شناسه خبر : 71919
سه شنبه 24 دي 1398 , 14:05
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفتگو با مادر سردار شهید حاج "اسماعیل فرجوانی" غواص و فرمانده گردان کربلا لشگر ۷ ولی‌عصر(عج)؛ (بخش نخست)

مادر شهید تمدن ساز و الگوی پیشرفت

فیلم مستند "بانو" حرف های زیادی برای گفتن دارد. الگوی حقیقی یک زن مسلمان ایرانی و بانوی ایرانی- اسلامی، آن هم یک مادر و زنِ مدرن را نشانمان می دهد. اینکه مدرن بودن به اخلاق و رفتار و عمل گرایی است نه ظواهر تجدد. اینکه با اراده و انتخاب و تصمیم و مسئولیت و آزادی، خودِ حقیقی و اصیلت را پیدا می کنی. اینکه با مقنعه ی چانه دار و چادر سیاه هم می توان مدرن بود و الگوی پیشرفت شد...

فاش نیوز - در نخستین روز از برگزاری سیزدهمین جشنواره فیلم مستند سینما حقیقت، فیلمی به نمایش درآمد که ظرافت طبع و احساس بیدار من، اجازه نداد که بی اعتنا به دقایق طبیعت آن باشم. شخصیت حاضر در فیلم، تمام آسمان ذهن من را گرفته بود و گاه مثل ابر می بارید و گاه آفتاب می کرد. جالب آنکه در مراسم اختتامیه این رویداد، از شخصیت برگزیده این مستند تقدیر به عمل آمد و جالب تر آنکه این فیلم مستند در میان فیلم های بخش مسابقه مستند جشنواره فیلم فجر سی و هشتم نیز که در پیش است، انتخاب شده است. فیلم روایت گر زندگانی ام الشهدا، بانو "عصمت احمدیان" مادر سردار شهید حاج "اسماعیل فرجوانی" غواص و فرمانده گردان کربلا لشگر ۷ ولی‌عصر(عج) بود که اتفاقا روز نمایش فیلم به دعوت جشنواره از اهواز به تهران تشریف فرما شده بودند. از ایشان خواستم که باران های بهاری کوهسار دل خویش را در آن عصر زمستانی بر قلب رفیقانه ی ما بباراند. او نیز با آنکه قصد عزیمت به هتل و سپس پرواز به اهواز را داشت، اما با گشاده رویی و حوصله ی بسیار لب به سخن گشود و همچون آبشاری فرو ریخت تا حال دل های همگی ما به هم در آمیزد و پاک تر شویم و چشمه های زندگی از ما بجوشد. زندگی او بهترین غزل است و چه فیض ها که در هر خط زندگی بانو نهفته است. باید آن را به کمک ایثار و فروتنی و حق شناسی بازشناخت و از آن بهره مند شد.

فیلم مستند "بانو" حرف های زیادی برای گفتن دارد. الگوی حقیقی یک زن مسلمان ایرانی و بانوی ایرانی- اسلامی، آن هم یک مادر و زنِ مدرن را نشانمان می دهد. اینکه مدرن بودن به اخلاق و رفتار و عمل گرایی است نه ظواهر تجدد. اینکه با اراده و انتخاب و تصمیم و مسئولیت و آزادی، خودِ حقیقی و اصیلت را پیدا می کنی. اینکه با مقنعه ی چانه دار و چادر سیاه هم می توان مدرن بود. اینکه یک زن چگونه می تواند فقط مصرف کننده و گیرنده نباشد.

اینجا، زندگی به سبک مادران شهداء و نتایج درخشان آن، چشم ها را به خود خیره می کند. چقدر خوب که الگو را همینجا پیدا کردیم. از مادر شهیدی که اسماعیلش شب ازدواج به حجله نرفت و به جای آن به جبهه رفت و 18 سال و 7 ماه و 3 روز بعد جسد فرزندش را تفحص کردند و آوردند و ابراهیمش را نیز در آتش جنگ سر بریدند اما بانو، بزرگ ترین زن کارآفرین کشور شد.

بانو از ابتدا مادر زاده شده بود. برای ابراهیم و اسماعیل، برای زمین، برای وطن، برای رزمندگان، برای هموطنان، حتی برای دانه ها و مرغ ها و ماهی ها. بانو هم زمینی حاصل خیز، هم کوه، هم رود و هم بلبلی نغمه خوان است. بانو تمام شدنی نیست.

آیا تا به حال شنیده اید که یک زن، فرزند خویش را مادر خود بداند. معنای خدا، ایمان، عشق، صبر، تلاش، ایثار، شادی و اسطوره ای ملی را می توانید در این فیلم و این شخصیت بیابید. دیدن این فیلم مستند که من آن را همچون یک گنج یافتم، نه لازم بلکه واجب است. آری بانو تمدن ساز است. دختران و پسرانی که تازه ازدواج کرده اند با دیدن این فیلم معنای به پای هم پیر شدن را می فهمند. اینکه در 11 سالگی ازدواج کنی، در 12 سالگی اولین فرزندت را به دنیا بیاوری، کمی بعد اسماعیلت را در قربانگاه و ابراهیمت را در آتش و نسرینت را نیمه جان و شوهرت را در آسایشگاه ببینی و فرزند شهیدت را بعد 18 سال برایت بیاورند اما باز هم پویا باشی و کارآفرین. اینکه چگونه می شود با آنهمه فراز و نشیب، بعد 60 سال زندگی مشترک همچنان دست در دست همسرت راه بروید و یکدیگر را بوسه باران کنید. در این فیلم، زندگی به سبک مادران شهداء و نتایج درخشان آن، چشم ها را به خود خیره می کند. چقدر خوب که الگو را همینجا پیدا کردیم.

آرزو می کنم که تعداد این بانوها تکثیر شود. اینکه هم زمان جنگ در جبهه، خیاط باشی و هم راننده خواهران امدادگر، و  بعد جنگ هم به جنگ اقتصادی و فرهنگی بروی و هم زمین کشاورزی داشته باشی و هم پرورش ماهی و هم دامپروری و هم بنیاد خیریه و هم وام بدهی و هم دست دختران و پسران جوان را در دست هم بگذاری و هم در مواقع بحرانی کشور همچون سیل پای کار باشی و در یک کلام همه جا را آباد کنی آن هم یک تنه، باید که الگوی یک ملت شوی و حجت را بر همه تمام کنی. اگر با بانو همراه شویم می توانیم به پیشرفت و مقامات عالی در عمل برسیم. دیگر در پی چه هستیم، چه می جوییم که در خودمان نیست. او می تواند سرفصل افق و نقطه ای نورانی و امیدبخش برای تسطیح ناهمواری ها باشد. مگر معنویت قلب او کافی نیست. او ترانه ای از سرود ایمان بزرگ است. به راستی لذت کدام عشقی، سعادت پایبوسی درگاه معنویت او را دارد. شاید دیدن این فیلم مستند و همینطور خواندن صحبت های بانو، شروع خوشبختی جدید بسیاری از ما باشد.

در تلاطم دریای خیالم، حرف های ما، زندگی حقیقی خود را شروع کردند. من این زندگی را به همه مان تبریک می گویم. این شما و این کلیدی برای تصرف شهر پرافسانه ی بانو.

فاش نیوز: فیلم مستند "بانو" را که بر زمینه دفاع مقدس به زندگی شما می پردازد، امروز در اولین روز جشنواره تماشا کردیم، که فیلم خوبی بود. مخاطبان ما ممکن است هنوز فیلم را ندیده باشند اگرچه از این به بعد مشتاق خواهند شد که فیلم را ببینند. نخست می خواهم تقاضا کنم جهان خصوصی خودتان را ترسیم بفرمائید.

- بسم الله ارحمن الرحیم الحمدااله رب العاالمین. بنده عصمت احمدیان فرزند جعفر متولد 1324در باغ بهادران اصفهان هستم. من از بچه گی اقتصاد را دوست داشتم و در اقتصاد هم خیلی موفق بودم. مثلا من در باغ بهادران سال اول که رفتم مدرسه ابتدایی برای اولین بار بود که مدرسه ی دخترانه در آن روستا آمده بود. پسرانه داشت ولی دخترانه نداشت. جزء اولین کسانی بودیم که در مدرسه بودم. 8 سالم بود. کاردستی که برای مدرسه درست می کردم مثل چند جفت دمپایی، میز، صندلی، هر کسی که کاردستی درست نکرده بود به او می دادم و بعد وقتی نمره اش را می گرفت، 10 شاهی به او می فروختم.

حالا می گفتم پولش می شود 10 شاهی یک ریال، آن ها هم همه گی به من می دادند. یا اینکه ورق های امتحانی، 3 ورق آن می شد 2 ریال، من از این ها همیشه در کیفم یک بسته داشتم. چون همیشه پول داشتم از قبل می خریدم. معلم می گفت از هم فاصله بگیرید که تقلب نکنید. بچه ها می گفتند خانم ما کاغذ نیاوردیم نگفته بودید، من می گفتم که خانوم من کاغذ دارم و به ایشان می دهم. فوری نیم ورقشان می کردم از وسط و به ایشان می دادم و خُب این ها  نمره شان را می گرفتند و پولش را باز از بچه ها می گرفتم. پس، از بچه گی از همین جا پولدار بودم. حالا کوچکتر از این ها را خدمت شما عرض بکنم. من پدرم کشاورز بود و باغ و زراعت کاری داشتیم. همیشه در باغ دنبال پدرم بودم.

مثلا وقتی که میوه ها را جمع می کردند، گردو ها را می تکاندند، بادام ها را می تکاندند، به پدرم می گفتم ته چینی این باغ مالِ من هست. پدرم هم می گفت باشد.  دیگر من خودم می رفتم در نوک درخت گردو، برای یک گردو برای دو تا بادام. یا اینکه مثلا آلوچه ها را می تکاندم. حتی آن درخت هایی که تکانده بودند هنوز به درخت ها میوه بود، هنوز کاملا نریخته بودند. می تکاندم جمع می کردم می آوردم می گذاشتم در خانه. همیشه با پدرم بودم. برای کوبیدن خرمن، برای درو، برای همه ی این چیزها مثل یک مرد با پدرم بودم. بعد، اینکه، می دانید زندگی آن زمان برای کشاورز تا آخر سال نان را نمی رساند. اسفند که می شد پدرم می آمد می گفت بابا چه چیزی داری، می گفتم بابا همه چیز دارم، گردو دارم. بادام دارم، توت خشک دارم، آلوچه خشک دارم، سنجد دارم، همه ی این چیزها را دارم. پدرم هم خیلی شوخ بود و خیلی هم دوستم داشت. ولی تنها چیزی که می گفت این بود که بابا تیر به سینه ات بخورد، پس این ها را چطوری ضبط کردی. جایی هم در خانه قایم می کردم که هیچ کس نبیند. بعد که پدرم می گفت، دیگر نشان می دادم. خرج خانه بیشتر وقت ها از اسفند تا اردیبهشت و خرداد که بهار بیاید و فصل سیفی جات برسد، از همین پس اندازهایی بود که من داشتم. پس به این ترتیب من همیشه پولدار بودم.

یا من در خانه چای نمی خوردم، همین الان هم چای نمی خورم. پدرم صبح به صبح چای دم می کرد، ظهر چایی دم می کرد. دوستانم هم آتیش درست می کردند و خیلی زیبا این کار را انجام می دادند. خب پدرم صبح به صبح دو عدد به ما چای می داد، ظهر هم 2 عدد و شب که می شد یک دانه می داد و می گفت جایتان را خیس می کنید. من یک وقت گفتم بابا وقتی من چای نمی خورم، پس شما که مرد عادلی هستید حق پولکی من کجا می رود، حالا دیگر از امروز وقت چای، من سهم پولکی ام را می خواهم. پدرم هم مشت خود را باز می کرد و پولکی ها را می ریخت در دستانم. من این ها را نمی خوردم بلکه یک کیسه دوخته و پولکی ها را درون آن می ریختم و کیسه را داخل دودکش بخاری می گذاشتم. بعد یک شب مهمان داشتیم، پدرم به هر کدام از بچه ها می گفت بروید پولکی بگیرید، هیچ کس نمی رفت.

شب بود، برق هم در روستا نبود. من گفتم بابا پولکی دارم، حالا پولش را به من بدهید. پدرم دیگر بحث نمی کرد، همین جوری هر چه می گفتم می داد. گفت حالا چقدر بهت بدهم، گفتم نمی دانم دو ریال سه ریال هر چه هست پولش را به من بدهید. مثلا اگر دو ریال سه ریال بود، پدرم پنج ریال می گذاشت در دستم. این پول ها را خرج نمی کردم، مثل همان پولکی ها می توانستم بخورمشان ولی نه، نمی خوردم. این ها همه تا پیش از 8 سالگی هست. ما 5 برادر و 4 خواهر و یک خانواده بزرگ روستایی در آن منطقه بودیم. رویاهایی هم درون فکرم پرورش می دادم. من بچه بودم جایی بود مثل مهد کودک های امروز که مادرم من را می گذاشت پیش یک خانوم که کدبانو و کاربلد بود و به ایشان می گفت این دختر من نشستن را یاد بگیرد. کارهایی را یادمان می دادند؛ مانند خیاطی. بعد، آن مکتبی که به ما درس می دادند هِجا را هم یادمان می دادند. مثلا می خواستیم بگوییم مادر، می گفتیم میم الف دال را. این جوری می خواندیم با زیر و زبر، با اعراب. همه ی زبان ها اعراب دارند، فقط فارسی هست که اعراب ندارد. وقتی که با اعراب خواندیم عربی ام خوب شد. عربی با اعراب. همان بچه گی قبل از اینکه به مدرسه بروم، دعای کمیل، زیارت عاشورا را قشنگ می خواندم. وقتی که می خواندم همسایه ها دعوتم می کردند رسما از من مثل خانوم بزرگ ها که ما روزه داریم احیا داریم بیا. من هم می رفتم برایشان می خواندم. خیلی هم خوب بود. دیگر از 8 سال گذشته بود و 10 سالم بود.

یک بار خانه ی آقای بهادران رفته بودیم احیاء که دیدم همه ضجه می زنند و گریه می کنند. منم گریه ام گرفته بود ولی نمی دانستم چه چیزی از خدا بخواهم. زبانم بند آمده بود. یک دفعه گفتم خدایا یک همسر مومن از راه دور و نه از خودِ باغ بهادران برای من بفرست. همین جوری، این دعا را کردم و گریه می کردم. دیگر از آن روز که دقیقا 10 سالم بود دیگر من چشم به راه بودم که حالا یک خواستگار مومن و خوب برای من بیاید. ولی خب نیامد. یک چند وقتی، 7 تا 8 ماهی گذشت یک فامیلی داشتیم که می دانستم خطاکار است، بالاخره فامیل بود می شناختیمش. ایشان برای من آمد خواستگاری. وقتی که آمد خواستگاری، من خیلی ناراحت شدم گفتم خدایا پروردگارا اگر لیاقت من افرادی مثل این آقاست همین الان جان من را بگیر نگذار زنده بمانم. من چطور می توانم با این افراد زندگی بکنم، نه، نه اصلا. که این خودش داستان مفصلی دارد.  من رفتم آن شب را احیا گرفتم. اما حالا آن موقع خیلی طول کشید. تا ساعت 9 شب چون که نفت نبود پدرم مرتب از سر شب که می شد مدام می گفت چراغ را خاموش کنید نفت اش تمام می شود. داشتم احیا می گرفتم و با حضرت فاطمه زهرا (س) صحبت می کردم که فاطمه جان این لیاقت من هست، تو شفیع من باش درِ خانه ی خدا تا همین الان خداوند جان من را بگیرد، من نمی توانم با چنین کسانی زندگی بکنم. این جریان خودش تقریبا یک سال طول کشید. تا به سنِ 11سالگی رسیدم. در سن 11 سالگی حاج آقامان که اصلا نه پیش از آن اصفهان آمده بود و نه من از اصفهان تا به آن موقع بیرون رفته بودم، به خواستگاری من آمد.

یکی از فامیل های دور ما در اهواز به نام میرزا رحمانی با حاج آقای ما در کار نجاری شریک بود. وی بعدها بیماری تب حصبه می گیرد. او به حاج آقا هم که مادرشان تهران بستری بود می گوید که بیا تو برو یک سری به مادرت بزن، من هم مریض هستم بروم یک سری به خانومم و مادرم بزنم. حاج آقا وقتی که تا ازنا با قطار می آید، می گوید من باید بیایم اصفهان شما را برسانم و بعد از اصفهان می روم به مادرم که تهران هست سر می زنم. بعد که می آید اصفهان در ازای این کار بزرگی که کرده، به او می گویند باید اینجا زنت بدهیم. دخترهای خوب اینجا هست، دخترهای زیبا اینجا هست. بیا تا هر کسی را خواستی به تو می دهیم. خب چند جایی می روند خواستگاری، یک عده ای را که آن خانواده ها به او نمی دادند، یک عده ای را هم ایشان قبول نمی کردند، تا اینکه قسمت می شود خودِ مادرِ آقای رحمانی می گوید آقا جواد ما یک دختر خوبی داریم اینجا که نشانت می دهیم. اگر شد که شد و اگر نشد دیگر برو به سلامت. برو به مادرت سر بزن. خب آوردنش خانه ی ما.

از پشت بام پدرم را صدا کردند پدرم رفت به خانه ی ایشان. بعد گفتند دخترت را شوهر می دهی، پدرم هم گفته بود بله. وقتی که پدرم آمد دیدم یک بقچه پر از پولکی و نبات خریده است. من متوجه شدم که خواستگاری برای من آمده است. صد در صد یقین کردم. خواهری بزرگ تر از خودم داشتم به نام پروین که برای وضع حمل آمده بود پیش ما. به من گفت که پشت بام را آب و جارو بکن و چای هم دم کرد. وقتی که آمدند دیدم 5 تا مرد از پله ها می آیند بالا. من از لای شیشه درِ اتاق نگاه کردم دیدم که ایشان را نمی شناسم. نمی دانستم کدام از این ها خواستگار است. آمدم به خواهرم گفتم آبجی من چایی نمی برم جلوی ایشان بگذارم، شما به این ها بگوئید که باقی مردها بروند در راه پله ها بمانند و خودِ خواستگار، تنها بنشیند. ولی خواهرم یک ضربه با دست محکم به سرم زد. حالا چرا زد به سرم، به خاطر اینکه گفت زبان دراز هستی.

تا من بخواهم با خواهرم جر و بحث بکنم پدرم آمد. به پدرم حرفم را گفتم. او هم به مهمانان گفت آقایان لطف کنید در راه پله بمانید چون دخترم رویش نمی شود که چای بیاورد و فقط آقای خواستگار بنشیند که دختر چای بیاورد. خب دیگر حاج آقا نشستند من برای ایشان چای آوردم. دیگر حاج آقا از خانه ی ما تا 4 ساعت بیرون نرفتند. می دانید چرا، چون دختر بینی، نامزدی، عقد و عروسی 4 ساعت طول کشید. اما 60 سال است که داریم با هم زندگی می کنیم. خلاصه اینکه ساعت 4 بعد از ظهر آمدند دختر بینی و ساعت 8 هم عروس را بردند. نه صحبتی از حسابی کرده بودیم، نه صحبتی از اخلاقی کرده بودیم و نه صحبتی از هیچ چیز دیگر. همان جوری که خالص و مخلص از خدا یک همسر مومن خواستم، در سن 11 سالگی خداوند همان را که می خواستم به من عطا فرمود. همین الان هم راضی هستم که او را به من عطا فرمود. من نه ماشین خواستم، نه خانه خواستم، نه مال خواستم، فقط خواستم که مومن باشد. حاج آقا همان وقت هم که من را از اصفهان به اهواز آوردند به  کلاس قرآن گذاشتند.

 

 فاش نیوز: اینجا از اصفهان تشریف آوردید اهواز؟

 - بله

 

 فاش نیوز: بعد، شهید اسماعیل فرجوانی یک سال بعد به دنیا آمدند؟

-  بله. من 12سالم بود که ایشان در سال 1341 به دنیا آمدند.

فاش نیوز: شهید ابراهیم چه سالی به دنیا آمدند؟

 - آقا ابراهیم سال 43، بعد نسرین خانوم و ندا خانوم و نادیا خانوم به ترتیب سال های 45 و 47 و 50  به دنیا آمدند.

 

      فاش نیوز: این ایام تا انقلاب به چه صورت به شما گذشت؟

      - خیلی خوب گذشت. این خانواده اینقدر مومن و متدین بودند که ما هیچ مشکلی نداشتیم. حاج آقا 5 تا خواهر داشت، مادرش بود،. من تا 23 سال با این ها زندگی کردم. من وقتی اسماعیلم را باردار شدم کلاس قران می رفتم و همیشه وضو داشتم. شیر با وضو می دادم. اصلا شیر خشک ندادم. ابراهیمم همین جور، نسرین هم همین جور. دیگر تا زمان نسرین هم دنبال درسِ مکتب و قران بودم. دیگر بعد از آن به قول امروزی ها خودمان را فارغ التحصیل کردیم و با بچه هایم بودم. بچه هایم خوب تربیت شدند. اسماعیلم از کلاس پنجم ابتدایی نماز شب خوان بود و همه گی  نماز می خواندند. الان هم دخترهایم با نماز و مومن و متدین هستند و هر کاری که می کنند توکل بر خدا دارند و همه گی فرهنگی هستند.

فاش نیوز: می رسیم به جایی که جنگ شروع شد. بفرمائید که یک دفعه چه اتفاقی در اهواز افتاد؟ ظاهرا اولین بمبی که در اهواز منفجر شد 7 مهر 59 بود.

- ما هم مثل همه خانواده ها داشتیم زندگی می کردیم. کانون خانوادگی گرمی هم داشتیم. اتفاقا 29 شهریور بود که بچه ها همه باید فردا می رفتند مدرسه. من یک خواهری داشتم در آبادان، رفتیم ایشان را ببینیم. چون از فردا که بچه ها می رفتند مدرسه نمی توانستیم همدیگر را ببینیم. همین طور که شب پشت بام خوابیده بودیم، دیدم آتش در آسمان رفت و آمد می کند. به حاج آقا اصرار کردم که حاج آقا، حاج آقا ستاره ها آتیش گرفتند و دارند می روند. حاج آقا گفت این ها تیر هستند. ولی من نمی دانستم تیر هستند و تاکنون همچین چیزی ندیده بودم.

وقتی از پشت بام پایین آمدیم، دیدیم همه ی مردم متحیر هستند و هاج و واج به یکدیگر نگاه می کنند. هیچ کس نمی دانست چه خبر است. فقط صدای گلوله بود و همین جور آتش در آسمان می رفت. بعد گفتم برویم اهواز  و به بچه ها برسیم. ماشین را روشن کردیم به اهواز آمدیم و دیدیم که از خرمشهر و آبادان مجروح دارند می آورند و انگار جنگ است. هفتم مهر بود یا بیشتر یا کمتر که مسجد جوادالائمه اهواز مورد اصابت بمب های جنگی قرار گرفت. حاج اسماعیل هم در مسجد بود. اولین چیزی که انداختند حاج اسماعیل به بچه ها می گوید که این گرا الان کنار مسجد افتاده است، گرای دوم در مسجد می آید، هر کسی در مسجد هست بیرون برود. این ها که از مسجد داشتند بیرون می آمدند، یک دفعه گراد دومی داخل مسجد می خورد و سقف آشپزخانه پایین می آید و ما 6 شهید و 36 مجروح دادیم که اولین کشیده ای بود که صدام ملعون به گوش من زد. اسماعیل، ابراهیم و نسرین دخترم در مسجد بودند. یک دفعه دیدم دنیا تیره و تار شد.

خودم بیرون مسجد بودم، ابراهیم و اسماعیل را خیلی صدا کردم. ابراهیم آمد گفت مامان چه شده است ببین من هستم، گفتم پس برادرت کجا است، گفت برادرم مجروحین را به بیمارستان برده است و الان می آید. گفتم پس نسرین کجا است. گفت نسرین دو عدد از دندان های جلویی اش افتاده بود، او را هم به بیمارستان بردند، الان می آید. من را ابراهیم به خانه آورد. اسماعیل 10 دقیقه بعد به خانه رسید گفت مامان من را هم می بینی که سالم هستم. نسرین هم سالم است جانِ خودت اما دو عدد از دندان های جلویی اش کنده شده بود گذاشتم بخیه اش کنند و لبش هم پاره شده بود. می دانستم که اسماعیلم راست می گوید چون که تا زنده بود ما از او دروغی نشنیدیم. من هم با خیال راحت گفتم بله حاج اسماعیل درست می گوید. خوابیدیم فردا صبح گفت مامان می خواهی شما را پیش نسرین ببرم گفتم برویم. وقتی که در بیمارستان، دیدم نسرین باند پیچی شده است و هیچی از سر و صورتش پیدا نبود. یک تکه اش باند پیچی بود. فقط یک دست و یک پایش از باند بیرون بود. گفتم پس اسماعیل قربانت بروم این 2 دندانش بود که از جلو افتاده بود، بعد که صورتش باز شد دیدیم نصف صورت ندارد. همین الان هم ندارد. یک دست و یک پا هست ولی آن هم کارایی ندارد و خوب کار نمی کند.

فاش نیوز: آن روز شما در مسجد چه فعالیتی می کردید که همگی آنجا تشریف داشتید؟

- آن روز من کاری نمی کردم. من داشتم بیرون می رفتم. ولی آن ها داشتند فعالیت می کردند.

 

فاش نیوز: پس نسرین خانوم جانباز شدند.

- الان نسرین خانم 70 درصد جانباز است. همین حالا که دارم با شما صحبت می کنم، او را به آلمان بردند. پیش از این، نسرین دخترم یک سال آلمان بود تا صورتش را ترمیم کردند. بعد، همه ی این ها را که ترمیم کردند، رها کردند. دندان هایش را که در استخوان های بالا، پیچ کرده بودند لق شدند و افتادند. حالا الان می رود و می آید که این دندان ها  و صورتش درست شود. حدود 200 ، 250 میلیون تومان خرجش می شود.

 

فاش نیوز: بنیاد تقبل می کند؟

- نه. بنیاد تقبل نکرده است.

 

فاش نیوز:  ایشان برای ادامه معالجه لازم است که به آلمان تشریف ببرند؟

- نه. آن موقع که او را آلمان بردند، ایران جراحی پلاستیک نداشت. ولی الان دارد.

 

فاش نیوز: یعنی این هزینه 250 میلیون را در ایران خواستند؟

- بله. هرچقدر که خواستیم پیش آقای شهیدی برویم، گفتند که خانواده ها را نمی بینند.

 

فاش نیوز: نسرین خانوم ازدواج کرده است؟

- بله. ایشان همان موقع عقد بودند. ازدواج کرده است.

 

فاش نیوز: بعد از مصدومیت نسرین خانوم، آقا ابراهیم و آقا اسماعیل به جبهه اعزام شدند؟

-  اسماعیل هیچ وقت به جبهه اعزام نشد بلکه خودش به جبهه رفت.

فاش نیوز: خودشان داوطلبانه جبهه رفتند ؟

-  بله. اسماعیل به خانه آمد و گفت مامان، گفتم جانم گفت می آیی برویم چند عدد اسلحه بیاوریم. من راننده بودم، ماشین هم داشتم، ماشینم وانت بود. گفتم از کجا اسلحه بیاوریم. 92 زرهی را در  17 مهر 59 زدند بعد، آن روز اهواز تخلیه شد. انفجارهای مهیبی رخ می داد. خانه ی ما تا 92 زرهی، 7 -8 کیلومتر فاصله داشت. حتی تکه های اسلحه های سوخته از هوا تا خانه ی ما 7 - 8 کیلو متر می افتاد. هیچ کسی نمی دانست چه خبر است. انگار کنار شما بمب می انداختند. خیلی از مردم آن روز رفتند، ولی من درِ خانه را باز گذاشتم، مردم را دعوت کردم که به خانه بیایند.

نشستیم صحبت کردیم. خیلی ها صبح رفتند، اهواز تخلیه شد. دو سه روز بعد اسماعیل گفت مامان می خواهی برویم چند تا اسلحه بیاوریم. گفتم از کجا، گفت از 92 زرهی، گفتم نه، یک وقت می گویند چرا بردید، گفت نه مامان اسلحه ها سوخته اند ولی رفتم دیدم داخلشان سالم هست، می رویم و می آوریم. گفتم کسی جلوی ما را نمی گیرد، نمی گویند برای چه می خواهی، گفت نه بیا برویم. ما با چند نفر از بچه های مسجد جواد الائمه رفتیم. اسلحه ها را آوردند و در مسجد گذاشتند. مسجد اتاقی داشت در خودِ محراب، هنوز هم معروف به اسلحه خانه است. اسلحه ها را آنجا گذاشتند. یکی از آن ها را در تشت پر از گازوئیل کردند، باز و بسته کردند، امتحانش کردند، گرفتند دستشان بدون این که فرماندهی، سپاهی و ارتشی بگوید بچه ها خودشان یک گروه تشکیل دادند و جلوی عراقی ها  رفتند.

 

فاش نیوز: همانطور که در فیلم می بینیم آقا ابراهیم هم یک شب وصیتنامه را آوردند خدمتتان و از آن به بعد بود که رفتند برای جبهه.

- بله، وصیت نامه برای ابراهیم بود.

 

فاش نیوز: ایشان به چه شکلی با جبهه و جنگ مانوس شدند؟

- ابراهیم اول زیاد به جبهه و جنگ نرفت ولی اسماعیلم از نفرات اول بود. هنوز هیچ کسی به جبهه نرفته بود و خودش گروهی را از مسجد جواد الائمه اهواز تشکیل داد. هم رزم هایش که روز اول با او حرکت کردند هنوز زنده اند و به مسجد می آیند.

 

فاش نیوز: آقا ابراهیم عقد بودند که به شهادت رسیدند؟

- قرار بود که دختر برادرم را به او بدهیم، ولی عقد نکردند. اسماعیلم شب ازدواجشان به حجله نرفت و به جای آن به جبهه رفت.

 

فاش نیوز: آقا اسماعیل در جبهه چه سمتی داشتند ؟

- یک مدت فرمانده گردان بود. گردان کربلا از لشکر 7 ولی عصر. و یک مدت هم خودش تیپ تشکیل داد. فرمانده تیپ 1 صاحب الزمان از لشکر 7 ولی عصر.

فاش نیوز: خبر شهادت آقا ابراهیم را چطور به شما رساندند؟ آقا ابراهیم زودتر به شهادت رسیدند.

- ابراهیم در عملیات طریق القدس یا بهتر بگویم فتح الفتوح بوستان آر پی جی زن بود و به شهادت رسید. یک شب باران آمده بود. روز قبل از آن، جمعه بود و ولیمه ی اسماعیل بود. بعد ابراهیم از جبهه آمد گفتم چه روز خوبی آمدی. ابراهیم گفت مامان شما هنوز تو فکر ولیمه و عروسی هستی، بیا جبهه، خدا را ببین، خدا را آنجا ملاقات می کنی، شما بیا ببین آنجا چه خبر است. بعدش آمد نشست برای ما از نحوه شهادتش صحبت کرد. کلا همه ی جریانش را تعریف کرد حتی گفت من روی تپه بلندی می افتم پاهایم از پشت آویزان هستند و گفت آر پی جی می آید سرِ من را می برد. قشنگ این ها را به من گفت. من قبل از اینکه جسدش را بیاورند همه ی این ها را برای دیگران گفتم و واقعا هم همان جور شد. وقتی که جسدش را آوردند سر در بدن نداشت. در تاریخ 8/9/1360 شهید شد.

 

فاش نیوز: مزار ایشان الان بهشت آباد اهواز است؟

- بله. دستش هم قطع شده بود، قلمِ دستش، لخت، معلوم بود.

 

ادامه دارد ...

گفت و گو از تورج اردشیری نیا

 

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi