منصور ایمانی (صبا)
درست یادم هست که آن روز هم بیست و ششم دی ماه بود، دی ماه ۵۷ ولی چهل و چهار سال قبل. چند ماهی میشد که تظاهرات مردم و اعتصابات کارگری و کارمندی سیستم اداری و حکومت طاغوت پهلوی را فلج کرده بود. دومین دیکتاتور خودفروخته این دودمان، تخت و بختش را بر باد رفته میدید و دیگر از خاموش کردن آتش خشم مردم عاجز شده بود. البته تا آن موقع هر چه در بساط سلطنت داشت، از زور گرفته تا زر و تزویر علیه ملت به کار گرفته بود، ولی راه به جایی نبرده بود. از کشتار مردم شهر مقدس قم در ۱۹ دی ماه سال ۵۶ گرفته تا ۲۹ بهمن تبریز، ۱۷ شهریور سال ۵۷ تهران، آتش زدن مسجد جامع کرمان و فاجعه سینما رکس آبادان و جنایات دیگر، نه تنها او را نجات نداده بود، بلکه هر روز که میگذشت، هیمنه ضحاک توخالی پهلوی دوم، شکستهتر و توخالیتر میشد. آن سال ما هم چند ماهی بود که مثل بقیه دانشآموزان کشور، مدرسه و درس و مشق را به تعطیلی کشانده بودیم و حالا درسی را که امام خمینی به ما یاد داده بود، در تظاهرات خیابانی پس میدادیم.
سال آخر دبیرستان بودم و بعد از تعطیلشدن مدارس، بعضی روزها در کنار تظاهرات، برای کمکخرج خانواده، با یکی از بچههای مدرسه به نام اوستاعباس کار هم میکردم. عباس همکلاسیام، بنّا و نازککار ماهری بود و من هم شاگرد و ملاطگیرش بودم. از چند روز پیش به پدرم قول داده بودم نمای بیرونی خانه خودمان را با اوسعباس سیمانکاری کنیم. مقداری کار کردیم و بقیهاش را به خاطر شلوغی و ماجراهای روزانه انقلاب، گذاشتیم برای بعد تا ببینیم چه خواهد شد. سه چهار روز که گذشت و اوضاع شهر کمی آرام شد، اوستاکار یک روز غروب بعد از نماز جماعت مغرب و عشا، توی مسجد به من رسید و گفت فردا صبح، یکی دو ساعت بعد از تظاهرات بیا تا بقیه سیمانکاری خانه را تمام کنیم. فردا هم بیست و ششم دی ماه ۵۷ بود. شبش به پدرم گفتم صبح، سیمان و ماسه را بخرد و بدهد کمپرسی بیاورد پای دیوار خانه خالی کند. صبح بعد از خوردن ناشتایی رفتم به طرف میدان اصلی شهر، که معمولا اعتراضات و تظاهرات مردم از آنجا شروع میشد. هنوز به میدان نرسیده بودم که از دور جمعیت مردم را دیدم که توی میدان ازدحام کرده بودند و کمکم میخواستند حرکت کنند. تظاهرات مردم انقلابی با شعار علیه شاه و دار و دستهاش از میدان شروع میشد و معترضان بعد از طی کردن خیابان اصلی تا دَم ورودی شهر، دوباره برمیگشتند دور میدان و کمکم متفرق میشدند؛ تا فردا و باز روز از نو.
آن روز اوستاعباس و من، یکی دو ساعت همصدا با جماعت توی تظاهرات بودیم، ولی بعدش من راه افتادم به طرف خانه تا ملات سیمان را زودتر برای اوستا آماده کنم. هنوز تا اذان ظهر وقت داشتیم. مشغول باز کردن پاکت سیمان بودم که دیدم اوسعباس با عجله و تقریبا به حالت دو، کمچه و مالهبهدست دارد به طرف خانه ما میآید. به من که رسید، خوشحال و ذوقزده بود و در حالی که از فرط شادی، شعر میخواند و کمچه و ماله را به هم میزد، با تعجب پرسید: «چی کار داری میکنی؟! وسایل را جمع کن امروز کار تعطیله!» گفتم من به پدرم قول دادم که نمای خانه را امروز تمام... هنوز حرفم تمام نشده بود که با ماله بنایی، یکی به شانهام زد و گفت: «امروز به جای مالیکشی باید فریاد بکشیم، فریاد پیروزی!» پرسیدم مگر چه خبر شده؟ گفت: «روزنامه امروز نوشتند آقای شاه از مملکت فرار کرده! مگه خبر نداری؟» راستش خبر نداشتم. من هم ذوقزده و خوشحال، ماسه و ملاط و بیل و استامبولی را کنار گذاشتم و به اتفاق اوستاعباس دوباره به خیابان اصلی شهر برگشتیم. مردم هم که تازه خبر را از طریق روزنامهها شنیده بودند، در حالی که چند نفرشان تیتر «شاه رفت» کیهان را بالای سر گرفته بودند، با شادی و هلهله نقل و شیرینی به همدیگر تعارف میکردند و فریادزنان شعار میدادند: «شاه فراری شده، سوار گاری شده!» حوادث و اوضاع کشور گواهی میداد که بعد از ۱۵ سال تبعید و رنج و مصیبتهای گوناگون، چیزی به بازگشت امام عزیز، آن پیر و مراد ملت به وطن نمانده و حالا دیگر همه منتظر آمدنش از پاریس بودند.
بهقول خواجه حافظ شیرازی:
خلوت دل نیست جای صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته درآید