تاریخ : 1401,یکشنبه 23 بهمن15:40
کد خبر : 98000 - سرویس خبری : مقاله و یادداشت

بگذار تا بگریم....!


بگذار تا بگریم....!

مگر می شود به یاد عشقم، نفسم، عزیزم، استادم، مرشدم، حاج محب (فارسی) که در سخت ترین شرایط زندگی ام، در بیمارستان الرشید بغداد، همانند یک پدر، با آنکه خود ریه هایش اذیتش می کرد...

علیرضا ضابطی

فاش نیوز - آوازی در دلتنگی های همیشگی.......

آنان از من یک چیز می خواهند؛
و آن چیست؟
کاری خیلی سخت؛
کاری که واقعا نمی توانم کنارش بگذارم.
بجه ها می گویند، حداقل کمش کن!
حالا دیگر باید متوجه شده باشید، 
آری، درست است؛
آنها از من می خواهند فقط اشک نریزم.
خب دیگر، طاقت اشک های بابا را ندارند.
اما، من نمی توانم.
مگر می شود وقتی اسم حاج قاسم (سلیمانی) می آید، به یاد آن اخلاق و رفتارش در جبهه و لشکر ثارالله نیفتم و اشک نریزم؟

مگر می شود وقتی نام حاج قاسم (میرحسینی) می آید و یاد آن جمله اش که گفت:

جبهه بسیجی می خواهد؛ جبهه رزمنده می خواهد؛ حبهه کسانی را می خواهد که دندان ها را به یکدیگر بفشارند و به سوی دشمن حمله‌ور شوند.

اگر مرد میدانی بمان؛ وگر نه در همین تاریکی شب، برگرد و برو به شهر و دیارت اشک جاری نشود؟

یا مگر می شود به یاد عشقم، نفسم، عزیزم، استادم، مرشدم، حاج محب (فارسی) که در سخت ترین شرایط زندگی ام، در بیمارستان الرشید بغداد، همانند یک پدر، با آنکه خود ریه هایش اذیتش می کرد، مراقب من بود. حواسش به بچه ها بود که خدا نکرده مریض نشوند، طعمه منافقین نشوند، و یا حتی با دست هایش کناره های خواب بچه ها رو تمیز می کرد که بچه ها راحت بتونن بر روی موزائیک ها، هر چند اندک، استراحت کنند، 

مگر می شود وقتی اسم حبیب خسروی به گوشم می خورد، زار نزنم؟

وای خدای من، حبیب، داغون شیمیایی بود و همیشه لبخند بر لبانش می درخشید.

حسن علی حسن 
ای جانم! نام ثلاثی دکتر حسن پور اسماعیل بود.
مگر دلِ من از سنگ است، که وقتی تصویرش رت، صدایش را، پیام هایش را، ببینم و بشنوم، اشک لامصب، جاری نشود؟!

از سردار حبیب لک‌زایی چه بگویم؟! 
وقتی که تواضع و فروتنی و اخلاق مشتی اش را به یاد می آورم؟
و
یا معلم عزیزم سلطانعلی احمدی، آن زمانی که اصلا اطلاع نداشتم، فرزندان گرامیشان در دست‌نوشته های سلطان عزیز دیدند که چه نوشته.
و
یا عکس محمدرضا هرمزی را ببینم و بی خیال باشم؟
هم‌ او که با هم اعزام می شدیم و با هم در رزم بودیم و البته در شهادت از من پیشی گرفت.
و
یا یاد حبیب الله کیخایی بیفتم و رزم والفجر هشتش را به یاد بیاورم و قطره های اشک را سد کنم؟

آری!
رزم بچه های گردان 409 از بدو تشکیل و قبل از آن، گردان 422، همه‌اش خاطره‌ست و خاطره‌ست و خاطره!
مگر من از سنگ هستم که وقتی یاد عبدالحسین باقری، اولین شهید گردان 409 می افتم، سکوت کنم؟
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

درد باطنم پیشکش
درد ظاهرم را مداوا نکردید.  
اشک کلماتم را نمی بینید، 
چون چشم بینا عاشقی می خواهد.
اصلا معنای عاشقی را می دانید؟
به والله اگر خیلی هاتان بدانید.
عاشقی، یعنی، پای آرمان هایت ثابت بمانی.  
هر چند تکفیرت کنند، فحش و ناسزا و تهمت و افترا نثارت کنند.
هر چند با عملکردهایشان زیر چتر نظام اسلامی، خون به جگر زخمی و ریه خردلی و چشمان بی فروغ و پاهای بی احساس و بعضا چوبی و جمجمه های متلاشی شده بر زیر موهای شانه‌زده و گوش هایی که حتی کنایه ها را نمی شنود، کنند و باز هم قه قه بخندند و با خودشان بگویند چه خوب معبر برای ما باز کردید!
چه خوب شما در صحنه رزم بودید تا ما نیز در محفل بزم، شما را دعا کنیم!
چه خوب، چه خوب!
و این حکایت همچنان ادامه دارد...
فقط خدا کند من زنده نباشم؛
چون واقعا دیگر نمی توانم خودم را کنترل کنم.  
و شاید..... 

حلالم کنید

|| علیرضا ضابطی(سیستان)