تاریخ : 1401,یکشنبه 21 اسفند13:33
کد خبر : 98664 - سرویس خبری : زنگ خاطره

روایتی از لحظات نفس‌گیر تقابل تن با تانک در عملیات خیبر



فاش نیوز - یکی از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا خاطره‌ای از لحظات سخت جبهه در عملیات خیبر و پیام یک شهید را روایت کرده است.

 

شرط کربلایی شدن از نوشته پشت لباس یک شهیدبه گزارش دفاع‌پرس، «جعفر طهماسبی» رزمنده تخریبچی لشکر ۱۰ خاطره‌ای از عملیات خیبر روایت کرده است که در ادامه می‌خوانید.

چاله‌ای پیدا کردیم که قدری استراحت کنیم. هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که دیدم یکی از دور دولا دولا می‌آید. نفس زنان به ما رسید و گفت «من از بچه‌های اطلاعات عملیات تیپ سیدالشهدا (ع) هستم! برادر‌ها تو رو خدا بچه‌های گردان حضرت علی اکبر (ع) تو محاصره تانک‌ها هستند و مهماتشون تموم شده به اونا آرپی جی برسونید.»

من و عباس و چند نفر دیگر از بچه‌های گروهان بلند شدیم.

چند متر جلوتر که رفتیم دیدیم داخل گونی‌ها گلوله‌های آرپی جی هست، فکر کنم هر گونی ۵ تا گلوله با خرج را داشت. هر نفر دو تا گونی به دوش کشیدیم و دولا دولا از کنار جاده به سمت جلو حرکت کردیم.

هنوز هر وقت یاد آن روز می‌افتم مو به تنم سیخ می‌شود. ما در تیررس اقلا ۴۰ تانک قرار داشتیم و با این شرایط مهمات جلو می‌بردیم. هر چه به پیشانی درگیری نزدیک‌تر می‌شدیم حرکت به سمت جلو سخت‌تر می‌شد و از طرفی هم خوف داشتیم ترکش به گلوله‌های آرپی جی اصابت کرده و منفجر شوند. بالگردهایی که بالای سر ما در ارتفاع پایین پرواز می‌کردند هر از چند گاهی موشک یا رگبار مسلسل‌هایشان ما را زمین گیر می‌کرد.

برای در امان ماندن از آتش بالگردها مجبور شدیم در یک سنگر جان‌پناه بگیریم. چند لحظه گذشت که بلدچی گفت برادر‌ها بالگردها رفتند، یا علی. از سنگر بیرون آمدیم و حرکت کردیم. از دور چند خانه گلی پیدا بود که به آن دهکده می‌گفتند. بچه‌های تیپ سیدالشهدا (ع) که در آن خط بودن می‌گفتند ما شب‌ها حمله می‌کنیم این مواضع را از دشمن می‌گیریم و صبح که هوا روشن می‌شود دشمن پاتک می‌کند و آن را از ما می‌گیرد. در مسیر جاده مال‌رو نزدیک دهکده شهدای زیادی روی زمین افتاده بودند که سطح جاده کنار پد را پوشانده بودند و تعداد زیادی هم از گروهان قبل ما بود و از پیکر‌های پاره پاره‌شان معلوم بود که در دل تانک‌ها رفتند.

آنجا درگیری تن با تانک داشتیم. هر آن احتمال می‌رفت کسی غیب شود. یعنی گلوله مستقیم تانک بیاید و آدم را با خودش ببرد. با هر جان کندنی بود به تنها خاکریز روی پد رسیدیم، اما مگر کسی جرات می‌کرد بالا و پشت خاکریز قرار بگیرد؟! چند لحظه مکث کردیم شاید تیربار روی جاده تیر اندازیش متوقف شود.

از روبرو یک یا دو تیر بار چهارلول کالیبر ۵۷ که روی تانک سوار بود و به احتمال صددرصد با رادار کار می‌کرد نوک خاکریز را هدف گرفته بود و مثل موریانه خاکریز را می‌بلعید و هر لحظه از ارتفاع خاکریز کم می‌شد. گاهی هم بالگردها بالا می‌آمدند و پشت خاکریز را می‌زدند. پشت خاکریز پر بود از شهدایی که لباس‌های نویی به تن داشتند و معلوم بود بچه‌های تیپ حضرت عبدالعظیم هستند. از وضعیت به هم ریخته خط پیدا بود از صبح تا حالا که سر ظهر بود چندین مرتبه تانک‌ها را پس زدند. سینه به خاک‌های کف جاده گذاشته بودم که شهیدی توجهم را جلب کرد. دیدم با صورت افتاده و از کمر به پایین را ندارد. معلوم بود گلوله مستقیم تانک او را به این روز انداخته، اما جمله‌ای روی پشت پیراهنش نوشته که برای من و آنهایی که از ترس جان، دکمه‌های پیراهنمان روی زمین افتاده بود مثل کمپوت روحیه بود. روی پشت پیراهنش نوشته بود: «کربلا رفتن بس ماجرا دارد».


منبع : دفاع پرس