یکشنبه 21 مرداد 1403 , 12:39




روایتی از شهادت شهید غلامرضا رهبر و همراهانش
تقریباً دو روزی بود که از شهادت تعدادی از بچههای گردان مکانیزه از لشکر ۲۵ کربلا گذشته بود و حسابی بچههای گردان از این بابت ناراحت بودند... . سر تیم این گروه فیلمبرداری از صدا و سیما، با «سید غلامرضا رهبر» بود که اصرار داشت که با نفربر به خط برود ظاهراً از قبل به آنها گفته شده بود تنها با نفربر میشود در این مسیر تردد کرد.
به گزارش ایسنا، غلامرضا رهبر نخستین گزارشگر شهید صدا و سیما جمهوری اسلامی ایران است که روز ۲۱ دی ماه سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید. احمد دواتگر آزاده و جانباز دوران دفاع مقدس در خاطرهای پیرامون شهادت خبرنگار شهید غلامرضا رهبر روایت میکند: در یکی از روزهای عملیات «کربلای ۵» ساعت ۱۰ صبح، گروهی فیلمبردار از بچههای صدا و سیما آمده بودند در خط دوم و اصرار داشتنشد حتما برای فیلمبرداری به خط اول که بیش از یک کیلومتر با ما فاصله داشت، منتقل شوند.
تقریباً دو روزی بود که از شهادت تعدادی از بچهها گردان مکانیزه از لشکر ۲۵ کربلا گذشته بود و حسابی بچههای گردان از این بابت ناراحت بودند... بگذریم. سر تیم این گروه فیلمبرداری از صدا و سیما، با «سیدغلامرضا رهبر» بود که اصرار داشت که با نفربر به خط برود ظاهراً از قبل به آنها گفته شده بود تنها با نفربر میشود در این مسیر تردد کرد.
یکی از خشایارها (نوعی نفربر) را پر از مهماتی مثل «خمپاره ۶۰» و «آرپیجی» کردیم تا برای خط بفرستیم، آنها چهار نفر بودند و مدام اصرار میکردند که همراه همین نفربر خشایار اعزام شوند.به آنها گفتم اعزام شما با این نفربر به صلاح نیست. بمانید و با نفربر بعدی که قرار است به خط برود تا شهدا و مجروحان را به عقب بیاورد، بروید، اما فایدهای نداشت. پایشان را داخل یک کفش کرده بودند که حتما با همان نفربر به خط بروند.
اصرار شهید رهبر سبب شد تا آنها را داخل آن نفربر جا دهیم، راننده نفربر را روشن کرد و به سمت خط حرکت کرد، چند باری با بی سیم چی آن نفربر تماس داشتم تا اینکه متأسفانه سر سه راه شهادت روی کانال پرورش ماهی شلمچه نفربر پر از مهمات ما توسط هلی کوپتر عراقی مورد اصابت موشک قرار گرفت و بچههای گردان درون خط سریع این موضوع را اطلاع دادند.
غروب آن روز سردار «احمد نوریان» مسئول ستاد لشکر به بنده گفت: «دواتگر! با بچههای اطلاعات عملیات برو جلو و ببین چگونه میتوان با نفربر دیگری به خط مهمات برسانیم.» در حالیکه نم نم باران نیز در حال باریدن بود، با دو نفر از بچههای اطلاعات و عملیات با موتور به سمت خط اول حرکت کردم، موتورم «هوندا ۱۲۵ » بود و آن دو نیز با موتور ۲۵۰ جلوتر از من حرکت میکردند. آتش دشمن آنقدر سنگین بود که شهادتین خود را گفته بودم. وجب به وجب منطقه با انواع گلوله و خمپاره هدف قرار میگرفت. نرسیده به سه راه شهادت، چندین گلوله به زمین اصابت کرد. در حالیکه با موتور جلویی حدود ۱۰۰ متری فاصله داشتم هر دو نفرشان روی زمین افتادند خودم را به بالای سرشان رساندم اما شدت جراحت آنها آنقدر زیاد بود که قبل از رسیدنم به شهادت رسیده بودند.
از آنجایی که جاده کاملا بسته شده بود، موتور را کنار انداخته و حدود ۵۰ متر دویدم و خودم را از لابهلای خودروها، تانک و یک لودر سوخته به نفربر سوخته رساندم و از زیر آن که به اندازه ۱ متر در۱/۵ متر سوراخ شده بود به داخل نفربر رفتم. نفربر که صبح مورد هدف قرار گرفته بود همچنان داغ به نظر میرسید، در حالی که نمنم باران مقداری از حرارت آن را گرفته بود، اما اثری از شهدا نبود. انگار پیکر مطهر شهدا پودر شده بود، لذا هیچ آثاری از آنها وجود نداشت.
کمی جلوتر داخل سنگری که بچههای لشکر ۲۷ در آن حضور داشتند رفتم و از بیسیم آنها وارد فرکانس بیسیم لشکر شدم و به هر طریقی که بود به آنها گفتم که جاده کاملا بسته شده است. ساعاتی بعد، سه راه شهادت شلمچه به هر طریقی که بود برای عبور یک نفربر باز شد. فردای آن روز، از دکتر ندافی از بچههای گردان مکانیزه موضوع هدف قرار گرفتن نفربر پر از مهمات و تیم شهید رهبر را جویا شدم و او اعلام کرد که رهبر و همراهانش قبل از سه راه شهادت وقتی آتش سنگین دشمن را دیده بودند از نفربر بیرون آمده و حتی ساعاتی از ما فیلم برداری کردند و بعداز ظهر وقتی خواستند با یک نفربر پی ام پی به عقب بیایند با اصابت گلوله مستقیم تانک به این نفربر به شهادت رسیدند.
مدتی گذشت تا اینکه گروهی دیگر از بچههای صدا و سیما آمده بودند تا پیگیر چگونگی شهادت شهید رهبر و دوستانش شوند. ماجرا را برای آنها شرح دادم. تعجب آنها این بود که پیکر مبارک این شهدا چه شده است. باورش برای آنها بسیار سخت بود. اگر چه سالها از آن زمان میگذرد، اما تا به امروز هیچ آثاری از پیکر مطهر شهید رهبر و همراهانش و دو خدمه آن نفربر نشده است. شاید تقدیر اینگونه باشد که همچنان بایستی منتظر ماند تا بلکه سرانجام خبری از آنها بدست آید.
**********************************
شهید «غلامرضا رهبر» را اولین خبرنگار شهید دفاع مقدس مینامند. او فعالیت های رسانه ای خود را از دوران کودکی با همکاری در بخش کودک و نوجوان صدا و سیمای آبادان آغاز کرد و با شروع دفاع مقدس به عنوان خبرنگار صدا و سیما در میدان های جنگ حضور یافت و پس از چندی به عنوان نماینده صدا و سیما در قرارگاه کربلا و خاتم الانبیا منصوب شد.
غلامرضا در عملیات والفجر8 از ناحیه گوش مجروح شد و سرانجام در سن 29 سالگی و در تاریخ یکم دی ماه سال 1365 به شهادت رسید.
در ادامه گوشه ای از خاطرات «فریبا انصاری پور» همسر شهید غلامرضا رهبر از این شهید آمده است:
فاطمه خیلی خوبه!
سال شصت و چهار موقع تولد فرزندمان جایی نرفته بود. فرزندمان نزدیک اذان ظهر در بیمارستان آریای اهواز به دنیا آمد. به خاطر این که سزارین شدم، بیهوشم کرده بودند. بعد از اینکه به هوش آمدم با گل و شیرینی به ملاقاتم آمد. پاسی از شب بود. قرار گذاشته بودیم؛ اگر پسر بود اسمش را بگذاریم، حسین و اگر دختر بود، من اسمش را انتخاب کنم. اسم های زیادی را توی ذهنم آوردم و آخر سر، اسمی را انتخاب کردم. صبح که به ملاقاتم آمد، گفت « دارم می روم برای بچه شناسنامه بگیرم. اسمش را چی گذاشتی؟» با خوشحالی گفتم: «فاطمه!» لبخندی زد و گفت: «فاطمه خیلی خوبه!»
تقدیر ترکش ها بود که به صورتم بخورد
یک روز توی خانه نشسته بودم که تلفن زنگ خورد. آن زمان رفته بود عملیات والفجر8 گزارش تهیه کند. گوشی را که برداشتم با شنیدن صدایش خوشحال شدم. گفت: «یک چیزی می گویم هول نکنی. یه کم زخمی شدم. الانم توی بیمارستانم. می توانی بیایی ملاقاتم اما اصلا نگران نباش. چیزیم نیست.»
به فرهاد تلفن زدم. به همراه مادرش آمد و به بیمارستان رفتیم. روی تخت بیمارستان که دیدمش گریه نکردم اما ترسیدم. سر و صورتش پر از ترکش های ریز بود. گوشش به شدت آسیب دیده بود. چهره اش به طور سطحی سوخته بود و چشمانش قرمز شده بود. نگران بودم که نکند بینایی اش را از دست بدهد. گفت: «نترس طوری نمیشه» بعد به صورتش اشاره کرد و ادامه داد: «این ترکش هایی که می بینی از قبل اسمم رویشان نوشته شده بود. نوشته بود که بیایند و به سر و صورت من بخورند.»
خدا نخواهد برگی از درخت نمی افتد
متوجه شده بود هر زمان که از خانه بیرون می رود ناراحت می شوم. به همین خاطر یک روز نشست درباره تقدیر و سرنوشت برایم صحبت کرد. گفت: «سرنوشت هرکسی توی پیشونیش نوشته شده. باورکن عزیزم تا خدا نخواد برگی از درخت جدا نمیشه. البته احتیاط جای خود داره. بارها به بچه ها گفته ام موقع کار احتیاط کنن. یه روز با رئوفی و عبدالحسینی و نعیم زاده برای تهیه گزارش تصویری می رفتیم منطقه. به منطقه که رسیدیم بایستی تا خط مقدم یک دو کیلومتری پیاده می رفتیم. عبدالحسینی؛ رانندمون ماشین را بین دو تپه رملی گذاشت. پیاده شدیم. رئوفی به طرف چند رزمنده رفت تا از آنها فیلم بگیرد. همین که دیدم راننده می خواهد همراهمان بیاید مخالفت کردم و گفتم همانجا کنار ماشین بمان اما اصرار کرد که حتما بیاید و کمکمان کند. همین طور که باهم بحث می کردیم نعیم زاده آمد و گفت: «بهتره کمی جلوتر پشت خاکریز برویم و صحبت کنیم» از کنار ماشین چند متر ان طرفتر نشستیم. همین که روی زمین نشستیم یک گلوله خمپاره آمد و درست خورد جایی که ما ایستاده بودیم. بلند شدیم به ماشین نگاه کردیم و دیدیم ماشین آبکش شده.
مهمان ناخوانده
بیشتر مواقع سعی می کرد خوشحال باشد تا خوشحالم کند. یک روز گفت: «توی اتاق کارم نشسته بودم، صبحانه ام روی میز بود. برای انجام دادن کاری از ساختمان رادیو بیرون رفتم. موقع حصر آبادان تعدادی از حیوانات خانگی در بیان های اطراف آبادان سرگردان بودند. بچه های رادیو تعدادی بز را آوردند و در محل رادیو نگهداری می کردند. کارم که تمام شد به محل رادیو برگشتم و داخل اتاق رفتم. دیدم مهمان ناخوانده دارم. بزی با خیال راحت مشغول خوردن صبحانه ام بود. مقداری نان و پنیر و کمی مغز گردو. موقعی که رسیدم دیدم آخرین لقمه صبحانه ام را می خورد. سرفه ای کردم. برگشت و نگاهم کرد. هنوز در حال خوردن و ریشش می جنبید. در همان حالت صدای بع بعش در فضای رادیو پیچید. متوجه نشدم که بع بع تشکرش بود یا اینکه می گفت بقیه اش کو؟ برای بچه های رادیو که تعریف کردم از خنده روده بر شده بودند. گفتم هرکس یه روزی و قسمتی دارد. صبحانه امروز ما هم قسمت بز شد و باز بچه ها غش غش خندیدند.



