تاریخ : 1403,شنبه 12 خرداد23:08
کد خبر : 110988 - سرویس خبری : جانبازان

گفت وگو با حمیدرضا مداح، ازجانبازان نخاعی مشهد مقدس(بخش نخست)

خاطرات رزمنده جانبازی از دیار هشتمین خورشید


خاطرات رزمنده جانبازی  از دیار هشتمین خورشید

به آن منطقه که رسیدیم درگیری‌ها شدت پیدا کرد. منطقه، محلی باز و وسیع بود و چون نیروهای کومله پخش شده بودند دیده نمی‌شدند و ما هم یک هدف مشخصی نداشتیم. آنها هم با لباس‌های محلی که دوست از دشمن قابل شناسایی نبود، در منطقه پخش شده بودند. از هر جایی که تصورش را بکنید...

صنوبرمحمدی

فاش نیوز - پس از مراسم باشکوه تشییع و خاکسپاری آیت‌الله "سیدابراهیم رئیسی" رئیس‌جمهور شهید کشورمان در جوار ملکوتی حضرت‌علی‌بن موسی‌الرضا(ع)، با استعانت از درگاه حضرت حق و کسب اجازه از محضر امام رئوف(ع) بر خود لازم دانستم تا در فرصت اندک باقی‌مانده‌ی حضورم در شهر مشهد مقدس، به دیدار برادران جانباز نخاعی مرکز توانبخشی امام خمینی(ره) این شهر بروم و ضمن عیادت از این بندگان مخلص خداوند، گفت‌وگویی با جانباز نخاعی "حمیدرضا مداح"، نماینده و پیگیر امور جانبازان نخاعی استان خراسان رضوی انجام دهم؛ و از این جانباز معزز که فردی فعال و شناخته‌شده در این شهر و استان که عضو انجمن جانبازان نخاعی مرکز نیز می‌باشد، مسائل و مشکلات و نحوه‌ی رسیدگی به جانبازان این استان پهناور را جویا شوم.

در مسیر درب شرقی بوستان ملت که به سمت آسایشگاه می‌روم، مجسمه‌ی بزرگی از یک سرباز دلاور وطن که با صلابت و استواری بر اوج قله ایستاده و به دوردست‌ها می‌نگرد در برابر چشمانم عرض اندام می‌کند ‌و بی‌اختیار تصاویر قهرمانان دفاع مقدس هشت‌ ساله مقابل دشمن، که گروهی از آنان در همین آسایشگاه امام خمینی(ره) بستری هستند، در ذهنم نقش می‌بندند.

از درب نگهبانی سراغ برادر جانبازمان را که می‌گیرم، بلافاصله تعارف می‌کند ‌و می‌گوید هماهنگ شده است. ده دقیقه صبر کنید. حتماٌ می‌رسند. او مرا به آلاچیقی که زیر سایه درختان توت واقع گردیده راهنمایی می‌کند تا حضورم را به اطلاع جانباز برساند.

به دقیقه نکشیده و تازه محو زیبایی و طراوت درختان و سرسبزی بهار آن بوستان شده‌ام که آمبولانس از راه می‌رسد و برادر جانبازمان به کمک همراه خود از آن پیاده می‌شود. به دلیل این که بخشی از ساختمان آسایشگاه در حال بهسازی‌ست و کارگران مشغول کارند و سر و صدای چکش و دلرکاری بلند است، بالاجبار در اتاقی نه چندان مرتب، گفت‌وگویمان را آغاز می‌کنیم....

 

فاش‌نیوز: ضمن تشکر از شما بابت فرصتی که در اختیار ما قرار دادید، لطفاٌ خودتان را معرفی بفرمایید؟

- باعرض سلام و تسلیت شهادت رئیس‌جمهور عزیزمان،"حمیدرضا مداح"متولد 1344 از مشهد نماینده‌ی جانبازان و مسئول پیگیری جانبازان نخاعی در انجمن جانبازان هستم.

فاش‌نیوز: چگونه با فضای جبهه و جنگ آشنا شدید؟

- سال 1358-59 بود که جنگ آغاز شد. آن زمان دانش آموز کلاس دوم دبیرستان حدود 15سال و اندی ساله بودم که در رشته‌ی علوم انسانی در خیابان جهانبانی تحصیل می‌کردم. شرایطی فراهم شد که برای بسیج ثبت‌نام می‌کردند که به اتفاق دوستان دانش آموزمان در پایگاه بسیج "سیدجمال الدین اسدآبادی" ثبت‌نام کردیم و پس ازیک دوره‌ی آموزشی بیست روزه در سپاه، 18 بهمن 59 به منطقه‌ی سقز و کردستان اعزام شدیم.

 

فاش‌نیوز: پدر و مادر با حضور شما در جبهه با آن سن کم، مخالفتی نداشتند؟

- از آنجایی که پدر بنده ارتشی بودند، مخالفت داشتند اما نه به آن شدتی که مادر مخالف رفتنم بود. به هرحال پدر یک عمر در نظام خدمت کرده بود و از شرایط خبر داشت اما مادر دلهره‌ی بیشتری داشت. به هرحال مادر هم رضایت داد و ما اعزام شدیم.

فاش‌نیوز: خاطره‌ی اعزامتان را به یاد دارید؟

- بله 18بهمن که به کردستان اعزام شدیم پس از یک دوره‌ی سه ماهه که به گمانم اواخر اردیبهشت بود به پایان رسید. دوستانی که همراه ما بودند پس از این دوره برای مرخصی به مشهد برگشتند که در اعزام مجدد یا به غرب و یا دیگر مناطق مورد نیاز مجدد اعزام بشوند.

این را هم اضافه کنم یکی از افراد به نام آقای "یاس طحایان" که اصالتاٌ عراقی بود و در بسیج هم همکاری داشت و در بخش آموزشی هم خیلی کمک می‌کرد، ما هم با ایشان همکاری داشتیم. از اول یک گروه به نام گروه "یاس" شکل گرفت که با هم به کردستان رفتیم. تعدادی که برگشتند ما 7-8نفر تصمیم گرفتیم مجدد بمانیم. آن موقع اینطور بود که یک گروه که می‌آمدند سه یا 6ماه که می‌ماندند. گروه بعدی جایگزین آنها می‌شدند و آن گروه اول که اصطلاحاٌ گروه "ضربت" بودند، در گروه قبل قرار می‌گرفتند و گروه جدید که می‌آمد، جایگزین این گروه می‌شدتد. تعدادی از بچه‌ها که رفتند ما که ماندیم به عنوان گروه ضربت یک اتاقی را تحت اختیار ما گذاشتند که در مأموریت‌های مختلف از ما به عنوان بیسیم‌چی و یا تیربارچی و یا نیروی تک تیرانداز به همراه فرمانده، به شکل‌های مختلف از ما استفاده می‌شد. روزهایی هم که کار خاصی نداشتیم، دو سه نفر از بچه‌ها که کار نقاشی بلد بودند به همراه آنها ساختمان‌های ستادی و یا ساختمان‌های محل اسکان رزمندگان را نقاشی می‌کردیم.

فاش‌نیوز: مجروحیت‌تان چگونه اتفاق افتاد؟

- یک شب، حوالی ساعت یک و نیم، دو شب بود که در اتاق‌مان را زدند و گفتند؛ برای رفتن به مأموریت آماده شوید. گفتیم چه اتفاقی افتاده گفتند، دشمن به پایگاه بنفشه که متعلق به ارتش بوده حمله کرده و تعدادی سرباز و درجه‌دار را شهید و زخمی کرده است. بنابراین از ما و ژاندارمری کمک خواسته بودند. ما هم آماده شدیم و با دو جیپ سیمرغ که روی یکی از سیمرغ‌ها کالیبر50 سوار بود حرکت کردیم. درون یکی از جیب‌ها افخمی(شهید) و دیگری امیر اولیازاده(شهید) و بنده، بی‌سیم گرفتیم که یکی با کالیبر50 برود و دیگری با فرمانده. امیر اولیازاده با جیپ فرماندهی رفت که آن زمان آقای عبدی فرمانده بود، بعدها به رحمت خدا رفت. آقای افخمی با یکی از سیمرغ‌ها و بنده با یکی‌دیگر راه افتادیم. به پایگاه که رسیدیم ساعت حدود سه‌ونیم شب بود. دشمن ضربه خود را زده بود و به سمت بوکان برگشته بود.

آن زمان  یعنی سال 59-60 کل شهر بوکان دست نیروهای کومله دمکرات بود و پایگاه بیشتر از ده بیست کیلومتری با شهر فاصله داشت. ما که رسیدیم تقریباٌ هوا گرگ‌ و میش بود. قبل از ما بچه‌های ژاندارمری رسیده بودند. همان‌جا سرپایی نمازمان را خواندیم. ماشین فرمانده‌ی ما عقب‌تر بود و ما زودتر رسیده بودیم. فرمانده‌ی ژاندارمری از ما خواست که از فرماندهی خودمان اجازه بگیریم که اگر ایشان اجازه می‌دهد به دنبال دشمن برویم. ما هم بی‌سیم زدیم و با آقای اولیازاده صحبت کردیم که از فرماندهی کسب تکلیف کند، که ایشان هم اجازه دادند. ما هم با ماشین‌های ژاندارمری به طرف منطقه(سراب) راه افتادیم؛ که بین منطقه بوکان و سقز قرار داشت.

به آن منطقه که رسیدیم درگیری‌ها شدت پیدا کرد. منطقه، محلی باز و وسیع بود و چون نیروهای کومله پخش شده بودند دیده نمی‌شدند و ما هم یک هدف مشخصی نداشتیم. آنها هم با لباس‌های محلی که دوست از دشمن قابل شناسایی نبود، در منطقه پخش شده بودند. از هر جایی که تصورش را بکنید صدای شلیک گلوله می‌آمد. ما هم که داخل ماشین بودیم هر جا که احساس می‌کردیم صدای گلوله‌ای بود با کالیبر50 شلیک می‌کردیم. یک مقداری که جلوتر رفتیم دیدیم ماشین‌هایی از ارتش و ژاندارمری آنجا متوقف شده‌اند و یک تعداد سرباز و درجه‌دار شهید و مجروح شده بودند. قبل از اینکه به بچه‌ها برسیم راننده‌ای که من پشت سر ایشان نشسته بودم به ما گفت؛ رادیات ماشین تیر خورده و نمی‌توانیم جلوتر برویم. پرسیدم چه کار باید بکنیم؟! گفت: باید متوقف شویم و بعد همانجا که نیروها شهید و مجروح شده بودند. ماشین را نگه داشت و ما هم به همراه بچه‌ها از ماشین پیاده شدیم و در کنار جوب کنار جاده قرار گرفتیم. صدای گلوله از همه طرف می‌آمد و سمت شلیک گلوله‌ها قابل شناسایی نبود و فقط در مسیر آتش گلوله بچه‌ها شلیک می‌کردند. من در کنار جوب جاده دو زانو نشسته بودم که فرمانده کنار دستم آمد و گفت به هوانیروز بیسیم بزن که دو هلی‌کوپتر کبرا برای کمک بفرستند. من هم همانطور که دو زانو نشسته بودم، بی‌سیم به پشت، خشاب‌ها یک طرف بدنم و اسلحه هم در دستم داشتم با دوستمان تماس می‌گرفتم که تقاضای نیروی کمکی کند که یک لحظه احساس کردم پهلویم می‌سوزد. دست زدم دیدم خون است. آن لحظه احساس کردم همانند توپ‌های بادی که وقتی روی آن قرار می‌گیری تعادلی نداری دقیقاٌ این حالت به من دست داد. یعنی در همان حالت دو زانو که بودم انگار روی یک توپ بادی قرار گرفته بودم که به هیچ عنوان نمی‌توانستم خودم را نگهدارم و باید دستم را روی زمین نگه‌می‌داشتم که بتوانم تعادلم را حفظ کنم. بیست دقیقه اول بدنم گرم بود و خیلی متوجه اوضاعم نشده بودم. هیچ درد و مشکلی نبود. با فرماندهی تماس گرفتم که برای هلی‌کوپتر کبرای اقدامات انجام شود و بعد هم دو آمبولانس آمدند و بچه‌های مجروح و شهید را سوار کردند و بردند. به خودم که رسید، جا نبود. مجدد یک ماشین ارتش آمد و گفت آمده‌ایم مجروح ببریم. بندگان خدا مانده بودند با این وضعیت من چه کار بکنند. چون گلوله از هر سمتی می‌آمد. راننده مجبور شد ماشین را سر و ته به سمت سقز کرده درب عقب را باز کرد و من را مچاله گذاشت روی صندلی کنار دستش.

ناگفته نماند، در لابه لای تیراندازی‌ها، گلن‌گدن کالیبر 50 گیر کرده بود و نوار فشنگ آن تمام شده بود. یکی از بچه‌های ما گیر آن را که برطرف کرد تا قطار فشنگ را روی اسلحه بگذارد، سپر نیم دایره‌ای که جلوی آن بود اندکی کنار رفت و گلوله به پای این بنده خدا اصابت کرد. زمانی‌که راننده می‌خواست مرا داخل ماشین بگذارد او هم به کمک راننده آمد و با هم مرا سوار ماشین کردند. به هرحال تیربارچی بود و راننده که پشت دستش هم تیر خورده بود به سختی مرا سوار آمبولانس کردند و به بیمارستانی در سقز رساندند.

فاش‌نیوز: تاریخ آن روز را به خاطر دارید؟

- 13خرداد سال 60 که مجروح شدم. از جایی‌که در لحظات اول خاطرم هست، یک پزشک هندی بود و یک عکس رادیولوژی از ما گرفتند. تشخیص ایشان این بود که تیر از پهلو خورده بود. مرا به اتاق عمل بردند. در آنجا اسمم را پرسید. تا آمدم اسمم را بگویم، آمپولی را که آماده کرده بود زیر پوستم تزریق کرد که همان لحظه از هوش رفتم. چشمم را که باز کردم دیدم ساعت 9-10 صبح است و داخل اتاقی هستم و همان پزشک هندی با سه - چهار پرستار داخل اتاق آمدند و احوالپرسی کردند. خیلی به‌هوش نبودم. گفت بلندشو سر‌ تخت بنشین. گفتم آقای دکتر پاهایم تکان نمی‌خورد. گفت اتفاق خاصی نیفتاده است. شما یک مقداری خونریزی داخلی داشتی. خوشبختانه گلوله به کلیه و کبد و روده آسیب نزده است. اما در حقیقت گلوله به ستون ففرات مهره‌های اول ضربه زده بود و همان‌جا ایستاده بود. در بیمارستان به‌ خاطر خونریری داخلی شکمم را باز کرده بودند. بنابراین گفت ما فقط خونریزی داخلی را گرفتیم و مشکل دیگری نیست. دوباره گفت بلندشو و سر تخت بنشین. همین که خواستم لب تخت بنشینم، با سر به پایین فرود آمدم که البته مرا گرفتند. اما دیدم با صحبتی که دکتر هندی با پرستاران کرد قرارشد، مرا به تهران اعزام کنند.

دو سه روزی بر اثر خونریزی داخلی حال مساعدی نداشتم و به هوش نبودم. چند دقیقه‌ای هم که هوش می‌آمدم چیز زیادی متوجه نمی‌شدم. به هرحال دستور اعزام به تهران دادند و باید با هلی‌کوپتر جابه جا می‌شدم. یک روز صبح عقب آمبولانس چشمم را که باز کردم گفتم کجا می‌رویم؟ گفتند؛ فرودگاه. دوباره که چشم باز کردم دیدم چند دستگاه هلی‌کوپتر هست و پزشکی که از سپاه آنجا بود بنده‌ی خدا خیلی در تلاش بود و دو سه ساعتی آنجا معطل بودیم. بعدها بچه‌ها گفتند هلی‌کوپترها که باید مجروحین را ببرند بدون اسکرت نمی‌رفتند. هوانیروز هم در آن شرایط هلی‌کوپتری برای اسکرت نداشت و درگیری پرشک با هوانیروز سر این موضوع بود. بالأخره ما را سوار کردند و پرسیدم کجا می‌رویم؟ یکی از نیروهای کمکی آمد و نقشه‌ای جلوی صورتم گرفت و مسیر هوایی را نشان داد و گفت، ابتدا به سنندج، از آنجا هم به کرمانشاه می رویم.

ساعت 2 یا 3 بود که برای لحظاتی چشمم را باز کردم و دیدم هلی‌کوپتر در سنندج برای سوختگیری نشسته است. بار دوم هوا تاریک بود. پرسیدم اینجا کجاست؟ گفتند؛ کرمانشاه. یک شب مرا در بیمارستان کرمانشاه نگه داشتند و شبانه بستری کردند. فردا صبح دوباره که چشم باز کردم، دیدم مجروحان را با هواپیمای یکصد و سی سوار می‌کنند. مرا هم با بقیه مجروحان در هواپیما مستقر کردند تا به تهران و ستاد تخلیه رسیدیم. در آنجا با اطلاعاتی که از بیمار می‌گرفتند مجروحین را به بیمارستان‌های مختلف اعزام می‌کردند که مرا به بیمارستان سینا انتقال دادند.

در بیمارستان سینا پزشکی که متخصص مغز و اعصاب بود با عکسی که از ما گرفتند ،توضیح دادند که گلوله‌ای میان مهره‌های ستون فقرات اصابت کرده باعث شده که پاهای شما حرکت و حسی ندارد و شما قطع نخاع شده‌اید. پرسیدم تکلیف گلوله‌ای که در آنجا مانده چه می‌شود؟ گفت: این گلوله میان دو عصب است که اگر آن را خارج کنیم، عصب تنفسی‌تان یا در دم و یا در بازدم قطع می‌شود. بودن و ماندن آن در بدن اشکالی ایجاد نمی‌کند اما برداشتن آن خطرناک است.

 

فاش‌نیوز: یعنی درحال حاضر گلوله در جای خودش ماندگار است؟

- بله. تکان هم نخورده.

 

فاش‌نیوز: خب الهی شکر اما وجود آن تاکنون مشکلی را برای‌تان ایجاد نکرده؟

- اتفاقاٌ ایجاد کرده. توجه داشته باشید که داخل گلوله "سرب" وجود دارد. این سرب در طول 42 سال کم کم جذب بدن می‌شود که از جمله عوارض آن کوتاهی تاندون‌ها، کم‌حافظگی می‌باشد که به مرور همین عوارض را در بدن من نشان داده است.

 

فاش‌نیوز: لحظه‌ای که متوجه نخاعی‌شدن‌تان شدید واکنش‌تان چه بود؟

- با این سؤال باید کمی به عقب برگردم و روزهایی که جنگ تازه آغاز شده بود با آن سن کم اما در تمام رویدادهای انقلاب و تظاهرات‌ها شرکت می‌کردم و حتی در گشت‌های شبانه حتی شده با یک چوب‌دستی در کنار بزرگترها مشارکت می‌کردم و یا در پایگاهی که در همین شهر مشهد بود، یکی دو سالی در ایام دبیرستان اتوبوس‌هایی می‌گذاشتد. به عنوان جهاد سازندگی  برای کمک به روستاییان برای در و گندم و یا جو که دو سه روزی بودیم و بعد دوباره برمی‌گشتیم. یک دوره‌ی کوتاه‌مدت هم دوره کمک‌های اولیه در بیمارستان قائم(عج) دیده بودم. روزهای دوشنبه و پنجشنبه‌ی هر هفته هم در مشهد، مراسم تشییع شهدا بود و من خودم را مقید می‌دانستم در این مراسمات حتما حاضر شوم. برای همین هم در بیمارستان مجروحین زیادی دیده بودم و هم در تشییع شهدا حاضر بودم. بنابراین مسئله‌ی نخاعی‌شدن برایم خیلی سخت و عجیب نبود.

فاش‌نیوز: اما برای خانواده؟

- خب به هر حال پذیرش آن متفاوت است. برای کسی که خودش راهی را انتخاب می‌کند، پای همه مشکلات و سختی‌های آن می‌ایستد. اما خانواده طاقت خیلی از مسائل را ندارند. خاطرم هست در بیمارستان هر چه اصرار کردند که به خانواده خبر بدهید گفتم؛ چیزی نیست خوب می‌شوم و به خانه برمی گردم. غافل از اینکه با صحبتی که دکتر درباره وضعیتم گفت؛ ده پانزده روزی که گذشت اتفاقی که افتاده بود خانواده خود به خود متوجه شدند.

 

 

فاش‌نیوز: چه اتفاقی؟

- از قضا یک روز دختر جوانی آمد که فرم‌هایی در اختیار داشت و اطلاعات مجروحین را در آن می‌نوشت. بالای سر من که آمد، شروع به گرفتن مشخصات من کرد. از اسم، فامیل، آدرس منزل، محل و... که دیدم چهره‌اش لحظه به لحظه می‌شکفت. به‌یک‌باره پرسید آقای مداح، مرا می‌شناسی؟ گفتم نه. از کجا باید بشناسم؟! گفت ما همسایه‌ی دیوار به دیوار شما در مشهد هستیم. - البته زمانی که به خاطر فعالیت‌هایی که داشتم، زیاد در محل نبودم، خانه‌مان را جابه‌جا کرده بودیم، به‌تازگی به محله‌ی سازمانی ارتش کوچ کرده بودیم و ایشان هم که پدرشان ارتشی بودند، در همسایگی ما زندگی می‌کردند - پس من به مادر شما خبر می‌دهم. هر چه گفتم الان وقتش نیست، گفت نه شرایط شما در حال حاضر طوری‌ست که دیر سرپا می‌شوید. اجازه بدهید من به خانواده خبر بدهم. ایشان به خانواده خبر داده بودند که بعد هم پدر و مادر به بیمارستان آمدند.

 

فاش‌نیوز: عکس العمل پدر و مادرتان چه بود؟

- مادر از جهاتی روحیات بسیار خوبی دارد. با توجه به اینکه ما پنج برادر بودیم اگر برای من هم اتفاقی می‌افتاد چهار برادر دیگرم بودند. در کل ناراحت بودند اما وقتی می‌دیدند من خودم پذیرش این وضعیت را دارم و سختی آن را پذیرفته‌ام آنها هم پذیرفتند. هر چند یک ماهی مادر در کنارم در بیمارستان ماند و به‌ خصوص با دختران امدادگری که روزها برای کمک به مجروحان به بیمارستان می‌آمدند کاملا دوست و رفیق شده بودند بنابراین راحت‌تر پذیرفته بود. از طرفی شرایط آن زمان طوری بود که بیمارستان همانند خانه دوم مجروحین بود. امدادگران هم نسبت به همه مجروحین محبت زیادی داشتند و علاوه بر انجام وظایف عمومی که انجام می‌دادند گاهی از خانه‌هایشان خوراکی و غذای خانگی درست می‌کردند و برای بچه‌ها می‌آوردند و به نظر من کمک‌های آن دوران واقعا تاثیرگذار بود. سعی می‌کردند بچه‌هایی را که تنها و به دور از خانواده هستند به نحوی از تنهایی بیرون بیاورند.

 

فاش‌نیوز: این وضعیت تا چه زمانی ادامه داشت؟

- تا دوماه که کم‌کم توانستم روی ویلچر بنشینم. روزهای اول اصلا حس و حرکتی در پاهایم نبود، اما در یکی دو ماهی که فیزیوتراپی انجام می‌شد مقداری حس به پاهایم برگشت به طوری که ویژگی‌های بی‌اختیاری‌های ادرار و مدفوع که در جانبازان نخاعی هست تا حدودی در اختیارم بود که خودش جای امیدواری داشت. پس از آن مرا به یک مرکز توانبخشی در منطقه پاسداران به نام آسایشگاه نارنجستان هشتم که متعلق به بهزیستی بود، اعزام کردند که هم معلولین و هم جانبازان را نگهداری می‌کردند و تعدادی از دوستان جانباز را هم به کهریزک بردند. آسایشگاه نارنجستان جای خوبی بود و کوه و استخری هم داشت و آب‌ و هوای خوبی هم داشت که 8 ماهی در آنجا بودم که گفتند این مرکز باید جمع شود و مرا به کهریزک بردند. دو سه ماهی در کهریزک بودم که آسایشگاه ثارالله از سوی سپاه آماده شد.

ما سه تن از جانبازان را به این آسایشگاه بردند. خاطرم هست که بهمن‌ماه و هوای سردی هم بود و برف زیادی هم باریده بود و ما سه نفر جزو اولین جانبازانی بودیم که در این آسایشگاه ساکن شدیم. از روزهای دیگر کم کم جانبازان نخاعی دیگر به ما اضافه شدند. تا سال 62-63 حدود دو سالی در آسایشگاه بودم که گفتند از طریق فدراسیون ورزش‌های جانبازان و معلولین از بخش فرهنگی سپاه درخواست کرده‌اند که یکی دو نفر از جانبازان را به کمیته ورزش جانبازان و معلولین به ورزشگاه شهیدشیرودی (7تیر) بفرستند. در آن زمان افرادی چون جانباز اسرافیلی و ابوطالبی و چند نفر از جانبازان دیگر هم بودند که تصمیم‌گیری می‌گرفتند که چه بکنند. توضیح دادند که از سپاه چنین نامه‌ای آمده و یکی از جانبازان به عنوان داوطلب به عنوان کمیته فرهنگی به فدراسیون برود. من و آقای عباس خداوردی که ایشان بعدها شهید شدند، برای این منظور کاندیدا شدیم و از فردای آن روز که آقای خسروی وفا رئیس فدراسیون، آقای یوسفی دبیر و آقای باغستانی از جانبازان دوپاقطع بودند، هر روز ماشین دنبالمان می‌آمد و می‌رفتیم هفت‌ تیر تا خود شب؛ و کارهای مورد نیاز فرهنگی را - که در منطقه هم که بودیم، هم کار نقاشی و هم در زمینه کارهای فرهنگی که از دستمان برمی‌ آمد انجام می‌دادیم.

به فدراسیون هم که می‌رفتیم بیکار نبودیم و کار را شروع کردیم و مدت دو سه سالی که آنجا بودیم، در اعزام کاروان ورزشی بازی‌های آسیایی دهلی، بنده، جانباز فاضل شایسته، جانباز وکیلی که بعدها به رحمت خدا رفتند و برادران کشوری از استان اصفهان، 6نفری به عنوان کادر فرهنگی به هندوستان اعزام شدیم. کاروان ورزشی در دهکده مستقر شدند و ما در خیابانی که سفارت‌خانه‌ها و مراکز فرهنگی در آنجا مستقر بودند در مرکز فرهنگی ایران مستقر شدیم. یک ماهی آنجا بودیم و علاوه بر آن در آن یک ماه به روستاهایی که شیعیان در آنجا ساکن بودند و یا برای دانشجویان صحبت می‌کردیم؛ هدایایی را برایشان می‌بردیم و به هرحال خوب بود تا اینکه دو مرتبه به ایران برگشتیم.

یک هیئت ورزشی هم در مشهد بود که گفتند شما سری به فدراسیون ورزشی مشهد هم بزنید. پدر و مادر هم مشهد بودند. یک روز آمدیم و سری به آنها زدیم و یک‌ سری هم به فدراسیون مشهد زدیم و خودمان را معرفی کردیم و یکی از جانبازان که مسئول هیئت تربیت بدنی آنجا بود، مرا که دید خیلی خوشحال شد و گفت شما در تهران بودید و تجربه دارید بیایید و به ما کمک کنید و یک ابلاغی را به عنوان دبیر هیئت زد و رفت و آمد ما به تهران کم شد. از آسایشگاه و فدراسیون تهران کنده شدیم و اینجا مشغول فعالیت شدیم.

حکایت همچنان باقی‌ست....

|| صنوبر محمدی