تاریخ : 1402,یکشنبه 06 فروردين15:12
کد خبر : 98944 - سرویس خبری : شهدا

قیمت این سفر چند؟/تصاویر


قیمت این سفر چند؟/تصاویر

روزهای پایانی اسفند ماه، چند روزی بود که خبردار شده بودم که امسال راهی راهیان نور هستیم. دو سه روز مانده به روز سفر، کارهایم بیشتر شده بود...

م.پرواز

فاش نیوز - روزهای پایانی اسفند ماه، چند روزی بود که خبردار شده بودم که امسال راهی راهیان نور هستیم. دو سه روز مانده به روز سفر، کارهایم بیشتر شده بود. شب مجبور شدم که پیش مادر باشم. پیرزن ناتوان از انجام دادن خیلی از کارها شده بود؛ شب عید و خانه تکانی.

آن شب با خودم کلنجار می رفتم بروم این سفر را یا بمانم!

فکر ماندن دلم را آشوب می کرد. ذهن پر تشویشم را زیر و رو کردم اما قصد، رفتن بود نه ماندن!

"مادر که دیگر کاری نداشت"

از محمد پرسیدم. او نگاهی پرسشگرانه به من انداخت مکثی کرد و گفت: می خواهی بمان، می خواهی برو!

نگاهم را از روی عکسش برداشتم. "هر چه قسمت باشد"

تلفن زنگ خورد. خواهرم بود. بعد از احوالپرسی ساده ای، گفت: خیالت از مادر راحت باشد من هستم!

بلند شدم. تند تند چیزهایی که لازم سفرم بود درون ذهنم مرور کردم. ساکم را آماده کردم.

سوار اتوبوس شدیم. ماشین پر از مسافر مشتاق بود دختر و پسر، جوان و سالمند.

گهگاهی صدای صلوات جوانی چفیه بر دوش داخل اتوبوس بلند می شد

... و صدای نوحه!

ماه اسفند می دهد بوی شیرمردان بیشه ی خیبر
گشت با رمز یا رسول الله بین نیزارها تنی بی سر
همت افتاد باکری افتاد
تا که این انقلاب بر پا ماند
گریه می کرد یک نفر می گفت:
که رفیقم توی طلائیه جا ماند!

جایی که نشسته بودم می توانستم راننده را ببینم حتی صدای حرف زدن با موبایلش را بشنوم. به قول امروزی ها ظاهری مذهبی نداشت. صورتی تراشیده و یک عینک آفتابی رو چشمش، که انگار  حواسش بود که باید جای عینکش را روی صورتش مرتب کند.

موبایلش زنگ زد. از صحبت هایش می شد فهمید که دختر کوچولویش پشت خط است کلی ناز دختر را کشید و از جوابش فهمیدم  که او  پرسیده کی برمی گردد و چقدر سفرش طول کشیده است!؟

راننده اما با لحنی داش مشتی گونه جوابش را می داد:

میام چند روز دیگه! آخه باید بابا سرکار بره تا پول دربیاره! تا بتونه برات لباس خوشگل و عروسک بخره!! و بعد از دخترش خواست که گوشی را به برادر کوچکش بدهد و...

نگاهم را از راننده گرفتم و به جاده خاکی و خلوت خیره شدم و به خود گفتم فقط به خاطر پول...!؟

رسیدیم به کانال کمیل...

"روز پنجم محاصره...
آب را جیره بندی کردیم....
نان را جیره بندی کردیم....
کانال کمیل شبیه ترین به کربلا...."

در مسیر کانال کمیل بودیم و چشم ها گواهی میداد از اشک های جاری شده ی روی صورت ها... که دل های همه هوایی شده بود.

در آن ازدحام و شلوغی که هر کس به یاد عزیز گمشده ی خویش  بود یا شاید هم هر کسی خود را در میان صدای تیر و ترکش و انفجارها و صدای تکبیرها و الله اکبر گفتن های به نشانه پیروزی جستجو می کرد؛ من راننده را دیدم که چند قدم آن طرف تر نشسته روی خاک. نگاهش پرچم های به رنگ سرخ یاحسین و یا زهرا را دنبال می کرد. نسیمی می وزید و انگار با تکان های پرچم ها افکار ما هم تکان می خورد.
 

"به گمانم جنگ حقیقی همان جنگی بود که اکنون در درون او بر پاست."

صحنه جنگ کانال کمیل را راوی روایت می کرد.

"زندگی دنیا با مرگ در آمیخته است. روشنایی هایش با تاریکی.
شادی هایش با رنج. خنده هایش با گریه.
پیروزی هایش با شکست. زیبایی هایش با زشتی.
جوانی اش با پیری و بلآ خره وجودش با عدم.

حقیقت این عالم فناست و انسان را نه برای فنا که برای بقا آفریدند و به سخن علی علیه السلام گوش بسپارید؛ دل هایتان را از دنیا بیرون کنید پیش از آنکه بدن هایتان را از آن بیرون کنند".

و او بود که رو کرد به جوان چفیه بر دوش گفت: حاجی یکم برایم نوحه بخون...!!

من اما زمزمه می کردم این جمله را: گردان کمیل هنوز هم زنده است! گردان کمیل هنوز هم زنده است! و از من عاشق تر بسیارند! و از من عاشق تر بسیارند!

|| م. پرواز