29 فروردين 1404 / ۱۹ شوال ۱۴۴۶
شناسه خبر : 114920
دوشنبه 28 آبان 1403 , 10:43
دوشنبه 28 آبان 1403 , 10:43


تحلیلهای ضد و نقیض درباره مذاکره با آمریکا
سیدمحمدرضا میرشمسی
منطقِ فازی و مذاکره!
سیدمهدی حسینی
لزوم «آرایش جنگی» در نبرد اقتصادی
مسعود اکبری
دنیای وارونه غرب و اندیشههای شهیدآوینی
یوسف سیفزاده
آقای رهامی در حوزه تخصصی خود اعلام نظر نمایند
ابراهیم شعبانلو
شهیدان باکری ستارگان آسمان گمنامی
کامران پور عباس
گفتوگو با شرایط ایران
نوید شفیعی
ترامپ با صدای بلند فکر میکند!
حسین شریعتمداری

شبیه یک رؤیا...
عادله اصفهانی
سرزمین رازهای مگو
ابوالقاسم محمدزاده
زنـی در گوشۀ تاریک تصـویر
ابوالقاسم وردیانی

به مایهدار این محل میگویند «آقا مجید بربری»!
فاش نیوز - لوتی محل بود و برای خودش برو و بیایی داشت. یک قهوهخانه هزار متری داشت و ۳ دستگاه نقلیه به نامش بود؛ اما بعد از ظهرها میرفت در بربری فروشی فامیلشان شاطری میکرد!
«مجید قهوهخانه داشت، اما روزی ۲ ساعت میرفت در نانوایی کار میکرد.» این را افضل قربانخانی پدر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی برای خبرنگار فارس میگوید و صحبتش گل میاندازد: «قهوهخانه هزار متری را ۵ ساله اجاره کرده بود. درآمد قهوهخانه هم که خودتان میدانید چقدر است؛ کم نیست. اما بعدازظهرها ۲ ساعت قهوه خانه را رها میکرد و میرفت و میایستاد در نانوایی یکی از فامیلهایمان. برای همین بعضیها به او میگفتند «آقا مجید بربری»!نه که فکر کنید دخل و خرجش به هم نمیخواند که کنار قهوهخانهداری، شاطری هم میکردها؛ نه. بچهام نه تنها از نانوایی پول نمیگرفت، بلکه از جیبش هم برای آن میگذاشت. مجید آمار همه نیازمندهای محل را در آورده بود و برای همین هر روز بلند میشد میرفت نانوایی تا به آنها نان مجانی بدهد و خودش هم حساب و کتابشان را با مغازه انجام میداد. برای خودش یک موتور خریده بود، یک وانت و یک ماشین. لوتی محل بود و همه، هم عاشقش بودند هم ازش حساب میبردند. یک دفعه عشقش میکشید با وانتش بار بزند و به ازای چند صدهزار تومان پول کار کند؛ آخر زیاد پیش میآمد مجید را با جیب پر از پول درآمد قهوهخانهاش میدیدم و یک ساعت بعدش آه هم در بساط نداشت! چرا؟ چون یک نیازمند سر راهش سبز شده بود و هر چه داشت و نداشت میگذاشت کف دستش.
گاهی به او پیله میکردم که «پسرجان، تو بالاخره میخوای زن بگیری یا نه؟ باید دو قرون برا خودت نگه داری که پسفردا برای زندگی خودت لنگ نمونی؟»میخندید و میگفت: «شما نگران من نباش آقا افضل. هر وقت خواستم زن بگیرم، پولش هم جور میشه.» این حرفهای من و مادرش باعث نمیشد وسوسه شود تا دل به مال دنیا ببندد. ما چه میدانستیم دامادی مجید را نمیبینیم. چه میدانستیم وقتی استخوانهای سوختهاش بعد ۴ سال بر میگردد، مادرش برایش کیک دو طبقه عروسی میگیرد و میگذارد روی تابوتش و برای چند هزار نفر کِل میکشد؟ چه میدانستیم خواهرش برای مراسم تشییع جنازه داداشش در معراج شهدا در دستان مردم حنا میگذارد؟ چه میدانستم با مریم خانم بالای سر دو تکه استخوان سوخته شاهپسرمان گل پرپر شده روی سر مهمانها میریزیم.
همه میشناختند مجید را؛ حتی معتادها! نه که فکر کنید خودش هم مواد مصرف میکرد ها. قلیان میکشید، اما مواد نه. خالکوبی داشت، ظاهرش غلطانداز بود، اما طرف مواد مخدر نمیرفت. پاکِ پاک بود. اگر زورش میرسید، معتادها را ترک هم میداد.بله، خلاصه جانم برایتان بگوید؛ معتادهای یافتآباد وقت و بیوقت میآمدند به مجید پیله میکردند که «داش مجید گشنمه، یه پولی بده برم یه نونی چیزی بخرم بخورم.» مجید اما به آنها پول میداد؟ نه. به معتاد جماعت که پول نباید بدهید. هر جا که بود و معتاد هر کس که بود، آدرس یکی از رستورانهای محل را به او میداد و میگفت: «برو اونجا هر چی عشقت میکشه سفارش بده.» با صاحبرستوران هم بسته بود که «هر کی اومد و گفت مجید منو فرستاده، شکم خالی برش نگردون. من آخر هر ماه میام حساب همه رو باهات صاف میکنم.»
عزیزی که شما باشید، مجیدِ من چنین گُلی بود که رفت سوریه و پرپر شد. کِی بود؟ آهان، اول زمستان سال ۹۴. مجیدم را در حلب شهید کردند و بعد هم آتشش زدند. فقط ۲ تکه استخوان سیاه شده برای من و مادرش برگشت. کاری با او کردند که انگار مجید فقط یک خواب بوده در زندگی ما.
سه ماهی بود که شهید شده بود؛ دیگر معتادهای محل نمیرفتند به آن رستوران و بگویند «داداش مجید منو فرستاده.»، دیگر نیازمندها از پشت صفهای نانوایی گردن نمیکشیدند تا لوتی محل را ببینند و شاید چند صد چشم دیگر که به دست مجید ما امید بسته بود، ناامید بر میگشت خانه. کجا بودم؟ آهان؛ سهماهی از شهادت لوتیِ بابا گذشته بود که خانمی با دو تا بچه آمد زنگ خانه ما را زد. آوردیمش تو و نشستیم. تا حرف از مجید شد زد زیر گریه و دیگر نمیشد آرامش کرد. از بین گریههایش فهمیدیم از وقتی مجید رفته، هیچ کس برایشان غذا نمیبرد. نه که فکر کنید مجید من با این خانم سر و سری داشت؛ نه. مجید اصلاً خودش غذا نمیبرد در خانه این زن. او هر شب غذاها را با پیک میفرستاده پشت در خانهاش. خدا میداند چندتای دیگر از این خانوادهها با رفتن مجید بیسرپرست شدند.»
شهید مدافع حرم مجید قربانخانی در حالی که ۲۵ سال داشت، در خانطومان سوریه توسط تکفیریها به شهادت رسید و پیکرش ۴ سال بعد یعنی اوایل سال ۱۳۹۸ تفحص شد و به وطن بازگشت. از او با عنوان حر مدافعان حرم یاد میکنند. کتاب «مجید بربری» روایت زندگی او است که در ۱۵۲ صفحه به قلم کبری خدابخش دهقی نوشته و توسط انتشارات نشر دارخوین چاپ و منتشر شده است. ۳۰ آبانماه همزمان با روز قهرمان ملی تقریظ رهبر معظم انقلاب بر این کتاب منتشر میشود.
منبع: خبرگزاری فارس


دیدار در باغ
زهرا ترابی
خاطره ای از شهید همت بهروایت حاجقاسم
به روایت حاجقاسم
یک عطسه تا ابدیت!
رضا امیریان فارسانی

