تاریخ : 1398,سه شنبه 08 بهمن18:30
کد خبر : 71929 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت و گو با مادر سردار شهید حاج "اسماعیل فرجوانی" غواص و فرمانده گردان کربلا لشگر ۷ ولی‌عصر(عج)؛ (بخش پایانی)

داستان تکان دهنده وداع اسماعیل!


داستان تکان دهنده وداع اسماعیل!

بانو به جریان و نحوه شهادت اسماعیل خود که بسیار خواندنی ست می پردازد. زندگی پس از شهادت اسماعیل، فعالیت های جهادی اش در ایام دفاع مقدس و چگونگی مطرح شدن ساخت فیلم مستند "بانو".

تورج اردشیری نیا

فاش نیوز - در بخش ابتدایی گفت و گو با ام الشهداء بانو «عصمت احمدیان» گفتگو با مادر سردار شهید حاج "اسماعیل فرجوانی"  غواص و فرمانده گردان کربلا لشگر ۷ ولی‌عصر(عج) در مطلبی با عنوان « مادر شهید تمدن ساز و الگوی پیشرفت »، شخصیت برگزیده فیلم مستند "بانو" از خود و زندگی و تولد و جبهه رفتن فرزندانش صحبت نمود. او در بخش اول تا مجروحیت اسماعیل پیش می رود.

به همین صورت در بخش دوم و پایانی به جریان و نحوه شهادت اسماعیل که بسیار خواندنی ست می پردازد. زندگی پس از شهادت اسماعیل، فعالیت های جهادی اش در ایام دفاع مقدس و چگونگی مطرح شدن ساخت فیلم مستند "بانو".

این گفت و گوی شیرین را با هم می خوانیم:

 

فاش نیوز: آقا اسماعیل چه مقدار بعد از آقا ابراهیم به شهادت رسیدند؟

- دقیقا 5 سال. یکم دی ماه 1365 خانه آمد. یک داستان بسیار عجیبی به نام وداع اسماعیل دارم. یک ساعت طول می کشد و بسیار شنیدنی است.

فاش نیوز: لطفاً عصاره ی آن را برای ما بازگو بفرمائید.

- ساعت 8 و نیمِ یکم دی ماه 1365 در شب یلدا اسماعیلم وارد خانه شد من آن روز خیلی گریه کرده بودم و اصلا حال نداشتم. وقتی وارد خانه شد، یک دست داشت و با آن دستش انگشت هایش را این جوری کرد یه ترقه ای زد. گفت مامان من دارم می روم تو چرا ناآرام شدی. وقتی که اینجوری گفت، من ناخواسته گفتم مادر چه کنم با یتیمانِ تو. گفت نه، یتیمان شهدا اذیت و آزاری ندارند. این ها عیال الله هستند و خوش به حال کسی که یتیمان شهدا را محافظت و نگهداری کند. بعدش گفت مامان برای خوردن چه داریم. با یک دست پرتقال نمی خورد، نمی توانست پوست بگیرد. گفت نارنگی داریم، ما آن شب نارنگی نداشتیم. به او گفتم خودم برایت پوست بکنم گفت نه شما می دانید که من نمی خورم. دو چیز را خیلی از من پنهان می کرد. یکی اینکه دست نداشت جلوی من پوتینش را نمی بست، چون باید از دندانش کمک می گرفت و همین طور جلوی من کمربندش را نمی بست چون باید از دندانش کمک می گرفت و چیزی که به کسی احتیاج داشته باشد جلوی من انجام نمی داد.

تاول هایی دور گردنش بودند و همیشه یک چفیه دور گردن می انداخت که من تاول ها را نبینم. این دوتا را خیلی از من پنهان می کرد. بعد گفت شام چه داریم. گفتم آب گوشت ساده داریم. آورد نوش جان کرد. بعد هم عکس برادرش را از دیوار آورد گفت آمدم با شما عکس بگیرم، گفتم، نه مادر عکس بگیرم کجا بذارم جا ندارم عکس بذارم. بعد گفتم اسماعیل بلند شو برو خانه بخواب باید فردا صبح بروی میدان جنگ. خانومش هم آنجا بود. گفتم بلند شوید بچه هایتان را بردارید بروید خانه تان فردا صبح اسماعیل باید برود میدان جنگ پس  استراحت کند. وقتی خواست برود گفت مامان فردا صبح ساعت 8 منتظرت هستم بیا با شما کار دارم. گفتم چشم. من ساعت 8 نرفتم، ساعت هشت و نیم رفتم.

وقتی که رفتم دیدم که اسماعیل ایستاده دمِ در و یک کت و شلواری که دو سال پیش از آن خودم برایش دوخته بودم و پرو نکرده بود، حالا آن روز دیدم تنش کرده است. وقتی من را دید دور خودش یک چرخی خورد و گفت مامان کت و شلوار به تنم قشنگ است؟ گفتم که عزیزم فدایت بشوم این تو هستی که قشنگ هستی و این اندام تو هست که کت و شلوار را قشنگ نگه داشته است. کت شلوار هم قشنگ هست و خیلی هم قشنگ هست.

گفتم اسماعیل چه شد که این کت و شلوار را پوشیدی، گفت مامان می دانی بعضی وقت ها مادرها برای فرزندان مایه دردسرند، گفتم نه، چه جوری مادر مایه دردسر می شود، گفت مادرها آرزو دارند پسرهایشان را به حجله بفرستند لباس نو که می پوشند ببینند اما می دانی یک مادر چه وقت باید از قامت پسرش لذت ببرد، گفتم چه وقتی، گفت زمانی که ببیند فرزندش در خون خود برای رضای خدا غوطه ور است. آن موقع لذت دارد نه اینکه این لباس تن من هست الان اگر بیاندازمش این ور آن ور کثیف می شود.

بعدش گفت مامان می آیی برویم خیابان یک دوری بزنیم، گفتم جل الخالق چی شده است شما یک وقت نیامدی سر مزار برادرت یک وقتی هیچی نگفتی بیایید بیرون برویم، حالا چه شده که با من می خواهی بیرون بروی، گفت از خجالت خودم مادر، خدا می داند آن قدر شرمنده تان هستم، آن قدر خجالت می کشم. من را شما ببخشید، من نتوانستم حکم و حرمت پدر و مادری را برای شما رعایت کنم شما راضی بودید که حتی تا سرخیابان تا مزار برادرم هم با شما بیایم ولی جنگ اجازه نداد شما دعا کنید جنگ به خیر وخوبی تمام بشود، آن وقت همه ی عمرم در خدمت شما هستم. مادرِ من، خدا می داند که یک سال قنوتم و دعایم فقط برای شما است که خداوند به شما صبر بدهد خداوند به شما توان بدهد که بتوانید دوری مرا تحمل کنید بعد از این صحبت های اسماعیل به امانیه رفتیم که یک جای خلوتِ اهواز است. باز برایم صحبت کرد. گفت مادر من می روم و دیگر بر نمی گردم مفقود می مانم. نگران نباش اگر دیدی پدر و مادری دستشان در دست فرزندشان هست در سن پیری و ایشان را به دکتر می برند اشک چشم هایت درنیاید، به ولله تو بچه هایت را برای خودت نگه داشتی ما در خدمت خودت هستیم.

گفتم پس اسماعیل این آخرین دیدار زینب با حسین است. کلی گریه و سر و صدا کردم. گفت مادر گوش بده، آن قدر من با خودم کلنجار رفتم که بتوانم بنشینم رو به روی تو و گستاخی کنم این حرف ها را بزنم گوش بده پشیمان نمی شوی. همیشه از بچگی به او می گفتم الهی قربان چشم های سرمه کشیده ات بروم، گفت نمی خواهی چشم های سرمه کشیده ام را ببینی، گفتم نه، چشم های سرمه کشیده هم دارد من را تنها می گذارد و هر دوی شما برادران رفتید و من را سرگردان گذاشتید. خواهرتان هم که مصدوم شده است چشم های سرمه کشیده ات را دیگر نمی خواهم ببینم. او را در آغوشم گرفتم. دیدم آنچنان تکان می خورد که من را با خودش تکان می دهد. وقتی آمدیم درِ خانه گفت مادر، گفتم جانم، گفت نگاه کن آمدند من را ببرند. شاید می خواست بگوید من را می برند ولی دیگر نمی آورند. با ماشین آقای محسن پویا که معاونش بود و آقای زربخش که پاسدار رسمی بود آمده بودند که او را ببرند. رفت بالا که لباس هایش را بپوشد و برود. صدا زد مامان نمی آیی بالا من را ببوسی. رفتم از پله ها بالا و او را بوسیدم. از پله ها پایین آمدم. دخترش 10 روزه بود. 10روز بود که متولد شده بود. هنوز او را ندیده بود. آن روز برای اولین بار و آخرین بار دید.

 

فاش نیوز: این دختر خانوم فرزند چندم ایشان بودند؟

- فرزند آخرش بود. دو تا دختر دارد فاطمه خانوم و معصومه خانوم. فاطمه بزرگ تر است. بچه را به پشت بام آورد. گفت مامان به دخترم نگاه کن روسری اش را برداشته است دعوایش نمی کنی. نمی آیی او را ببینی، دوباره بالا رفتم خودش و دخترش را بوسه باران کردم و آمدم پایین. کلام خدا بالاترین کلام ها است. آن لحظه اسماعیل از ما اصلا دل نمی کند. وقتی برای بار سوم رفتم بالا، گفت مامان بیا باهم یک عکس بگیریم. گفتم مامان قفسه سینه ام شکسته است. عکس بگیرم کجا بگذارم. زن 22- 23  ساله ات را برای من گذاشتی، بچه ی 10 روزه ات را برای من گذاشتی، عکس بگیرم کجا بگذارم، نگو عکس بگیر. به پسرش امیر که ایستاده بود گفت بنشین عکس بگیرم مامان بزرگ ببیند. اسماعیل گفت مامان نگاه کن پرچمی که از دست من می افتد به دست پسرم برافراشته می شود اما با یتیم من مدارا کن. 3 بار این جمله را گفت. من دیگر نفهمیدم چه شد. پیاده حرکت کردم. فکر می کردم بدون ماشین تندتر می آیم تا با ماشین. وقتی رسیدم تمام این ماجرا را به حاج آقا گفتم. سه روز بعد بود که خبر شهادت اسماعیلم را آوردند.

 

فاش نیوز: در کدام عملیات بود؟

- کربلای 4

 

فاش نیوز: در فیلم  ام الرسائس گفته بود؟

- بله. 18 سال و 7 ماه و 3 روز بعد جسد ایشان را تفحص کردند و آوردند.

 

فاش نیوز: خبر پیکر تحفص شده را چطور به شما دادند؟

- همان روزی که با من صحبت می کرد، پلاکی به من داد گفت مامان اگر یک تکه استخوان برای شما آوردند، اگر یک مشت خاک آوردند، اگر یک تکه از پیراهنم را آوردند گفتند این اسماعیل است بگو پلاکش را نشانم بدهید. این که در دست تو هست با آن شماره ای که به شما می دهند اگر یکی هست بپذیر من هستم، ایرادی نگیر، همان خودم هستم. وقتی که آوردند گفتم پلاکش را نشان دهید. پلاک را دادند. با پلاکی که به من داده بود قیاس کردم، شماره های آن یکی بود. وقتی دیدم یکی هست پذیرفتم که اسماعیلِ من است. بعد، این مردم واقعا نمک شناس، این مردم قدردان اهواز در تشیع جنازه اش شرکت کردند و به قدری شلوغ بود که من فکر نمی کردم بعد از 18 سال چنین شود.

 

فاش نیوز: دقیقا چه سالی بود؟

-  سال 83 بود.

 

فاش نیوز: دست آقا اسماعیل در چه عملیاتی پیش از شهادتشان قطع شد؟

-  در عملیات بدر به تاریخ 22 - 23 اسفند ماه 1363.

 

فاش نیوز: آن طور که در فیلم گفته می شود انگشت شصت پای آقا اسماعیل را قبل از شهادت، در منطقه موش خورده بود.

- این اتفاق در عملیات رمضان بود.

فاش نیوز: مسئله ی ساخت فیلم از کجا پیش آمد؟ چه جوری این دوستان سراغ شما آمدند ؟ چه صحبت هایی شد؟ شما چه جوری موافقت نمودید؟

- این ها به اهواز آمده بودند که فیلم خیرین را بگیرند. ایشان را فرستاده بودند سراغ ما که حالا این خانوم هم خَـّیر هست. ما سرگذشت زندگی مان را تعریف کردیم. فیلم خیرین دیگر فراموششان شد. آمدند مستند ما را ساختند. مرتب می آمدند. من به شوخی می گرفتم. فکر می کردم این ها همین جوری برای دلخوشی ما می آیند. اصلا باورم نمی شد.

 

فاش نیوز: در ابتدای صحبت شما فرمودید که یک بخش هایی از زندگی شما هست که در این مستند آورده نشده است. بفرمایید که در این مصاحبه آورده شود.

- دو  بخش بود. یک بخشی که دست اسماعیلم را جلوی چشم هایم قطع کردند. یک جای دیگر هم جسد بی سر ابراهیمم را که برای من آوردند، من گردن بریده را زیارت کردم. این ها را نشان نداده بودند. بعد که گفتم چرا نشان ندادید. گفتند به خاطر اینکه دل مردم ریش می شود. مگر من مردم نبودم. مگر من مادر نبودم، پس چرا دل مردم ریش می شود.

 

فاش نیوز: مردم باید ببیند به چه شکلی این کشور حفظ شده است.

- بله. واقعا مردم باید بدانند که این انقلاب روی خون چه کسانی استوار است. پایه های صندلی مسئولین مملکت از جمله رئیس جمهور، وکلای مجلس، قوه قضاییه، همه ی این ها تا زیر رگ هایشان، روی جنین فرزندان شهدا و روی خون خودِ جوان های مملکت استوار است و این ها باید قدر این خون ها را بدانند. مردم هم باید قدر این خون ها را بدانند. مردم باید بدانند ما خیلی شهید دادیم. خیلی از مادرها بدتر از من و یا بهتر از من هستند. این ها بچه هایشان را فرستادند. جوانِ اولی، دومی ، جوان سومی. کجای تاریخ، کجای قانون، کجای مملکت ها نوشته است: این گل پر پرِ ماست هدیه به رهبر ماست. شما ناخن بچه ات را به کسی هدیه نمی دهی. ولی مادر می آید خون سه جوانش را، خون چهار جوانش را، خونِ تک جوان را، همه ی این ها را هدیه می کند. آن وقت حالا در این مملکت یک عده ای بیایند و این کارها را بکنند. گرانی به این شکل باشد. مردم باید بدانند که چه خون هایی پای این انقلاب ریخته شده است. 

 

فاش نیوز: در فیلم می فرمائید رابطه شما با آقا اسماعیل به گونه ای بود که انگار ایشان مادر شما بودند. این تعبیر یگانه را برایمان تبیین نمایید.

- اسماعیل به من خیلی محبت می کرد، مادر من بود. وقتی که می خندید انگار از تمام وجودش می خندید. من خودم وقتی مستند را می بینم خیلی دگرگون می شوم که انگار همان وقت هاست. وقتی می گفتم اسماعیل، بر می گشت با خنده و با شادابی، یک جوری نگاه می کرد و می گفت بله مامان. هیچ وقت تنها بله نمی گفت. همیشه می گفت بله مامان. پدرش هم که صدایش می کرد اسماعیل، می گفت بله بابا و این جوری به ما محبت می کرد. محبت مادرانه نه فرزندانه. این محبت را از چه زمانی می کرد، از کلاس اول راهنمایی یا کلاس پنجم بود. رفت و آمدهایش نامنظم شده بود. بهش گفتم اسماعیل من می ترسم، رفت و آمدهایت نامنظم شده است. کجا می روی کجا می آیی. گفت فردا بیا شما را ببرم ببین کجا می روم و می آیم. فردای آن روز من را به خانه ای برد معلم دینی شان هم در خانه بود. بعدش دیدم در صحبت هایش برای بچه ها گفت این شاهِ چپاول گر. وقتی که از خانه بیرون آمدیم، گفتم اسماعیل دیگر این خانه نمی آیی، گفت برای چه، گفتم نگاه کن گفت این شاه چپاول گر هست. سازمان امنیت تو را می گیرد ناخن هایت را می کشد. همان جا در خیابان رو به رویم ایستاد دو دستش را گذاشت روی دو شانه ام و گفت مامان تا زمانی که مادرهایی مثل شما از شاه و امثال شاه می ترسید همین سختی ها را باید بکشید، پس چپاول گر نبود؟ پس این جور نبود. گفت و گفت. گفتم پس من هم با شما می آیم. از اینجا اسماعیل مادر من شد. چون هیچ کس مثل مادر خیرخواه فرزندش نیست و او خیرخواه من بود و من را با انقلاب آشنا کرد.

فاش نیوز: در فیلم می بینیم که می گویید آقا ابراهیم در خانه آن قدر شاد و خندان بودند و شهید که شدند خانه سوت و کور شد.

- وقتی ابراهیمم شهید شد خنده از خانه ی ما بیرون رفت. در خانه ی ما دیگر خنده نبود. بعد از شهادت اسماعیل هم یک روز که به خانه آمدم، هیچ کس در خانه نبود. خانه دیگر آن خانه سابق نبود. غریب بودم و غمی سنگین به روی سینه ام همچون بهمنی فرود آمد.

 

فاش نیوز: شما ستادی به نام ستاد شهید علم الهدی در اهواز تشکیل دادید. فعالیتش را به طور خلاصه بفرمائید.

- این خودش یک فیلم هست. 300- 400 خانم آنجا کار می کردند. عملیات طریق القدس تقریبا اولین عملیات بود و آن شب هم که باران آمده بود لباس های رزمنده ها گلی شده بودند. فردای عملیات یک کوه لباس دمِ بیمارستان جمع شده بود. گفتم وای چقدر لباس برای این ها باید بیاورند، این لباس ها را یک جایی ببریم و بشوریم. به خانه ی شهید علم الهدی رفت و آمد خانوادگی داشتیم و همسایه شان بودیم. رفتم به او گفتم یکی را پیدا کنیم این لباس ها را بشورد، گفت مکان و آب را چه کار کنیم. خانه ی ما بزرگ بود. گفتم لباس ها را  خانه ی ما بیاورند. یک کامیون لباس شد، آمدند و آن ها را ریختند. لباس ها پر از خون بودند و آب هم کم بود. رفتم گفتم این لباس ها را نمی شود در خانه شست این ها آب زیادی می خواهد. رفتم کنار رودخانه جایی را پیدا نکردم. رفتم آن طرف تر یک تخته سنگ دیدم که حالا هم هست و اندازه ی آن یک متر و نیم دو متری در کف رودخانه می باشد. ما رفتیم و گفتیم در این محل می شوریم. دو سه نفر خانوم شدیم و برای شستن لباس ها آنجا رفتیم. تشت هم از خانه هایمان بردیم. یک آقایی به نام ابوالقاسم عادلیان از تهران آنجا آمده بود.

آمد ببیند ما اینجا چه کار می کنیم. بالاسرمان ایستاد و گفت شما اینجا چه کار می کنید. گفتیم اینجا داریم لباس های رزمنده ها را که پر از خون هست می شوریم. تخته سنگ  2 متر ارتفاع داشت. دو سه نفر خانم بالای آن ایستاده بودند، لباس ها را می شستند که بالایی ها بروند روی دیوار و روی درخت ها پهن کنند تا خشک شوند. بعد گفت اینجوری که نمی شود. گفتم ما 2 سنگ زیر پایمان مثل پله گذاشتیم. این آقای عادلیان خدا خیرش بدهد آنجا را برای ما درست کرد. اجاق راه انداخت، گاز کشی کرد، لوله کشی و آب کشی از داخل خودِ رودخانه کارون کرد. از این پس آنجا یک ستاد با عظمتی شد. روزانه 1000 دست لباس شسته می شد. بدون هیچ گونه لکه. سپس گفتند که چرخ بگذاریم و لباس هایی که پاره اند را ترمیم کنیم، دنبال چرخ گشتیم. آقای « تیز مغز »  دادستان آبادان بودند. گفتند که ایشان در دادگاه چرخ دارد. خودم رفتم از آنجا دو چرخ برداشتم و بردم و لباس ها را ترمیم می کردیم. هر وقت می خواستند برای جبهه لباس ببرند کمتر از ده هزار دست نمی دادیم. سپس برانکاردها، کلمن ها و پوتین ها را آوردند و ترمیم می کردند. این کارها دیگر با آقایان بود. همان آقای عادلیان یک اکیپ مردانه تشکیل داده بود.

فاش نیوز: ظاهرا یک ستاد دیگر هم در سال های جنگ تشکیل شده بود؟

- ستاد جنگ زده ها بود که آیت الله موسوی جزایری تشکیل داده بودند جنگ زده هایی که از خرمشهر و آبادان و بوستان و آن طرف ها می آمدند و لباس و حتی چادر سرشان نبود و کفش پایشان نبود، به این افراد لباس و کفش می دادیم. می پوشیدند و به شهر های بالا به عنوان جنگ زده می رفتند.

 

فاش نیوز: قضیه ماشین سیمرغ در فیلم چه بود؟

- ماشین سیمرغ را از صنایع فولاد گرفته بودم. خانم های امدادگر را بیشتر مواقع به جبهه می بردم تا روحیه ی رزمنده ها باز شود. با آن ها صحبت می کردیم.

 

فاش نیوز: در بین این خانم ها خانواده شان هم بودند؟

- هم خانواده شان بودند هم نبودند. حتی از همین تهران، اصفهان و از همه جا گروه های 100 نفری به جبهه می آمدند.

 

فاش نیوز: چه سالی شما گواهی نامه گرفتید؟

- سال 43. ما دو نفر بودیم که در اهواز گواهی نامه گرفتیم.

 

فاش نیوز: در مورد فعالیت های خیریه تان هم بفرمائید. چه شد که این تصمیم را گرفتید؟

- تقریبا 30-40 سال پیش، در بحبوحه ی انقلاب که هنوز انقلاب نشده بود به حاج آقا گفتم مهریه ی من را بدهید. انگار 10 میلیون به من دادند. آن موقع 10 میلیون پول زیادی بود. در صندوق قرض الحسنه گذاشتم. از همان زمان تا به الان هر کسی می خواهد می رود از آن صندوق وام می گیرد. آن موقع از 5 تا یک تومانی وام می دادیم تا الان که 2 تا 10 میلیون تومان پرداخت می کنیم. مردم با آن پول برای خودشان کارآفرینی می کنند.

 

فاش نیوز: اموالتان را فرمودید که برای نوه تان کودک خردسالِ امیر خان که 8 سال دارد در نظر گرفتید.

- هنوز نداده ام. بخشی از خانه مان در اهواز، حسینیه هست و در حدود 500 ، 600 متر می باشد گفتم که به نتیجه ام می دهم که حسینه را بر پا داشته باشد. بالاخره تا 50 سال دیگر باقیات الصالحات داشته باشد.

فاش نیوز: یک بخشی را هم فرمودید درمانگاه می خواهد ساخته شود؟

- درمانگاه را ساختم. ولی آقای ممبینی که رئیس دانشگاه شهید چمران بود ایشان اجازه نداد چون من پزشک نبودم. پیش وزیر وقت در تهران رفتم. به نام دو پزشک جراحی عمومی اهواز موافقت اصولی گرفتم و بردم. بعد از مدتی بینشان با دکتر رئیس داخلی اختلافی افتاد و دیگر کار انجام ندادند و آقای ممبینی هم گفت که تابلوات را در بیاور و تابلو را در آوردیم. دیگر نشد که درمانگاه بزنیم.

 

فاش نیوز: در مورد فعالیت های کشاورزی و پرورش ماهی که داشتید هم بفرمائید.

- همین الان زمین کشاورزی دارم. حوض پرورش ماهی دارم. دامپروری دارم. بنیاد خیریه دارم. من یک باغ میوه دارم. هر میوه ای که بگویید در آن هست. حداقل، خوراک خودم و بچه هایم از این زمین بدست می آید. از بادمجان، گوجه، خیار، سبزی خوردن و سبزی خورشتی، بهارکاری دارم. خیلی هم خوب از این زمین استفاده می کنیم. زمینش هم کم می باشد و خیلی نیست. دولت بیاید به هر کسی که توان کار دارد 4 متر زمین بدهد. همه کوه ها را برداشته اند و می گویند که مال منابع طبیعی و یا مال جنگل بانی هست. این زمین ها را برداشته اند. چشمه ی آب هم دارند. خب این ها را دست مردم بدهید تا کار کنند.

فاش نیوز: این قضیه سنگ قبرها را هم بفرمایید که چه است؛ از معدود افرادی هستید که قبل از به رحمت خدا رفتن  برای خودتان و برای حاج آقا سنگ قبر سفارش دادید.

- برای خودم و حاج آقا سنگ قبر سفارش دادم. می دانید که پایان هر عمری مرگ است و امیدوارم خداوند به آبروی حضرت زهرا (س) مرگ بد نصیب هیچ کس نکند. ایشالا همه مرگ به شهادت نصیبشان شود. خب من هم گفتم که پسرهایم دیگر نیستند، البته دامادهایم هم خیلی خوب هستند، ولی بگذار خودم قبر خودم را بگیرم. رفتم قبرم را گرفتم و برای آن سنگ هم گرفتم و به قبرم هم سر می زنم. قبر را که گرفتم، پیش سنگ قبر تراش رفتم، گفتم دو تا سنگ قبر می خواهم. گفت چه رنگی می خواهید. سنگ ها را به من نشان داد. گفتم سنگی می خواهم که تکه اش فورا کنده نشود. سنگی می خواهم که تکه تکه ای نباشد و یک تکه و ضخیم باشد.

 

فاش نیوز: مزارتان الان با مزار آقا ابراهیم یکی هست؟

- نزدیک هست. کنار هم هستیم.

 

فاش نیوز: با مزار آقا اسماعیل چقدر فاصله دارد؟

 - با مزار اسماعیل فاصله دارد. این ها چون اول جنگ بودند و در بین اموات هستند.

 

فاش نیوز: الان این سنگ ها کجاست؟

- همان جا در مغازه سنگ تراشی هست.

فاش نیوز: فرزند آقا اسماعیل، آقا امیر متولد چه سالی هستند؟

- 29 اردیبهشت 62.

 

فاش نیوز: در فیلم شما فرمودید که امیر آقا الان دلخوشی شما هستند.

-  بله همینطور است. ایشان زن و بچه دارد و جدا زندگی می کند. ولی امید ما اول خدا و بعد هم حاج امیر هست. ایشان رزمنده ی مدافع حرم هستند.

 

فاش نیوز: حاج آقا یک جمله ای در فیلم داشتند که می فرمودند پسرانشان به شهادت رسیدند، دختر خانومشان به مقام جانبازی رسیدند.

- حاج آقا بعد از شهادت اسماعیل، روح و روانش بهم می خورد. گفت که من هر چه داشتم برای بچه هایم گذاشتم. و اگر به قیافه اش نگاه می کردید با چشم هایش، با زبانش، با محاسنش و با تمام وجودش این حرف را می زد. الان هم هر پدری باشد هیچ وقت به مرگ بچه اش راضی نیست. ولی خب شهادت کار خداست و شهید شدند.

فاش نیوز: اختلاف سنی شما با حاج آقا محمد جواد فرجوانی چقدر است؟

- من 11 سالم بود ایشان هجده و نیم، نوزده سالشان بود.

 

فاش نیوز: فعالیت مداحی هم ظاهرا شما داشتید؟

- دارم. الان هم دارم.

 

فاش نیوز: در فیلم می بینیم که مراسم تشییع آقا اسماعیل هم شما مویه می کردید.

- خودم بودم که می گفتم مادر کجا بودی تا حالا، چرا این قدر دیر آمدی.

 

فاش نیوز: با فرزند درد دل می کردید؟

- بله. و یا آنجا که سینه می زدم، مواظب حجابم بودم که کامل باشد. همه ی این ها را مراقب هستم.

 

فاش نیوز: شما که آن حال و هوا و آن فضاها را درک کردید و الان این روزها خیلی با آن فضاها تفاوت می کند. یک مقدار دلگیر نمی شوید وقتی فضای دهه 60 را با الان مقایسه می کنید. چقدر تفاوت کرده است؟ چرا ما اینجوری شدیم؟ چرا همه چیز را فراموش کردیم. آن روحیه ی تعاونی که در دهه 60 بود، آن صمیمیت ها، آن همدلی ها چه شد؟

 -  بله، صد در صد، از قیمت های جنس ها بگیرید تا افکار عمومی تا عدالت عمومی تا هر چه که می خواهید بگیرید 100% تغییر کرده و عوض شده است و همه ی این ها را مردم می بینند و می دانند و در همه ی این ها هم سهیم هستند. وقتی یوسف را به بازار برده فروشان آوردند عزیز مصر آمد هم وزن یوسف پول ریخت که او را بخرد. بعد یک پیرزنی دوان دوان می دود یک ماسوره ی نخ هم دستش است. گفتند پیرزن تو کجا می دوی، گفت می دوم تا بروم یوسف را بخرم، گفتند سرمایه چه داری، گفت من به غیر از این ماسوره نخ هیچ چیز ندارم، گفتند برو بابا، عزیز مصر، هم وزن یوسف پول گذاشته است تو با این یک ذره نخ می خواهی یوسف را بخری. گفت می دانم که من نمی توانم بخرم ولی می خواهم در صف عاشقان یوسف باشم. پس همه ی این مادرها فرزندانشان را به جبهه فرستادند و خودشان به جبهه رفتند که واقعا انصارالدین باشند. انصارالحسین باشند. انصار رسول خدا باشند و باعث افتخار ما هم هست. الان هم من پشیمان نیستم. و مطمئن باشید هیچ مادری هم پشیمان نیست که بچه اش را در راه خدا داد تا مملکت آباد بماند. بچه اش را داد تا دین آباد بماند، دین برقرار بماند. البته دین اسلام به باریکه ی نخ می شود ولی بریده نمی شود. هیچ وقت بریده نمی شود. ولی الان روزی شده که وقتی به کسی می گویی نماز خواندی می گوید که من عذر دارم، می گوید قرصش را خوردم. حتی خیلی ها دیگر از دین منصرف شدند و رها کردند. این ها تقصیر چه کسی هست. فردای قیامت چه کسی باید جواب بدهد.

 فاش نیوز: روی سخنانتان با مسئولین چه هست؟ به قول شهید جهان آرا، مسئولیت فقط یک کلمه نیست. به عنوان مادر تمامی ما، مادر نسل انقلاب، شما چه پیامی می توانید به آن ها بدهید که چطور برگردند و پا روی خون شهدا نگذارند. چون ما می خواهیم انشاالله همه چیز درست باشد.

-  از همین الان مسئولین، مسئولیت بپذیرند. در قبال ناموس مردم، در قبال بچه های یتیم شهدا، در برابر خون شهدا، در برابر جسم های نحیفی که سی و چند سال است در خانه ها در آسایشگاه ها تکیه به تشک عزت و حرمت داده اند و مجروحند و قطع نخاع هستند متعهد باشند. بیایند و مسئولیت بپذیرند که مملکت درست شود. به خدا مردم هم نوکر این مسئولین هستند. خود من حاضرم با آن ها همکاری کنم. همه ی مردم همکاری می کنند. این ها بیایند در میدان و با مردم باشند ببینید مردم چطور مملکت را آباد می کنند. این همه زمین وجود دارد. مسئولین بیایند مثل همان دهه شصت 1000 متر یا 2000 متر همراه با آب به 2 -3 جوان بدهند. نه اینکه زمین خالی بدهند، زمین خالی آب نداشته باشد، فایده ای ندارد. زمینی بدهند که کنار آب باشد. این همه سد الی ماشالله در ایرانمان هست. سد های خوزستان را فقط سالی یک بار اول زمستان بازش می کنند. شلتوک ها و گندم های مردم را بهارکاری و زمستانکاری شان را آب می برد، زندگی مردم را هم آب می برد. فقط این سدها را برای این ها گذاشته اند. بیایند 2000 متر زمین به همراه یک انشعاب آب بدهند و جوانان نخود، عدس و  لوبیا بکارند. با این کار قیمت هایشان ارزان می شود.

فاش نیوز: در فیلم می بینیم که بوسه ای بر گونه ی حاج آقا می زنید و بوسه ای هم بر سنگ مزار حاج اسماعیل. می گویید در این شصت سال زندگی با حاج آقا، شصت ثانیه هم با ایشان حتی قهر نبودید.

 - هیچگاه قهر نکردم.

 

فاش نیوز: الان با ایشان چه کار می کنید؟ حال و هوایتان را بگویید.

- همدیگر را خیلی دوست داریم. هم اکنون می خواهم به دخترهای جوان بگویم که برای انتخاب همسر نروند 6 ماه رفت و آمد کنند، پشت دیوار حرف بزنند. در پارک حرف بزنند، فقط کافی است که مرد را بشناسید آیا خداپرست هست یا نه. آیا یک ذره دینش را قبول دارد یا نه و بقیه را به دست خدا بسپارید. وقتی به دست خدا سپردید مثل من و حاج آقامان می شوید. الان شصت و دو سال است که داریم با هم زندگی می کنیم و مثل عروس داماد هستیم. خیلی زندگیمان شیرین است. این همه هم در زندگی سختی کشیدیم، ولی نه دادگاه رفتیم و نه شکایتی از یکدیگر کردیم و نه یک دقیقه با ایشان قهر کردم.

 

فاش نیوز: ولی حاج خانوم مهریه را گرفتید (با خنده).

- مهریه را گرفتم ولی برای هردوتایمان وقف کردم. زن های امروزی هم با شوهرهایشان خوب باشند. الی ماشالله به تاریخ تولد و سن، سکه های سنگین می زنند. این کار را نکنند. سکه ی مهریه کم باشد. من مهریه ام جزئی بود. اگه بازار بروم یک کیلو پرتقال است. ولی وقتی به حاج آقا از مهریه گفتم، ایشان 10 میلیون به من دادند. مهریه ها را برای مردم وقف کنید، در این صورت اصلا فقیری در ایران نمی ماند.

 

فاش نیوز: توصیه پایانی اگر هست بفرمائید.

- به گوش مسئولین برسانید که به مردم زمین بدهند. در اصفهان و همین اهواز این همه زمین هست. چرا باید این ها را زمین خوارها بخورند. والا در هر شهری که بروید جانورهای زمین خوار هستند و این زمین ها را تندِ تند تصرف می کنند و به قیمت به مردم می فروشند. نباید بگذارند این زمین خوارها به این شکل زمین ها را ببرند. خودشان مدیریت کنند و همین جوان ها را بگذارند که کار کنند.

گفتنی است فهرست عوامل  فیلم مستند ۸۲ دقیقه ای " بانو " به این شرح می باشد:
کارگردان: محمد حبیبی منصور
تهیه کننده: محمد حبیبی منصور
فیلمبردار: روح‌الله جوانی
صدابردار: امیر بیگی
تدوینگر: محمدرضا اکبری
صداگذار: محمدرضا اکبری
نویسنده گفتار متن: محمد حبیبی منصور
گوینده: ثریا قاسمی
مدیر تولید: سیدمصطفی لسانی
عکاس: امیرمسعود عربشاهی

 

گفت و گو از: تورج اردشیری نیا

 

 

پایان