شناسه خبر : 108954
دوشنبه 14 اسفند 1402 , 10:57
اشتراک گذاری در :
عکس روز

دیگر هیچ آرزویی ندارم

فاش نیوز - حس کردم در وادی دیگری سیر می‌کند. هرچه بود، اندیشه‌اش مادی نبود. گفتم ما هنوز خانه‌ی شخصی و وسیله نقلیه نداریم. گفت روح تشنه‌ام در پی وصل جانان است و بس. سخنی گفت که از شنیدنش یکه خوردم. با صدایی که گویی از عمق جان و روحش بر می‌خاست گفت دیگه هیچ آرزویی ندارم.

دیگر هیچ آرزویی ندارم

به گزارش خبرگزاری دفاع‌پرس، «فاطمه حاجیان‌مقدم» همسر شهید محمدحسین جواهری لطف‎‌آبادی؛ اواخر دی ۱۳۶۵ وعده خوش زیارت زینبیه و سفر به سوریه را داد. تدارکات سفر و بلیط پرواز را تهیه کرده بود. با خوشحالی به منزل آمد و بلیط پرواز را به من داد. چند روزی بود که با شور و شوق وسایل مورد نیاز سفر را در چمدان می‌چیدم. 

اوایل بهمن از جبهه خبر عملیات رسید. نیاز به نیروی تازه نفس داشتند. از آمدن به سفر سوریه منصرف شد. در اعزام قبلی، به دلیل ابتلا به آنفولانزای حاد، نتوانست به جبهه برود. اما این بار، تصمیمش را گرفته بود که همراه با سپاهیان حضرت مهدی (عج) اعزام شود و با اصرار توانسته بود؛ موافقت سه ماهه از اداره را بگیرد. به منزل آمد، به آرامی روبروی من ایستاد و پس از اندکی مکث، با لحنی آرام و مهربان مرا از تصمیمش با خبر کرد و گفت: «می‌خواهم به جبهه بروم». 

می‌دانستم عزمش برای رفتن به جبهه و پیوستن به سپاهیان حضرت مهدی (عج) جدی است. ولی در مورد هم زمانی با برنامه سفر سؤال کردم. پرسیدم پس سفر به سوریه چی ؟ آخه بلیط خریدی! مدتی چشمانش را به نگاهم دوخت. آرامش و طمأنینه خاصی داشت. حس کردم در وادی دیگری سیر می‌کند. هرچه بود، اندیشه‌اش مادی نبود. گفتم ما هنوز خانه‌ی شخصی و وسیله نقلیه نداریم. گفت: «روح تشنه‌ام در پی وصل جانان است و بس. سخنی گفت که از شنیدنش یکه خوردم. با صدایی که گویی از عمق جان و روحش بر می‌خاست گفت: «دیگه هیچ آرزویی ندارم».                                             

 کنار بچه‌ها نشست و مشغول نوازش آنها شد. آنقدر کنارشان ماند تا بچه‌ها خوابیدند. اما او هنوز با محبت به آن‌ها نگاه می‌کرد. من هم ساکت روبرویش نشسته بودم و این صحنه زیبا را نگاه می‌کردم. پس از چند لحظه رو به من کرد؛ و با حالت خاصی گفت: «دارم می‌روم جبهه. اگر برنگشتم! مهدی خیلی کوچک است؛ متوجه نمی‌شود. ولی زهرا غصه می‌خورد». 

 نگاهش را به من دوخته بود. آرامشم را حفظ کردم. در آن لحظه، میان ماندن و رفتنش به جهاد، برای رضای خدا؛ و محرومیت از محبت‌هایش، زبانم از هرکلامی قاصر مانده بود. برای درک این معنا، چشم به نگاهش دوخته بودم. بین‌مان سکوتی طولانی و معنا داری برقرار شد. نه او سخنی گفت و نه من.

گفتی به غمم بنشین، یا از سرجان برخیز
 فرمان برمت جانا، بنشینم و برخیزم

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi