیزها در حرفهایشان نهفته بود.
سلام بر ابراهیم (۱)
معرفی کتاب سلام بر ابراهیم (۱)
سلام بر ابراهیم مجموعهای است که در قالب زندگینامه و ۶۹ خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقودالاثر «ابراهیم هادی» نوشته شده است. این کتاب حاصل بیش از پنجاه مصاحبه از خانواده و دوستان آن شهید است که همگی در گردآوری این مجموعه ارزشمند همکاری کردهاند. ابراهیم هادی از شهدای بزرگ هشت سال دفاع مقدس است و شناخت ویژگیها و رفتارهای شخصیتی این شهید بزرگوار میتواند برای رشد و تعالی روحی همهی ما مفید و ارزشمند باشد.
درباره کتاب سلام بر ابراهیم (۱)
شهید ابراهیم هادی در اول اردیبهشتماه سال ۱۳۳۶ به دنیا آمد و پس از بیست و هفت سال زندگی پر فراز و نشیب در بیست و دوم بهمن سال ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه به شهادت رسید. و پیکر پاکش در کربلای فکه گمنام ماند. کتاب سلام بر ابراهیم کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است. این کتاب زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی است. این کتاب از کودکی تا شهادت ایشان را دربر میگیرد. الگوهایی مثل زندگی ابراهیمها میتواند همچون چراغی در تاریکی راهنمای ما باشد.
کتاب سلام بر ابراهیم تا سال ۱۳۹۵ به چاپ صدم رسید و در مجموع بیش از پانصد هزار نسخه از آن منتشر شده است. ویژگیهای خاص این شهید و خاطراتی که بعضاً خواننده را به تحیر وامیدارد از مشخصههای منحصربهفرد این کتاب است.
در بخش انتهایی کتاب عکسهایی یادگاری از شهید ابراهیم هادی بههمراه افراد مختلفی، در موقعیتهای مکانی و زمانی متفاوت به ثبت رسیده است. این مکانها از گود زورخانه تا مسجد و حرم و جبهه را شامل میشود؛ اما نقطهی مشترک تمام آنها لبخندی است که هرگز از لبان شهید ابراهیم هادی پاک نمیشود.
درباره ابراهیم هادی
ابراهیم هادی در سال ۱۳۳۶ در محلهای نزدیک به میدان خراسان به نام شهید سعیدی بدنیا امد. او چهارمین فرزند خانواده بود. پدرش بقال بود. ابراهیم پدرش را در نوجوانی از دست داد. دوران دبستان را در مدرسه طالقانی گذراند و مقطع دبیرستان را در مدرسه کریمخان و ابوریحان تمام کرد و در نهایت در سال ۱۳۵۵ دیپلم ادبیات گرفت.
او همزمان با تحصیل به کار در بازار نیز مشغول بود و بعد از انقلاب در سازمان تربیتبدنی و پس از آن به آموزش و پرورش رفت. از مهمترین کارهایی که ابراهیم هادی در جنگ انجام میداد انتقال مجروحان و شهدا از منطقه به عقب بود. در مواقعی که پیکر شهدا در مناطق کوهستانی بود آنها را بر روی شانههای خود حمل میکرد و به عقب میبرد. او در عملیات والفجر در کانالهای فکه در حال مقاومت از پیشروی دشمنان بود که به شهادت رسید.
بخشی از کتاب سلام بر ابراهیم (۱):
به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت میکردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمیشناخت تصویرش را از من گرفت و نگاه کرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه!؟
با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟!
گفت: من قبلاً تو بازار سلطانی مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سر بازار میایستاد. یه کوله باربری هم میانداخت روی دوشش و بار میبرد. یه روز بهش گفتم: اسم شما چیه؟
گفت: من رو یدالله صدا کنید!
گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: این آقا رو میشناسی!؟
گفتم: نه، چطور مگه!
گفت: ایشون قهرمان والیبال و کشتیه، آدم خیلی باتقوائیه، برای شکستن نفسش این کارها رو میکنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه! بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم!
"زنان خرمشهر" از مجموعه روزگاران
معرفی کتاب روزگاران: کتاب زنان خرمشهر
«کتاب زنان خرمشهر» از مجموعه روزگاران، به نقش زنان در جنگ تحمیلی با محوریت اشغال و آزادسازی خرمشهر میپردازد.
بتول کاظمیان گردآورنده این کتاب است که در سال 1388 توسط روایت فتح منتشر گردید.
در بخشی از مقدمه کتاب میخوانیم:
سالها پیش، وقتی دشمن آمده بود سمت خرمشهر، وقتی همهی زندگیمان بیآنکه بخواهیم یا انتخاب کنیم با جنگ پیوند خورده بود و اصلاً همهی زندگیمان شده بود جنگ، درست یک شب مانده به روزی که خرمشهر را گرفتند و خرمشهر شد خونینشهر، محسن راستانی آمد. یک ضبط صوت کوچک با خودش داشت. به ما که از شهر آمدیم گفت «در خرمشهر چه خبر بود؟» و صدای من را ضبط کرد. من گفتم «چیزی غیر از عشق نبود.»
هنوز هم بر این باورم. و حالا بعد از این همه سال، صد خاطرهی عاشقانه از زندگی زنان خرمشهر را نوشتهام. بعد از سالها و در تمام این سالها همیشه حس عجیبی با من بوده است؛ حسی نگفتنی. حسی درست مانند حس هبوط.
من زنده ام
معرفی کتاب من زنده ام
من زندهام عنوان کتابی است نوشته معصومه آباد یکی از اسرای ایرانی در جنگ عراق علیه ایران که اولین بار در تیر ماه ۱۳۹۲ منتشر شد و در مدت کوتاهی به چاپ سوم و تیراژ کلی۲۰۰۰ نسخه رسید.
درباره کتاب:
اما نمیتوان از جنگ و اسارت سخن گفت و قصه زنان اسیر را فراموش کرد. کتاب من زندهام نوشته معصومه آباد، خاطرات ۴ سال اسارات او و دوستانش را در زندانهای عراق روایت میکند. معصومه آباد در همان روزهای ابتدایی جنگ به همراه دوستانش به اسارت رژیم بعث درمیآید. این کتاب در ۸ فصل نوشته شده است. نویسنده ابتدا روزهای کودکی و نوجوانی خود را روایت کرده است. سپس به سراغ انقلاب و اتفاقاتی که در این دوران افتاده میرود و در نهایت خاطرات دوران اسارتش را روایت میکند. این کتاب خواندنی یکی از پرفروش ترین کتابهای ایران هم به حساب میآید.
رهبر جمهوری اسلامی از کتاب «من زندهام» تمجید نموده و بیان کرد: «کتاب را با احساس دوگانه اندوه و افتخار و گاه از پشت پرده اشک خواندم و بر آن صبر، همت، پاکی و صفا و بر این هنرمندی در مجسم کردن زیبائیها، رنجها و شادیها آفرین گفتم. گنجینه یادها و خاطرههای مجاهدان و آزادگان، ذخیره عظیم و ارزشمندی است که تاریخ را پربار و درسها و آموختنیها را پرشمار میکند. خدمت بزرگی است آنها را از ذهنها و حافظهها بیرون کشیدن و به قلم و هنر و نمایش سپردن. این نیز از نوشته هاییست که ترجمهاش لازم است. به چهار بانوی قهرمان این کتاب به ویژه نویسنده و راوی هنرمند آن سلام میفرستم.»
بد نیست بدانید من زندهام تاکنون ۲۱۶ بار تجدید چاپ شده است. برای همین هم از مشهورترین کتاب های دفاع مقدس به شمار میرود.
در قسمتی از کتاب میخوانیم:
«این بار انگشت شومشان را روی عزیز چوپون (چوپانی که قصد داشت گلهای از گوسفندان را از روستایشان برای رزمندگان در جبههها ببرد ولی در میانه راه و به همراه خانم آباد، راوی داستان به اسارت در میآید) و چند نفر دیگر گذاشتند. بچههایی که با عزیز به اتاق شکنجه رفتند تعریف کردند: عزیز را از پا آویزان کرده و با شلاق به سر و صورتش میکوبیدند. وقتی پایش را باز کردند، کلت را روی شقیقهاش گذاشتند و به او گفتند: عزیز این تیر خلاص است. هر وصیتی داری سریع بگو تا دوستانت به خانوادهات برسانند. آنقدر به سر عزیز ضربه زده بودند که لکنت افتاده بود و دیگه نمیتونست حرف بزنه. خون از دهان و دل و رودهاش بیرون میریخت، آب به سر و صورتش زدند و گفتند: یظّیک فرصه اتوصی. اللیله الرصاصه القاتلک سهمک. (بهت فرصت میدهیم که وصیت کنی. امشب تیر خلاص سهم توست.)»
آن بیست و سه نفر
معرفی کتاب آن بیست و سه نفر
کتاب آن بیست و سه نفر نوشته احمد یوسفزاده است. انتشارات سوره مهر ناشر این اثر بوده است. ضمن اینکه در سال ۱۳۹۷ هم مهدی جعفری با اقتباس از این کتاب یک فیلم سینمایی ساخته است.
درباره کتاب آن بیست و سه نفر:
هشت سال و سه ماه و هفده روز اسارت، مدت زمانی که حتی شنیدن آن هم مو به تن ما سیخ میکند.احمد یوسف زاده خود یکی از آن بیست و سه نفر است، در کنار ۲۲ دوست دیگرش در نوجوانی و در جریان عملیات بیتالمقدس و در سال ۱۳۶۱ اسیر ارتش عراق میشوند. آن هم درحالی که آنها سنی بین ۱۳ تا ۱۷ سال داشتند. صدام هم قصد داشت که با ایجاد جنگ روانی، از این نوجوانان برای مقاصد خودش استفاده کند. اقدامی که با شجاعت مثالزدنی افراد این گروه کاملا خنثی میشود. این کتاب برگرفته از دستنوشتههای خود احمد یوسفزاده و خاطرات همه آن ۲۳ نفری است که داستانشان در آن روایت شده است. پس میتوان نتیجه گرفت که داستان آن و مواردی که در این کتاب دفاع مقدس به آنها اشاره شده است کاملا واقعی هستند.
متن تقریظ مقام معظم رهبری برای کتاب آن ۲۳ نفر:
در روزهای پایانی ۹۳ و آغازین ۹۴ با شیرینی این نوشتهی شیوا و جذاب و هنرمندانه، شیرینکام شدم و لحظهها را با این مردان کم سال و پرهمت گذراندم. به این نویسندهی خوش ذوق و به آن بیست و سه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همهی این زیبائیها، پرداختهی سرپنجهی معجزهگر اوست درود میفرستم و جبههی سپاس بر خاک میسایم.
یک بار دیگر کرمان را از دریچهی این کتاب، آنچنان که از دیرباز دیده و شناختهام، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم.
در بخشی از متن کتاب آن بیست و سه نفر میخوانید:
همۀ راهها، به جز راهی که به اسارت ختم میشد، یکی بعد از دیگری بسته شده بود. تن دادن به اسارت آخرین راهی است که یک جنگجو به آن میاندیشد. اما، وقتی خشابهایت خالی باشد و تانکهای دشمن محاصرهات کرده باشند و پیاده نظام آنها لولۀ تفنگش را به سویت نشانه رفته باشد، تن دادن به اسارت اولین فکری است که مثل طوفان توی مغزت میپیچد و دیوانهات میکند.
دیدن دشمن از نزدیک حس غریبی دارد. استشمام بوی ادکلنی که زده است، نحوۀ لباس پوشیدنش، طرز نگاه و رنگ پوستش، تُن صدا و زبان گفتوگویش، همه و همه به تو میگویند که دشمن در یک قدمی توست؛ دشمنی که همیشه به او فکر کردهای، دشمنی که تا آن لحظه فقط انفجار توپ و خمپارهاش را دیدهای حالا تفنگش را از فاصلۀ دو متری به طرف تو گرفته است و از تو میخواهد دستهایت را بالا ببری و تسلیم او بشوی.
سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن، که اکبر را با خود میبردیم، گرفت. دستور داد اکبر را روی زمین بنشانیم. نشاندیم. سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه میکرد. از نگاهش معلوم بود دیدن من برایش غیر منتظره است. لابد او از ایرانیها تصویر دیگری در ذهن داشت و دیدن من، که نوجوانی بودم لاغر و استخوانی، با تصویر خیالی او همخوانی نداشت. نزدیکتر شد. چشمش افتاد به سربند سبز «یا زهرا» که بسته بودم روی کلاه آهنیام. غیظش گرفت. به تلخی خواست بازش کنم. کردم. سرباز نزدیکتر شد. نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی میگفت. فقط معنای «طفل صغیر» را از همۀ حرفهایش فهمیدم. او دلش به حال من سوخته بود. به همین دلیل نزدیک آمد و صورتم را بوسید و گفت: «الله کریم!» این لفظ امیدوارکننده را سرباز عراقی درست همانجایی به من گفت که شب قبل من به اسیر عراقی گفته بودم «لا تخف» و او به زنده ماندن امیدوار شده بود. روزگار چقدر زود کار من را جبران کرده بود!
زمین سوخته
معرفی کتاب زمین سوخته
آخرین کتاب لیست ما یک رمان است. رمانی از یک نویسنده بزرگ اهل جنوب کشورمان، احمد محمود.
او خیلی زود و در سال ۱۳۶۱ این کتاب را به چاپ میرساند. کتابی که روایتگر ۳ ماه تجاوز ارتش عراق به خاک ایران است.
انتشارات معین این کتاب را در ایران به چاپ رسانده است.
درباره کتاب زمین سوخته:
احمد محمود که خود اهل جنوب است پس از مدت کوتاهی از شروع جنگ متوجه شهادت برادر خود میشود. برای همین هم طبق گفته خودش از تهران به سمت جنوب میرود. او به هویزه و سوسنگرد هم سرک میکشد و جنگ را از نزدیک میبیند. سپس هنگامی که به تهران باز میگردد، غم و اندوه شدیدی را درون سینهاش حس میکند. آن هم در حالی که مردم تهران یا شهرهای دور از جنوب هنوز درک درستی از جنگ نداشتند. برای همین هم تصمیم میگیرد رمان زمین سوخته را بنویسد تا چهره زشت جنگ و آنچه در جنوب اتفاق میافتاده را به دیگر هموطنانش هم نشان دهد.
قستی از کتاب زمین سوخته:
"ئی جنگ، ئی جنگ لعنتی مثه یه جانور خونخوار داره جوانها رو میخوره - بار سنگینش رو دوش آدمای یه لا قباس - حرف مفت می زنی برادر. جنگ جنگ امپریالیستیه - ضد امپریالیستیه. ما داریم با آمریکا می جنگیم! - با آمریکا می جنگیم اما ئی جوانهای عراقی هستن گه جسداشون تو بیابانها خوراک جانورا میشه - دلت برای عراق میسوزه؟ - دلم برای همه اونایی میسوزه که ناخواسته طعمه جنگ شدن. فرق نمیکنه... ما میتونیم کنار همدیگر زندگی کنیم. همدیگر را دوست داشته باشیم. اما حالا؟ زندگی داغون شده... تکه پاره شده... هر خانواده خوزستانی سه چهار تکه شده تو سه چار تا شهر... تو سه چار تا اردوگاه... پدر اونجا، پسر تو جبهه، دختر تو بیمارستان، مادر تو اردوگاه... تف! "
*به کوشش الهه مشهد