تاریخ : 1401,سه شنبه 06 دي03:30
کد خبر : 96640 - سرویس خبری : زنگ خاطره

سخنی کوتاه با هم‌وطن وفادار کردم...


سخنی کوتاه با هم‌وطن وفادار کردم...

هوا رو به تاریکی می رفت که رسیدی خانه. اول شب بود که خانم بزرگت شروع به پخت املت کرد. غافل از این که خفاشان شب از غارها بیرون آمده اند...

.

فاش نیوز - سخنی کوتاه با مردم وفادار هم‌وطن کردم؛ آری عزیز، سخنم با توست؛ در سال ۶۰ یادت می آید با عجله و ناراحتی از روستایی آمدی گفتی گروهک ها پدرمان را درآورده اند؟ دلیلش را پرسیدم؛ جواب دادی و گفتی دو خانم دارم یکی جوان است و حامله؛ گویا ویار داشت. از تو درخواست املت گوجه فرنگی کرده بود، آنهم چند روز بعد از چله! می گفتی به خانمم گفتم الان در این زمستان گوجه از کجا بیاورم. ولی قضای طبیعتش املت بود. باید برایش فراهم می کردی. مجبور شدی قاطرت را زین کنی بیائی شهر؛ تا بلکه بتوانی گوجه‌ای تهیه کنی.

گفتی آمدم شهر. شهر که چه عرض کنم؛ آن موقع روستای کوچکی بود. همه مغازه را گشتی، ولی دریغ از یک گوجه! در آخر سر نا امید و شرمنده قصد برگشت داشتی که مغازه دار بامرامی جلوی قاطرت را گرفت و پرسید گوجه را می خواهی چکار. قصه ات را برایش تعریف کردی؛ که او گفت همین جا منتظر باش تا من برگردم. ولی تو نا امید گفتی کل شهر را گشته ام؛ ولی دریغ از گوجه. او نیز نمی تواند پیدا کند. در همین افکار بودی که مغازه دار شریف با دستمالی کوچک سر رسید و آن را داد دستت. پرسیدی کاکا این چیه. گفت مقداری گوجه برای زمستانمان خشک کرده بودم. دلم نیامد دست خالی و شرمنده برگردی. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدی. صورت مرد را ماچ کردی و خواستی پولش را بدهی که گفت برا پول نیاوردم. یکی چشم‌انتظارت هست. زود برایش برسان. تا برسی به روستایتان.

هوا رو به تاریکی می رفت که رسیدی خانه. اول شب بود که خانم بزرگت شروع به پخت املت کرد. غافل از این که خفاشان شب از غارها بیرون آمده اند تا «یارمتی» (به قول خودشان کمک های مردمی به زور تفنگ) جمع کنند. وقتی خانم بزرگت سفره را انداخت تا خانم کوچک، به قول خود عزیزتان، دلش و هوای نفسش را کور کند. در همان لحظه خفاشان نیز داخل خانه ریختند و از بوی غدا تعریف کردند و سر سفره نشستند.

گفتی اول دعوایشان کردی که این غذا مال مریض است؛ بگذارید برای شما تخم مرغ بپزند. ولی گویا به حرفت گوش ندادند و تو مجبور شدی التماسشان کنی؛ که یک دفعه دیدی یکی کلاشش را مسلح کرد گفت خفه خون نگیری جلو زن و بچه ات آبکشت می کنیم. جلوی چشم مریض لنباندند و در آخرش هم با ولع، ته تابه را با نان پاک کردند!

آری عزیز کردم، آن کبوتر سفیدی که می بینی روی سرت پرواز می کند، همان خفاش سال ۶۰ است که جلد عوض کرده تا جنایات آن سال ها را مردم غیور کرد فراموش کنند؛ غافل از این اند که باهوش تر از کردها همان خودشانند که هیچ حیله ای را فراموش نمی کنند. به عزیزانم یادآوری کردم تا آن روزها که گلگی می کردند از اذیت های خفاشان دیروز کبوترنماهای امروز، یادشان باشد.

|امضا محفوظ