شنبه 08 ارديبهشت 1403 , 15:29
از زبان حسین مظفر
خاطرهای خواندنی از عملیات انفجار مرکز تجمع مستشاران آمریکایی در تهران
اما در آن مرحله سه شرط برای موفقیت من در محیط عملیات مطرح کردند؛ یکی استفاده از کراوات؛ یکی تراشیدن ریش و دیگری همراهی یک خانم بدون حجاب که خود او نیز از مبارزان بود و باید برای این ماموریت کشف حجاب می کرد....
فاش نیوز - حسین مظفر، فعال سیاسی و نمایندهی ادوار مجلس مدتی قبل در جمع جانبازان و پیشتازان جهاد و شهادت، به بیان بخشی از خاطرات خود در سالهای پیش از انقلاب، روایتی از نحوهی دستگیری خود در ماجرای انفجار کافه خوانسالار در دهه 50 پرداخت.
خاطرات این ایثارگر جانباز و برادر سه شهید که در مراسم افطار جمعی از جانبازان و پیشتازان جهاد و شهادت در حسینیه آل یاسین به بیان آن پرداخت در پی می آید.
«سال 1354 به دنبال قبولی در رشته فنی مهندسی وارد دانشگاه کرمان شدم و فعالیت سیاسی علیه رژیم شاهنشاهی را در دانشگاه پی گرفتم، در پی این فعالیت ها یک نوبت دستگیر و بعد از مدت کوتاهی آزاد شدم؛ اما در گام بعدی دامنه فعالیتم گستردهتر شد و بار دیگر ساواک در دفتر دانشگاه برای دستگیری من حاضر شد. اما با اطلاعی که از دفتر دانشگاه به من دادهشد، توانستم فرار کنم و از همان جا به پاکدشت تهران آمدم. در واقع محل سکونت من در پاکدشت بود و در یک مدرسه در تهران تدریس می کردم.
در آن سالها با شهید احد ترشیچی از مبارزین گروه توحیدی فجر اسلام و گروه توحیدی صف در مسجد محله بی سیم نجفآباد (اتابک فعلی) آشنا شدم که به دنبال فروش کتابهای مذهبی خودش بود. وقتی به او نزدیک و علت فروش کتابها را جویا شدم، فهمیدم انگیزهی تامین هزینههای مبارزاتی داشته است. او من را با شهید محمد بروجردی آشنا کرد و بعد از جلسات متعددی که با بروجردی داشتیم و اعتمادسازی حاصل شد، از من خواست به گروه توحیدی صف بپیوندم.
چند بار از طرق خاصی مهمات و سلاح و ترکیبات ساخت بمبهای انفجاری مثل صدها کیلو کلرات پتاسیم و فتیله انفجاری را برای تیم های عملیاتی محمد بروجردی تامین کردم. البته کار ساده ای نبود اما با ارتباطاتی که داشتم و به عنوان موادی که باید در آزمایشگاه های مدارس توزیع شود، توانستم این ترکیبات را تحویل بگیرم. این روند تا جایی پیش رفت که روزی بروجردی(با اسم مستعار محمود) به من گفت قرار است کافه خوانسالار، محل عیش و عشرت مستشاران آمریکایی در تهران را منفجر کنیم و برای این ماموریت هم من را انتخاب کرده بودند.
مدتی در کوههای توچال شلیک با سلاح و انداختن نارنجک را تمرین میکردم و نحوه کارکرد بمب را هم آموزش دیدم. در نهایت، موعد عمل رسید. اما در آن مرحله سه شرط برای موفقیت من در محیط عملیات مطرح کردند؛ یکی استفاده از کراوات؛ یکی تراشیدن ریش و دیگری همراهی یک خانم بدون حجاب که خود او نیز از مبارزان بود و باید برای این ماموریت کشف حجاب می کرد. من با دو مورد اول مسالهای نداشتم؛ اما در مورد مشکل شرعی همراهی این خانم با وضعیت کشف حجاب تردید کردم و گفتم هدف وسیله را توجیه نمی کند.. آن سالها بحث مارکسیست های مذهبی خیلی پررنگ بود. (گروهی از مجاهدین خلق که ایدئولوژی مارکسیست را برای مبارزه پذیرفتند.) ترس این را داشتم که عکس من با آن سر و وضع در مساجد جنوب تهران که گروه های سرودشان را من اداره می کردم پخش شود را هم داشتم. در نهایت قرار شد حضوراً درباره این موضوع از حضرت آیتالله خامنهای که آن زمان در مشهد حضور داشتند و یکی از نمایندگان امین امام بودند، در این رابطه کسب تکلیف کنم.
نظر شهید بروجردی از ابتدا منطبق بر نظریه ولایت فقیه بود. او جزو مومنترین و صادق ترین افراد مبارز بود که من را تشویق به تحقیق درباره کم و کیف این موضوع کرد. من هم روانه مشهد شدم. زمانی به محضر حضرت آقا رسیدم که تازه از تبعید آمده بودند و خانهشان غلغله بود. پیغام دادم از طرف محمد بروجردی آمده ام؛ و با وجود شلوغی آن روز، من را به حضور پذیرفتند. من به محض دیدن ایشان چند سئوال از ایشان مطرح کردم. اولین سئوالم این بود که برای به دست آوردن سلاح، می توان سربازان رژیم را کشت؛ که ایشان فرمودند نه! می توانید سرباز را با ضربه بیهوش کنید؛ اما حق کشتن آنها را ندارید. در مورد تبلیغ اعلمیت امام خمینی (ره) هم سئوال کردم؛ که تایید کردند. مسأله همراهی با یک زن بیحجاب را نیز پرسیدم که ایشان گفتند به هیچ عنوان چنین کاری جایز نیست و آن بانو نمی تواند با این هدف بیحجاب شود. از همان جا من دریافتم که برخلاف نظر ماکیاولیستها در مبارزه، هدف نمیتواند وسیله را توجیه کند. هدف مقدس بدون وسیله مقدس امکان پذیر نیست.
من به محض دریافت پاسخ ها بازگشتم و موضوع را با محمد بروجردی در میان گذاشتم. قرار شد او هم موضوع را در شورای تشکیلات گروه توحیدی صف مطرح کند. اما در نهایت این ماموریت را با طراحی جدید به شهید عباسعلی احمدی و مرحوم مصطفی تحیری سپردند و برادر احمدی هم به خاطر مکثی که هنگام خروج، بعد از گذاشتن کیف سامسونت حاوی بمب ساعتی درون کافه کرده بود، به شهادت رسید. به او سپرده بودند که اگر صدایش کردند، اصلا برنگردد. چون این بمب ساعتی دوزمانه بعد از دو نوبت 15 و 30 ثانیه عمل می کرد. در نهایت این کافه که مرکز عیش و عشرت مستشاران آمریکایی بود منفجر شد و خبرش بازتاب زیادی در روزنامه ها پیدا کرد.
بعد از این جریان، یک روز به مدرسه در اتابک رفتم که به من خبر دادند مدرسه محاصره شده و دهها ژاندارم مسلسل به دست، با چند ماشین برای دستگیری من آمده بودند. با درگیری و ضرب و شتم، من را همراه خود می بردند که تمام دانش آموزان به محوطه آمدند و فریاد «درود بر مظفر» سر دادند. جمعیت زیادی از اهالی و والدین آنها هم در اطراف مدرسه حاضر شده بودند و با پرتاب گوجه فرنگی و پرتقال سعی می کردند مانع از انجام ماموریت نیروهای گارد شوند. من هم یک موقعیت داشتم که از طبقه سوم پایین بپرم و فرار کنم؛ کمااینکه عرف بود اعضای تشکیلاتی برای اینکه زیر شکنجه مجبور به اعتراف نشوند، اغلب از دست ماموران فرار و یا خودکشی می کردند. اما فکر کردم اگر فرار کنم، خودم را به درس پایداری و استقامتی که در تفسیر حدیث «کونا للظّالم خصماً و للمظلوم عوناً» به دانش آموزان می دادم، بی اعتقاد نشان داده ام. برای همین ماندم و مقاومت را انتخاب کردم و مامورین با سیلی و لگد من را از طبقه سوم تا پایین ساختمان بردند.