چهارشنبه 20 فروردين 1404 , 16:45




سفری دخترانه با حس و حال رزمندگان
تولد دوباره من!
مادر، خودش هم از بسیجیان فعال روستا بود، نفسهایش عطر عشق به اسلام و جبهه و شهید میداد. نگاهم به آرامش چشمانش بود که پتو را پرت کردم...
فاش نیوز - خنده روی صورتم ماسید. مادر آب پاکی روی دستم ریخت، جوری که امیدم ناامید شد.
- حالا تا فردا.
اشک پای چشمانم نم زد. بحث با مادر فایده نداشت. حرف، حرف خودش بود. برگه رضایتنامه را بدون امضا گذاشتم توی کیفم. قفسه سینهام از غم سنگینی میکرد که خزیدم زیر پتو. تا صبح خواب به چشمانم نیامد. تا صبح در بستر پرپر میزدم. هر نیم ساعت از جا پا میشدم و میرفتم پای پنجره. ستارهها را نگاه میکردم. پشته پشته، ابرهای سیاه دنبال هم میدویدند. بهجز رضایت مادر باید خدا کاری میکرد که فردا هوا بارانی نباشد. دفعه سوم یا چهارم بود که دیدم آسمان مشکی و پرستاره شده است.
بچههای مدرسه حجاب آمدند جلوی چشمانم. حتما آنها هم بیدار بودند. اما بیداری من کجا و بیداری آنها کجا؟
من در روستای نوترکی طهماسبی زندگی میکردم. سال دوم دبیرستان بودم که مدیر مدرسه با یک خبر خوش دل همه دانشآموزان را برد.
- دخترا، برای رفتن به مناطق جنگی ثبتنام داریم. ولی باید رضایتنامهای از اولیای خود بیاورید.
ساعت شماطهدار به صدا درآمد. ساعت پنج صبح بود. از فکرکردن به مدرسه، مدیر و مناطق جنگی و بچهها غصهدارتر شدم.
مستاصل نشستم روی تشک و پتو را تا زیر چشمانم بالا کشیدم. تپش قلبم هزاربرابر شده بود. سرمای تیزی در بدنم میدوید و آخرش اختیار اشکهایم را از دست دادم. پتو را گاز گرفتم. اما شد آنچه که نباید میشد. تار و پود پتو نالههای مرا پنهان نکرد. هر چند مادرها نگفته، حال دل بچههای خود را خوب میفهمند. در اتاق باز شد. مادرم بود که در حال پوشیدن مقنعهاش به من گفت: پاشو پاشو... بریم مدرسه.
مادر، خودش هم از بسیجیان فعال روستا بود. نفسهایش عطر عشق به اسلام و جبهه و شهید میداد. نگاهم به آرامش چشمانش بود که پتو را پرت کردم به طرفی و جنگی آماده شدم. یک دست لباس توی ساک گذاشتم و پابهپای مادر در خلوت سحرگاهی به سمت مدرسه پا تند کردیم.
ده - پانزده دانشآموز توی مدرسه بودند. خانم مدیر اسم تکتکشان را خواند و آنها ساک بدست از پلههای مینیبوس میجهیدند بالا. من ماندم و مادر.
دلهره دوباره آوار شد روی دلم. من رضایتنامهام را روز قبل به خانم ناظم نداده بودم. اما خانم مدیر به احترام مادر مرا هم به سمت ماشین برد.
هنوز چند قدمی به پلههای مینیبوس مانده بود که برگشتم و نگاهی به مادرم انداختم. کاسه چشمهایش از اشک پر شده بود. دویدم سمتش. دستم را دور گردنش حلقه زدم.
حس رزمندهای را داشتم که برای رفتن به جبهه از مادرش خداحافظی میکند. گونههای روشن مادر هم خیس از اشک بود. او مرا در بغلش فشرد. چند بوسه گرم نشاند روی پیشانیام. با دستش مرا هول داد که بروم به سمت ماشین.
من تا آن لحظه از روستا بیرون نرفته بودم. مادر برای همین دلنگران بود. هیجان و ترسی در رگهایم میدوید. مهمتر آنکه تا آن لحظه هیچوقت از مادرم جدا نشده بودم. تا کمرکش کوچه فقط به چهره مادرم نگاه میکردم که او هم چشم از حرکت ماشین برنمیداشت.
حال عجیبی در دلم غوغا میکرد. تمام تنم از گریه میلرزید. من روی صندلی ماشینی نشسته بودم که در سالهای نه چندان دور نوجوانها و جوانهای روستا، روی یکی مثل آن نشسته بودند و عازم مناطق جنگی شده بودند. آنهم نه برای گردش و تفریح، برای جنگ و دفاع از وطن و ناموس رفته بودند. آنها برای وطن جان میدادند.
روستای ما چند شهید داده بود. شهید یحیی طهماسبی، شهید جهانگیر مرادی و چند نفر دیگر از شهدای "روستای نوترکی" بودند. شهید داریوش طهماسبی پسر خاله پدرم بود.
حدود بیست ماشین از روستاهای ایذه راهی مناطق جنگی بودیم. توی هر ماشین یک راوی، همراه ما فرستاده بودند. آنها از لحظه حرکت تا رسیدن به خرمشهر، شروع به روایتگری کردند.
راوی ما دم عاشورایی داشت. از کوچ پرستوها گفت. روزگاری خودش هم رهسپار مناطق جنگی بوده. میگفت: من یک "جامانده" هستم.
میسوخت و میگداخت در فراق همرزمانش و با داغی که بر دل داشت، دل ما را هم آتش میزد.
او از رزمندههای کمسنوسال و همسن ما میگفت که در شبهای عملیات مقابل گلولههای آتشین پرپر شدند. از آن روزهایی گفت که از زمین و آسمان بر سر رزمندهها آتش میبارید. تگرگ تیر بر سرشان میبارید و با ترکشهای داغ، یکی چشم از دست میداد، یکی دست، یکی کمرش خم میشد و یکی چندمتر بیسر میدوید!
آنها هزار تیر بلا را به جان میخریدند و این راه و مسیر هشت سال پر رفت و آمد بود تا دشمن بعثی را از خاک وطن بیرون کردند.
راوی میگفت و من میگریستم. گریه من به یاد پیکرهایی بود که راوی گفت در اروند خروشان گم شدند و هنوز که هنوز است از آنها خبری نیست و هنوز این مسیر پر رفت و آمد است! و هر چند وقت یکبار شهدای گمنام را میآورند.
سه چهار ساعت بعد، ما در مسجد خرمشهر بودیم. من کل راه را گریه کرده بودم و راوی هنوز داشت یک نفس، از حماسه رزمندگان در مسجد جامع خرمشهر میگفت. به یاد رزمندههایی افتاده بودم که با تن مجروح از این مسجد به خانههای خود برگشته بودند. هیچ وقت سلامت جسمیشان برنگشت.
یادم گریههای مادرم افتادم بودم که نمیتوانست در روزگار امنیت، دل از من بکند. اما نوجوانهای همسن و سال من در روزگار آتش و خون، بارها و بارها دل از مادر و خانه کنده بودند. ایبسا زخمی و بیرمق به آغوش مادر برگشته بودند. ای وای از دل مادرانشان!
همکلاسیهایم سعی میکردند مرا آرام کنند. اما دست خودم نبود. انگار از دنیا کنده شده بودم و پا گذاشته بودم به دنیای رزمندهها.
نماز ظهر را در مسجد جامع خرمشهر خواندیم. راوی برای صرف ناهار از جمع ما جدا شد. بعد از کمی استراحت، راهی شلمچه شدیم. راوی میگفت: اینجا قدمگاه شهیدان است؛ و من گریهکنان میگفتم: قربون پاهاتون که روی این خاک پا گذاشتید.
آنجا یک بیابان بود و من به پهنای منطقه خون میدیدم و خون میگریستم. راوی میگفت، عملیاتهای زیادی در این منطقه انجام شده و خیلی از رزمندهها در اینجا شهید شدند. من به چشم دل میدیدم سینهسرخهایی از بالای سر ما رد میشوند که از بالهایشان خون میچکد.
با تاریک شدن هوا برگشتیم خرمشهر. اما حوالی ساعت یازده شب ما را بردند جایی که صحنههای جنگ را فضاسازی کرده بودند. هر چه از صبح شنیده بودیم، به چشم میدیدیم. زوزهی گلولهها، صدای شنی تانک، شلیک بیامان مسلسل، صدای ممتد آمبولانس، فریاد الله اکبر رزمندگان، انفجار... حتی بدنهای خونی و زخمی را دیدیم. سرها و دستهای باندپیچی شده را...
بازپس گرفتن وجببهوجب خاک اشغال شده ایران، بهآسانی نبود. وای از دل مادرهایی که حاضر نبودند یک خار به پای بچهشان برود و حالا راوی میگفت: بچهها، تا حالا استخوان شکسته و از گوشت بیرون زده دیدید؟! شکم پاره که رودههایش روی خاک افتاده باشد چطور؟ بدن بیسر چی...؟
از صبح راه گلویم بسته شده بود. تجسم این صحنهها زیر شلیک بیامان گلولهها رعشه انداخته بود به دست و پایم. احساس ضعف میکردم. چشمانم سیاهی میرفت. هرجور بود تا آخر برنامه مقاومت کردم. والا من را با آمبولانس برمیگرداندند.
برنامه تمام شد و برگشتیم به محل اسکانمان. شام خوردیم ولی یکساعتی نشده، من دوباره گرسنهام شد. افتادم به گشتن. در گوشهای چند کارتن کیک دیدم. آنها را برای ما آورده بودند و من هم گرسنه. چه فرقی میکرد شب آنها را بخورم یا فردا صبح. با اجازه شهدا چند کیک برداشتم. حتما آنروزها این فکر به ذهن آنها هم خطور کرده بود! خوشمزهترین کیکهایی بود که خوردم.
در همین حین همراهانم متوجه حال خوش من شدند. اهل دوز و کلک و پنهانکاری نبودم. از طعم خوشمزه کیکها با آب و تاب تعریف کردم.
- فرنوش، برای ما هم بیار.
کار من مثل بمب توی خوابگاه پیچید. خانمهای سرپرست با روحیات من آشنا بودند. شاد بودم و پرجنب و جوش. اگر این خاطره را برایشان نمیگفتم، از سربهزیری من تعجب میکردند. همه مات مانده بودند که چی شده؟! چرا مثل ابر بهاری میگریستم؟ در یادمان شلمچه، شهدا و خاک جبهه با دل من چکار کردند که چنین بیقرار شده بودم؟
درست حدس زده بودم. بعضی رزمندهها هم شیطنتهای شیرینی از خود به یادگار گذاشته بودند. آنها جسورتر بودند و اسباب خنده را در سختترین لحظات جنگ فراهم میآوردند.
سرانجام خاموشی را اعلام کردند. کنار ساکم خوابیدم. اما خواب کجا بود؟
در هیاهوی ناتمام دانشآموزان، اذان صبح طنینانداز شد. من و هممدرسهایهایم در گوشهای به نماز ایستادیم. بعد، من از دوستم خواهشی کردم؛
- من سرم رو میذارم روی مهر. چند دقیقه در حالت سجده میخوابم. برای صبحانه بیدارم نکن. خودم میام.
چند دقیقه خوابیدن من، تا ساعت نه صبح طول کشید. مینیبوسها به صف ایستاده بودند که برگردیم. بچهها یکییکی سوار میشدند. در ماشین نوترکیها، صندلی من خالی بود....
|| طهماسبی نوترکی



