فاش نیوز - در میانه غبار و آتش دارخوین، رضا رضائیان دانشجوی رزمندهای بود که اسیر شد و مظلومانه سر از تنش جدا کردند؛ روایتی تلخ که هنوز در حافظه جنگ زنده است.

خبرگزاری فارس از اهواز، هوا در جبهه دارخوین غبارآلود بود. صدای توپها، مثل پتک بر زمین فرود میآمد و هر لحظه خاک و دود، آسمان را میپوشاند. در میانه آن غوغا، چند رزمنده خسته و زخمی هنوز ایستاده بودند. میانشان جوانی بود؛ رضا رضائیان، دانشجویی که کتاب را زمین گذاشته و تفنگ به دست گرفته بود.ابوشهاب، همرزم او، با دو گلوله در پا افتاده بود. مهماتش تمام شده بود و جز نگاه، سلاح دیگری برای کمک به رضا نداشت. نگاه میکرد و میسوخت. چند بعثی، به کمینرفته و خندان، نزدیک شدند. تیراندازی خاموش شده بود و حالا میدان، به صحنهای شبیه تئاتر مرگ بدل شده بود.رضا هنوز نفس میکشید. حتی زخمی هم نداشت. دستانش را بسته بودند. ابوشهاب میگوید: «با چشم خود دیدم. یک عراقی با سرنیزه بالای سرش آمد. سرنیزه که کُند بود، از پشت گردن فشار داد. آهسته، شکنجهوار، گردنش را بریدند. مثل اینکه زمان ایستاده باشد. دیدم که سرش را انداختند توی گونی و بردند سمت روستای کُفیشه.»لحظهای که خون بر خاک داغ جنوب جاری شد، در ذهن همرزمش حک شد؛ تصویری که هیچ فیلمی توان رقابت با آن ندارد. ابوشهاب هنوز پس از سالها میگوید: «چون لباس سبز پاسداری تنش بود شکنجهاش دادن. خداوکیلی مثل امام حسین(ع) غریب بود.»رضا رضائیان نه تنها شهید شد، بلکه سرش برای فرماندار دستنشانده صدام در خرمشهر فرستاده شد. روایتها میگویند که در ازای این جنایت، قاتلانش پاداش گرفتند؛ ماشین، موتور، طلا. معاملهای شوم بر سر بریده یک پاسدار.در خاک جنوب، خون و غیرت به هم آمیخته بود. اما آن صحنه –سر بریدهای در گونی، نگاه زخمی رزمندهای که نتوانست یاری برساند– هنوز مثل زخم باز در حافظه جنگ باقی است.
این روایت برگرفته و بازنویسیشده از کتاب تاریخ شفاهی محسن رضایی، جلد سوم است.