سه شنبه 04 ارديبهشت 1403 , 15:41
مراقب حیا و حجابتان باشید!
لابهلای آوارها زن جوانی افتاده بود. چند جای بدنش زخمی بود. چشمانش باز بود و تقریبا بیهوش. فریاد زدم. چند نفر آمدند کمک. او را بلند کردیم و گذاشتیم عقب یک وانت. ناگهان دیدم دستش...
فاش نیوز - به دزفول که رسیدم موشک خورده بود. اولین بار بود از نزدیک چنین صحنههایی میدیدم. خانهها که هیچ، محلهها صاف شده بود. قیامتی بود برای خودش. ماشین را کناری زدم و مثل بقیه مردم رفتم کمک. لابهلای آوارها زن جوانی افتاده بود. چند جای بدنش زخمی بود. چشمانش باز بود و تقریبا بیهوش. فریاد زدم. چند نفر آمدند کمک. او را بلند کردیم و گذاشتیم عقب یک وانت. ناگهان دیدم دستش را قدری بالا آورد و لباش آرام شروع کرد به تکان خوردن. تمام حواسم متمرکز دستش بود. لبهی بلند و گشاد پیرهنش را گرفته بود لای انگشتان خونینش. انگار تمام توانش را ریخته بود توی آن دست نیمهجان، تا کاری کند. نمیفهمیدم دنبال چه کاری است؟ لبانش هنوز میجنبید. نزدیکتر رفتم تا سرم را به دهانش نزدیکتر کنم. در این بین دیدم با آن دست زخم خورده، لبهی پیراهنش را قدری بالا آورده و انداخت روی سرش.
دلم ریخت. آتش گرفتم. مثل زلزله وجودم لرزید و همانجا زدم زیر گریه. آن زن جوان، در آن حال و روز، داشت موهایش را با لبهی پیراهنش میپوشاند. نزدیکتر که رسیدم و گوشم را به دهانش نزدیکتر کردم، دیدم دارد شهادتین میخواند. لبهی پیراهن لای انگشتانش خشکید و سرش افتاد روی گردنش و شهید شد.
حرفهای راننده که به اینجا رسید، شهید طهرانی مقدم هم داشت گریه میکرد. راننده گفت: اگر زنها و دختران دزفولی اینچنین حیا و شرم دارند که نمیتوانند بدون حجاب بمیرند، دختران امام حسین در کربلا...
بیایید با هم برویم به ۲۲ آذرماه ۵۹. حوالی ساعت ۱۱ صبح. همان روز که توپ خورد وسط آسفالت روبروی مسجد میان دره و بازار شلوغ دزفول، قیامت شد.
پیرزنی کنج خیابان افتاده بود و ناله میکرد. لبهی چادرش را با دندان محکم گرفته و چادر را دور خود پیچانده بود. مدام به مردم التماس میکرد که «دا کُمکُم کُنِه وِرسُم.. »
مردی در برزخ رفتن و نرفتن در حکم محرم و نامحرم مانده بود. بیخیال افکارش دوید و زیر بغلهای پیرزن را گرفت تا از زمین بلندش کند.
پیرزن دندانهایش را بیشتر به چادر فشار میداد، تا چادر از سرش نیفتد. مرد چندین بار او را از زمین جدا میکرد، اما پیرزن سُر میخورد و برمیگشت سر جای اولش. پیرزن وحشت زده و التماس کنان با صدایی که رمقش لحظه به لحظه کمتر میشد، با چادر به دندان گرفتهاش نامفهوم زمزمه میکرد:
«دا برارُم … عزیزُم … راسُم کن... »
در آن غبار و سیاهی و آتش، ناگهان ردی از خون از زیر چادر پیرزن چشمان مرد را به حیرت وا داشت. اضطراب سر تا پای مرد را گرفت و دستانش لرزید. پیرزن زخمی بود.
زیر این چادر سیاه رنگی که پیرزن به دندان میکشید و با دست محکم دور خود پیچیده بود، چه اتفاقی رخ داده بود؟
مرد دست لرزانش را دراز کرد و لبه چادر را از لای انگشتان پیرزن بیرون کشید و از آنچه که دید، تمام سلولهای بدنش آتش گرفت. آنگار آن توپ لعنتی در وجود مرد منفجر شده بود. وحشت در چشم های مرد پنجه میکشید.
پیرزن جفت پاهایش قطع شده بود و اصلاً پا نداشت.
پیرزن همچنان کنج چادر را به دندان میفشارد. انگار تمام قدرتش را ریخته بود توی همان نیمچه دندانهایی که محافظ لبهی چادرش بودند. رنگ صورتش رو به سفیدی میرفت. مرد شانه های پیرزن را روی زمین گذاشت و فریاد زد: «کمک... کمک... »
چه شرم مقدسی داشت پیرزن. لبهی چادرش، عقب وانت در دست باد بود و روحش را ملائکه داشتند بالا میبردند، اما آن مرد دید که هنوز لبهی چادر پیرزن شهید، لای دندانهایش گیر است. جانش رفت، اما دندان هایش هنوز دست بردار چادرش نبودند.
روضهی بابابزرگ تمام شده است و روضههایی که مکرر از ذهن من عبور کردهاند هم، ملاکاظم هنوز کنار منبر دارد مویه میکند. با دست میزند رویپایش و گریه کنان میگوید امان از حیای فاطمه ی صغرا، امان از غریبی زینب.
مجلس هنوز گرم گریه است و من هم هنوز گرم روضههایی که از پیش چشمم گذشته است. کاش میشد جایی برای دختران سرزمینم این روضهها را میخواندم و از این حیای مقدس و آن عفاف آسمانی و از آن شرم سترگ میگفتم. کاش جایی بود که مجال روضه خواندن به من میدادند تا به دختران سرزمینم بگویم، چادر، قیمتیترین پوشش عالم است. ما برای این چادر، برای آن حیا و عفاف و شرم مقدس، عزیزترین سرمایههایمان را دادهایم.
عصمت را، مرضیه را، ناهید را و حتی آن پیرزنی را که پاهایش قطع شده بود، اما پس از شهادت هم چادر به دندان می کشید. این چادر برای ما خیلی گران تمام شده است. به قیمت خون. خون جوانانمان! خون ۲۰۰ هزار شهید. خون دختران مظلوم و عفیف و نجیب و بینام و نشان شهرمان!
مراقب حیا و حجابتان باشید! کاش قدر این ارثیه فاطمه زهرا را بیشتر می دانستیم. به قول شهید محمود نژاد میراث دار شهیدان باشید نه میراث خوار شهیدان. بیایید لبخند شهدا را بخریم، چرا که با لبخند شهدا می شود تا انتهای بهشت را خرید.
|| برگرفته از فضای مجازی