شنبه 26 مهر 1404 , 10:31




گفت و گو با رزمندهای که وسط ترخیص اسیر شد(قسمت دوم)
گفتم من جگر اسارت ندارم، می زنم به دل دشمن!
گفتم: «بچهها! من از اسارت میترسم. من جگر اسارت را ندارم.» گفت: «آخر این کارت درست نیست.» گفتم: «باشد. من می روم جلو. اگر دیدید مرا بستند به رگبار نامردید شما هم آنها را به رگبار نبندید....!
فاش نیوز - در قسمت اول گفت و گوی فاش نیوز با «رمضان ملکی»، به دوران کودکی و سختیهایی که این آزاد مرد و بچهی «جنوب شهر» تحمل کرده اشاراتی شد. همینطور چالش عجیبی که او به خاطر سیاه بودن اطراف چشمهایش، با فرماندهان ارتش داشت. چالشی که خود میگوید، به اندازهی دوران اسارت، آزارش داد. در این قسمت آقای ملکی، از آوارگی چهار روزه اش در بیابانها و در گرمای تیر ماه، شهید شدن برخی همرزمان از تشنگی و نحوه اسیر شدنش برایمان حرف زد. قصهی اسارت ملکی، آدم را یاد فیلمهای هالیودی میاندازد. همینطور از اتفاقات عجیبی که باعث قیچی شد و در نتیجه اسیر شدنش میشود. گویا گردان و لشکر، پشتشان را خالی کرده بودند!
آقای ملکی! شما در این دوران سه ماههی آموزشی، اصلا مرخصی نرفتید حتی یک روز؟
- چرا. یکی دو بار رفتم. چند بار فرستادند مرخصی. ولی میدیدی به فرض، سه چهار هفتهای یک بار میرفتم. سه هفته یک بار دو هفته یک بار و همه هر هفته مرخصی میرفتند. یک نفر زرتشتی بود. فقط روز اول آموزشی او را دیدیم و دیگر ندیدیمش. حالا پارتی قوی داشت یا چه بود، نمیدانم. ما چون اسممان مسلمان بود به آن شکل کتک میخوردیم. اصلا نمیخواهم وارد این قضایا هم بشوم. ولی چرا. رفتم. چند باری رفتم ولی خیلی مشکل بود. آموزشی ما که تمام شد آمدند تقسیم کردند ما را و به ما سه روز مرخصی دادند. بعد از سه روز باید میآمدیم راه آهن. آن موقع به ما امریه میدادند. برگه میدادند. برویم اندیمشک تا آنجا ما را تقسیم کنند.
پس شما با این چالشهای عجیب و غریب، آموزشیتان تمام شد و رفتید اندیمشک اهواز برای تقسیم. ادامه بدهید... فقط بیشتر روی آن اتفاقاتی تمرکز کنید که به اسارتتان منجر شد. عملیات بود؟ غافلگیرشدید؟ کدام منطقه بودید؟ چه تاریخی بود؟ حتما تاریخ چنین اتفاقی در ذهنتان مانده است.
- ولی خود مسئلهی خدمت من در ارتش و چالشهایی که با فرماندهها داشتم برای من خیلی سخت تر از خود اسارت بود. اسارت را اگر بخواهم توضیح بدهم که خودش دنیایی است.
یعنی فقط به خاطر سیاه بودن دور چشمهایتان و بچهتهران بودنتان با شما چنین رفتارهایی شد واقعا؟
- بحث این مسئله به کنار. تمام شد. زمانی که ما آمدیم و میخواستند ما را تقسیم کنند، جالب است ما یک گروهان بودیم. زمانی که ما را تقسیم میکردند ما را آوردند لشکر، بعد آوردند گردان. هر جا که میآمدیم، هر کسی که پارتی داشت، یک تکه از این گروه را بر میداشت. میرفت میرفت که میرفت.. تا اینکه فقط ۳ نفر ماندیم و ما را سوار مینی بوس کردند. مینی بوس در راه نگه داشت، آن دو نفر هم پیاده شدند. یعنی من تنهایی رفتم گروهان ۳. ما آنجا یک ماه بودیم که گفتند، بچههای دیپلمه را می فرستند آموزشگاه تا درجهدار بشوند. من رفتم مرخصی و آمدم ما را فرستادند شوش دانیال
آقای ملکی! ببخشید حرفتان را قطع میکنم. شما در ابتدا مگر چند نفر بودید که به خاطر آن پارتی بازیهایی که کردند تنها ماندید؟ شما یک گردان بودید؟
- نه نه! یک گروهان بودیم. گروهان ۳ گردان ۱۷۱ تیپ ۳ بیست و یک حمزه. گروهان ما شاید ۱۰۰ نفر بودند. هر کس میآمد مثل سهمیه سوا میکرد می برد و ما نشسته بودیم و میدیدیم دیگر. داشتم عرض میکردم بعد از ۴۵ روز یک مرخصی ۱۵ روزه گرفتم. وقتی برگشتم گفتند که از گردان دستور آمده که بچههای دیپلمه باید بروند آموزشگاه. دو سه نفر بودیم. سه نفر بودیم از گروهان ما. من افتاده بودم دسته ادوات. دسته ادوات هم تشکیل شده بود از خمپاره و ۱۰۶. خمپاره ۸۱ و ۸۲ خمپاره ۶۰ و ۱۰۶ از آنهایی است که روی جیپ سوار میشود. به خاطر اینکه آنجا باید با «پلاتین بورد» کار میکردیم. برای این کار بچه های دیپلم را میگرفتند. اتفاقا تقریبا یک چیزی حول و حوش یک ماه هم در شوش دانیال دوره دیدیم. رسیدیم آنجا نمیدانم به خاطر آب و هوا بود یا چه چیز دیگر، من مریض شدم. سنگرهای ما طوری بود که چهار پنج تا پله توی زمین کار گذاشته بودند. خیلی بزرگ بود. از این اتاقی که الان هستیم بزرگتر بود. چهار پنج پله میخورد میرفت پایین. من یکی دو جلسه که سر کلاس رفتم مریض شدم. طوری مریض شدم که زیر بغلم را میگرفتند و من نمیتوانستم کلاس بروم. فقط به یکی از این بچهها گفتم وقتهایی سر کلاس میروی جزوههایت را برای من بیاور تا من هم بخوانم، چون اگر مردود میشدیم، تجدید دورهمان میکردند.
آنجا بالاترین نمره میشد گروهبان یک، نمره از یک تا صد بود. مثلا بالاترین نمره میشد گروهبان یک، در هر رسته دسته پیاده توپخانه مخابرات و اینها...بعد خدمت شما عرض کنم که، بعد از آن میشد گروهبان دو بعد گروهبان سه و...دیگر زیر۹۰ که می شدی، تجدید دوره می شدی. یک تعداد محدودی را هم میخواستند. من مریض شدم این جزوهها را میآورد میداد به من و من آن را میخواندم. من چون حالم خیلی بد بود گفتند تو برو دکتر. به من مرخصی دادند فرستادند شهر شوشدانیال. من آمدم ولی حقیقتش را بخواهید نرفتم دکتر. خیلی هم سعی میکردم در مخارجی که به من میدهند صرفه جویی کنم. واقعا صرفهجویی میکردم. ۲۰۰ الی ۳۰۰ تا تک تومن به من میدادند. آن را به خاطر مسائلی که در خانه داشتم (مسائل مالی) سعی میکردم خیلی صرفه جویی کنم.مثلا با اتوبوس اگر میخواستی بیایی، مثلا ۳۵ الی ۴۰ تومان باید بدهی. آنهایی که میخواستند سریع بروند و بیایندُ با اتوبوس یا شخصی میرفتند ولی با قطار چند ساعت بیشتر طول میکشید ولی با امریه بود. مجانی بود. من آمدم شوشدانیال. رفتم حرم. دو سه ساعتی آنجا نشستم و احساس کردم حالم خوب است. حالا نمیدانم ارتباط روحی برقرار شد، نمازی خواندم یا چه...نمی دانم. احساس کردم حالم بهتر است. آمدم در شهر دوری زدم و بعد از ظهر رفتم. سر حال نبودم ولی احساس میکردم یک مقدار بهتر شدم. دو هفتهای از دوران آموزشی گذشته بود. یک هفته دیگر به من استراحت دادند، هفته آخر من رفتم سر کلاس. خلاصه ما آن جزوههایی را که دوستمان مینوشت و به من میداد، میخواندیم و ...امتحان دادیم (خنده) من از ۱۰۰ شدم ۹۸ یا ۹۷. شدم گروهبان یک. فردی که جزوههایش را به من داده بود، شد گروهبان ۳ شد (خنده) کاش کارتم را میآوردم. کارت خدمتم را (که نشان دهم گروهبان یک شدم.) وقتی نمرات را خواندند من ۹۸ یا ۹۷ شدم آن دوستم شده بود ۹۱ یا ۹۲. او شد گروهبان سه. به من گفت: «تو جزوه های مرا خواندی و تو شدی گروهبان یک! من شدم گروهبان ۳؟!»
بعد اعلام کردند که، کسانی که گروهبان یک شدهاند، بدون امتحان میتوانند بروند آموزشگاه افسری. یک دانشکده دارد که چهار سال میروی به تو لیسانس هم میدهند و با ستوان دومی فارغ التحصیل می شوی. آموزشگاه افسری با ستوان سه و یکسال و نیمه فارغ التحصیل میشوی. ما آمدیم و خدمت شما عرض کنم که، آنجا یک سربازی بود که او هم گروهبان یک وظیفه ۲۳ ماه خدمت یا ۲۲ ماه خدمت بود. یعنی یکی دو ماه مانده بود که خدمتش تمام شود. من باید جای او قرار میگرفتیم. فرمانده دسته یک ستوان دوم کادر بود، به نام «مظفری» که بچه شمال بود. فرمانده گروهانمان هم «صبوری» بود. او هم بچه شمال بود. معاونش، من میشدم. اینها اکثرا در خود گروهان بودند. یعنی عملا فرماندهی دسته ادوات می افتاد دست من. بعد از دو ماه او ترخیص شد من شدم فرمانده دستهی ادوات. فرماندهی دسته ادوات با من بود و ...خیلی چالشها داشتم که اینجا اگر بخواهم خیلی فشرده بگویم، با فرماندهان درگیر میشدیم به خاطر خیلی چیزها، بعدا فرمانده گروهانمان عوض شد. جناب سروان «جعفری» آمد. خیلی مرد خوبی بود. فرمانده گردان شهادت بود. بچه تهران بچه پیروزی هم بود. خیلی با من رفیق شده بود. خیلی واقعا دوستش داشتم.
خدمت ما وارد ۲۲ ماه شد. دو ماه دیگر مانده بود که خدمت سربازی ما تمام شود اعلام کردند، ۴ ماه ضروری اضافه شده است. یعنی ۲۴ ماه خدمت شده ۲۸ ماه؛ چون چهار ماه اضافه شد. من دو ماه مانده بود تا خدمتم تمام شود. یک نامه نوشتم که اینطوری شده. مادرم خیلی بیتابی میکرد. ما ۲۷ماه خدمت کردیم. فرمانده گروهانمان که بچه پیروزی بود و خیلی با ما رفیق بود به من گفت: «ملکی! یک مرخصی ۱۵ روزه به تو میدهم برو بیا و کارهای ترخیصت را انجام بده.» ما رفتیم و بعد از ۱۵ روز مرخصی آمدیم. به فرمانده گفتم دیگر این مسئولیت را از من بگیر. یک گروهبان یک هم آمده بود. این مسئولیت را از من بگیر من این ۱۵ روز را بروم به بچههای قدیمی دستههای پیاده و که از ما جلوتر بودند...که ۱۰۰متر از ما جلوتر بودند؛ ما چون پشت آنها بودیم و آتش میریختیم. گفتم بروم به آنها سر بزنم. گفت باشد. ۱۵ روز راکه بروی، ۲۸ ماهت تمام میشود. من سه چهار روز میرفتم به این دستهها سر میزدم یک مرتبه دیدم که فرمانده گروهانمان آقای «جعفری» به تمام دستهها و دسته یک و دو و سه-چون هر گروهانی سه دستهی پیاده داشت و یک دستهی ادوات- گفت همه روی خط باشند. رو خط بیسیم. من هم در یکی از دستههای پیاده بودم. نشسته بودم صدای بیسیم داشت می آمد. «دستهی یک. گروهبان وظیفه فلانی! گفت: بله جناب سروان. دسته 2؟ بله جناب سروان. دسته 3 بله جناب سروان. دسته ادوات؟ اسم گروهبانس «آذرگشت» بود که جای من آمده بود. گفت: بله آذرگشت هستم. گفت: ملکی پس کجاست؟ گفت: جناب سروان! ملکی را که خودتان گفتید برود دنبال کارهای ترخیص. جناب سروان جعفری داد زد: «بی خود! بگو الان برگردد ادوات. بگو سریع برگردد ادوات.» من همانجا که در دسته یک بودم گفتم: «جناب سروان من الان در دسته یک هستم. منفک شدم و فلان و فلان.» گفت: «منفک چیه؟ قیچی کردن ما رو». البته این را بعدا گفتها. گفت: «الان وضعیت حاد است بلند شو بیا. فقط بیا نمیخواهد پشت بیسیم اینها را به من بگویی.» گفتم که «شب است الان، چگونه بلند شوم بیایم.» گفت: «فقط بلند شو بیا به دستهات. من نمیدانم چگونه میخواهی بیایی. فقط بیا.»
اتفاقا زمانی هم که آنها(دشمن) عملیات میکردند یا ما عملیات می کردیم- ماه را الان اینجا در شهر به خاطر وجود چراغ و... نبودش را درک نمیکنیم. باید در بیابان باشی که فرق بود و نبود ماه را بفهمی. وقتی این ماه نیست، شما اگر دستت رو جلو ی چشمت بگیری نمیبینی. واقعا نمیبینی از بس ظلمات است. یعنی شما حساب کن الان همه برقها را خاموش کنی چیزی نمی بینی. بعد دیدیدم صدای خمپاره دارد می آید. من چون خودم فرمانده دسته خمپاره بودم، صدای قبض تیر می آمد، می شمردیم هزار و یک هزارو دو هزارو سه، مسافتش را تخمین می زدیم. وقتی میآمد صدا میآمد با صدا می فهمیدیم این کجا می خورد. برای هر خمپاره ای نمیخوابیدیم چون میفهمیدیم(نزدیکمان است یا خیر). آنقدر خمپاره و سرو صدا بود که اصلا نمی دانستیم کدام مسیر میخورد. باید میرفتم جاده باید ۱۰۰ متر میرفتم در آن ظلماتی که هیچ چیز قابل دیدن نبود. ولی ما چون شناخت داشتیم به خط، چشم بسته هم میتوانستیم برویم ولی چون خیلی شدید بود و...من قبل از این که بروم دسته، رفتم گروهان چون سنگر ما کمی آن طرفتر چسبیده بود به خود فرماندهی گروهان. فرماندهی گروهان نزدیک ما بود. رفتم و گفتم سلام. گفتند:« ملکی! قیچیمان کرده اند از پشت. قیچی شده ایم.» گفتم: «یعنی چه که قیچی شده ایم؟». گفت: پشتمان نیرو پیاده کرده اند.
پس شما در خط مقدم و جلو بودید. درست است؟!
- خط مقدم بودیم دیگر. جلوی ما هم یک رودخانه بود. آخر میدانید خطهای ما به شکل نعلاسبی بود. (اشاره روی میز و کشیدن شکل نعل اسب). ما در شکم دشمن بودیم و اطرافمان دشمن بود. به صورت نعل اسبی در شکم دشمن بودیم. آنها هم آمده بودند اطراف ما نیرو پیاده کرده بود. اصطلاحا به این حالت میگویند «از پشت خالی کردن». یعنی از پشت به این شکل جارو میکنند و... فلذا، هم از پشت دارند ما را می زنند و هم از جلو.
اسم آن عملیات که شما در آن قیچی شدید، ثبت شده است؟ چون احتمالا با این توضیحاتی که شما می فرمائید، شمار تلفات بالا بوده است؟
- آخرین عملیات بود (آخرین عملیات جنگ ۸ ساله) که چند ماه بعد از آن، آتشبس اعلام شد.
نام و تاریخ عملیات یادتان هست؟
- بله! فکر می کنم که....سه چهار روز طول کشید که ما اسیر شدیم. ما ۲۱ تیرماه ۶۷ اسیر شدیم. یعنی پانزدهم، شانزدهم تیر ماه ۶۱ اتفاق افتاد این عملیات.
در واقع ده روزی از خدمت سربازی شما باقی مانده بود که این اتفاقات افتاد و اسیر شدید....؟
- بله...بعد فرمانده گفت که این طوری است. سریع برو به دسته. من هم رفته دسته و ...ما یک خط آتش داریم جلوی منطقه و یک خط آتش هم داریم در داخل منطقه که آنجا میتوانی خودی و غریبه را هدف قرار بدهی. یعنی زمانی که میرسی به مرحلهای که دشمن با خودی قاطی میشود و شما خودی و غیرخودی را تشخیص نمی دهی، اینجا میتوانی هدف قرار بدهی.
آن وقت ما سهمیه داشتیم. مثلا برای ما ۳۰۰ خمپاره سهمیه میآمد، یا ۲۰۰ خمپاره میآمد، ۱۵۰ خمپاره میآمد ما سهمیه داشتیم. اگر آنها ۵۰ خمپاره می زدند، ما ۴ خمپاره ۵ خمپاره میزدیم و بعد، بقیه را نگه میداشتیم. ما حدود مثلا ۱۰۰ خمپاره زدیم. گفت: «ملکی! فقط می روی و خطی میزنیها. هم خمپاره ۶۰ بزن، هم خمپاره ۱۲۰بزن هم ۸۲ بزن هم ۸۱. همه بزنند. این طور خط را بزن جلوی خط را هم بزن ولی داخل منطقه را نگفت. خلاصه ما شروع کردیم به زدن. آنقدر زدیم زدیم زدیم. بعد یک لحظه قطع کردیم. فرمانده گفت چرا قطع کردی؟ گفتم جناب سروان حدود ۱۵۰ تا۲۰۰ تا زدیم خمپاره هایمان نصف شد. گفت: «مرد حسابی آمدهاند توی خط! تو چه چیزی را میخواهی صرفه جویی کنی؟ بزن. خط را هم بزن. همه را بزن.» تا صبح این وضع ادامه داشت. صبح که شد، گفت: «هرجوری میتوانید خط را بشکنید و بروید عقب چون از پشت ما را قیچی کرده اند.»
ما سه یا چهار روز در بیابان سرگردان بودیم. یکی از بچهها از تشنگی شهید شد. از یک گروهان دیگری بود. شما حساب کنید، در بیابان، تیرماه، جنوب وسط بیابان، بدون محافظ گرما، ببین چه حالتی به شما دست میدهد بدون آب سه چهار روز. بچهها گرما زده میشدند. گرما زده ام که میشدند، هذیان میگفتند، پرخاشگر میشدند، داد می زدند، بعضیها بیحال میشدند، بعضیها عصبی می شدند....رسیدیم به جایی که شالیزار بود. هندوانه بود، بچهها ریختند چند تا از این هندوانه ها که مانده بود را خوردند و خلاصه ما در طول روز در این سه چهار روز تلاش می کردیم خط را بشکنیم و بیاییم عقب.
توپخانه هم دیگر از ما پشتیبانی نمیکرد، انگار خالی کرده بودند و رفته بودند.....خالی شده بود؛ طوری شده بود که وقتی ما را میزدند معلوم بود که لشکر هم خالی کرده است، گردان هم خالی کرده است. پنج شش نفر از بچه ها با من بودند. گفتم: «بچهها الان ما در شرایطی هستیم که نمیدانیم از کدام راه باید برویم. هرکس می خواهد با من بیاید، هرکس احساس میکند که راه دیگری را میتواند برود، برود. چون راه مستقیم نیست. ما اگر طرف گردان برویم، شاید آنجا را گرفته باشند، اگر سمت لشکر برویم...وقتی هلی برن میشود، شما دیگه نمیدانید کدام طرف باید بروید. یکسری جدا شدند. یک چند نفری گفتند ما با شما میآییم. هر جا تو بروی ما با تو می آییم. پنج شش نفر بودیم.
ما روزها سعی میکردیم در بعضی جاها که تپه کوچکی هست، بنشینیم تا سایه ای بشود. هوا کمی که خنک تر میشد، شروع میکردیم حرکت کردن. دو سه شب بعد رفتیم رسیدیم به قرارگاه ژاندارمری. هوا تاریک بود. مهتاب هم نبود. تاریک تاریک. خیلی تاریکی و ظلمت شدید بود طوری که دستت را اگر میگرفتی جلوی صورتت نمی دیدی. من اسلحه کلاش داشتم. فرماندهها کلاش داشتند، سربازها ژ-3. داشتند. من چون معاون بودم به من هم کلاش داده بودند به افسرها هم کلاش میدادند. . طوری شده بود که این کلاشی که سه چهار کیلو است احساس می کردم پنجاه کیلو صد کیلو است. توان کشیدنش را نداشتم.
آمدیم در قرارگاه، کولرهایی پیدا کردیم دیدیم در داخل برخی از این کولرها هنوز کمی آب هست. به بچهها گفتم، تا میتوانید، قمقمههایتان را پر کنید. آنجا یخچالهای نفتی بود. مال ژاندارمری بود چون آرمهای ژاندارمری را دیدیدم. تاریک بود. ما همینطورکه بلند شدیم. یکی از بچهها قند پیدا کرده بود، ماسکمان را درآوردیم گذاشتیم گوشه ای، بچهها نشسته بودند جای این ماسک شیمیایی را با قند پرکردم...
صدای ناله میشنیدیم. گفتم بچهها بلند شوید برویم ببینیم کسی اینجا زخمی شده است. رفتیم یه دوری بزنیم. یکی از بچه ها با من آمد.آمدیم این طرف وآن طرف. نمی دیدیدم فقط صدا می شنیدیم. درست است که بعد از مدتی چشم حتی به آن تاریکی هم عادت می کند ولی آنقدر تاریک بود که شاید شما در حد یک متر و دو متر جلوتر از خودتان را میدیدید. ولی اینطوری نبود که بتوانی بصورت عمقی ببینی. رفتیم جلوتر دیدیم یک نفر روی زمین افتاده در حالتی که انگار استفراغ کرده است. رفتیم پرسیدیم چه شده؟ گفت: من اینجا یک قمقمه بود، آنقدر تشنه بودم، گازوئیل را به جای آب خوردم. داشت جان می داد. اینجور موقعها نمیشود به طرف مایعات داد و نمیدانستیم هم چه باید بکنیم. واقعا نمیدانستم. یک قمقمه آب دادم بغلش و کمی هم قند دادم و گفتم اکر احساس کردی حالت بهتر است، با این قمقمه آب بخور و قندها را هم بخور...
آمدیم جلوتر دیدیم چند نفر از بچههای خودی روی هم اسلحه کشیده اند، سر یک کوله که پیدا کرده بودند. گفتم در این وضعیت این کارها را نکنید. الان باید به داد هم برسیم. ولی کسی گوش نمیداد. آن شب گذشت و فردا، ما شروع کردیم به حرکت. رفتیم جلوتر ناگهان نگاه کردیم صدای شنیهای تانک میآید، شلیک مستقیم میکردند. فضا باز بود و نمیتوانستیم پنهان شویم. کمی آن طرف تر از ساختمان ژاندارمری سنگرهایی بود که حالت خرپشته داشت و پله میخورد میرفت پایین. بچهها شب رفته بودند داخل آن خوابیده بودند. من صبح بلند شدم زودتر از بچهها دیدم صدای توپ و گلوله و خمپاره و.. می آید.
بعد دیدم نه، اینها تانک هستند. به اندازه ریگ بیابان تانک آنجا بود. آنقدر بود که قابل شمارش نبود. دور تا دور ما را گرفته بودند. ما هم نیروی پیاده نبودیم که آرپیجی داشته باشیم. ما کلا شش نفر بودیم. آنها آمدند و ریختتند با اسلحه شروع کردند به شلیک. به هر سنگر می رسیدند یک نارنجک می انداختند. نزدیک سنگر ما که رسیدند، من سریع داد زدم بچهها بیایید بیرون بیایید بیرون. چون ما نه نیروی پیاده بودیم که بخواهیم با آرپیجی شلیک کنیم. ما یک کلاش و یک ژ-3 داشتیم. واقعا نمی شد. به بچهها گفتم، بچهها بیایید بیرون. آمدند بیرون و آنها هم شروع به تیراندازی کردند. چهل سرباز نفر بودند به فاصله ۳۰ متری ما. به ما تیراندازی کردند ما رفتیم پشت این حالت خرپشته. گفتم بچهها، من از اسارت وحشت دارم. یعنی نه تحمل اسارت را دارم، نه تحمل شکنجه را دارم. نه روحیهام به اسارت میخورد. میروم جلو یک رگباری میبندم و میدانم آنها مرا میزنند. نه کاری از دستم بر میآید نه چیزی. یکی از بچه ها گریه کرد که تو را به خدا سرگروهبان اگر تو بروی...در عملیاتها اگر کسی تیراندازی میکرد، بقیه را هم میزدند. شروع کرد به گریه که تو را به خدا سرگروهبان ما را هم میزنند. من گفتم: «بچهها! من از اسارت میترسم. من جگر اسارت را ندارم.» گفت: «آخر این کارت درست نیست.» گفتم: «باشد. من میروم جلو. اگر دیدید مرا بستند به رگبار نامردید اگر شما هم آنها را به رگبار نبندید... ادامه دارد
|| مصاحبه کننده: جعفر بلوری
لینک قسمت اول مصاحبه: https://fashnews.ir/121736

















