06 ارديبهشت 1404 / ۲۷ شوال ۱۴۴۶
شناسه خبر : 105535
سه شنبه 23 آبان 1402 , 10:11
سه شنبه 23 آبان 1402 , 10:11


کدام فاکتور از فرمول مذاکره حذف شده است؟!
حسین شریعتمداری
چگونگی مذاکره هوشمندانه و شرافتمندانه!
محمدحسین محترم
ماجرای جالب یک جانباز زمینخوار؟!
مهرداد سراندیب
انقلاب فرهنگی؛ ترویج ارزشهای اسلامی و انقلابی
رضا شاکری اردکانی
دربست اکباتان، دربست زندگی
مرتضی قنبری وفا
این پیامها نباید بیپاسخ بماند!
حسین شریعتمداری
انقلاب فکر
علی مهدیان
اختراع حکومتهای استبدادی
محمدرضا سابقی

شبیه یک رؤیا...
عادله اصفهانی
تولد دوباره من!
طهماسبی نوترکی
سرزمین رازهای مگو
ابوالقاسم محمدزاده
زنـی در گوشۀ تاریک تصـویر
ابوالقاسم وردیانی

جانبازی مصطفی رازی بود که بعد از شهادتش به آن پی بردیم
گفتوگو با مادر شهید مصطفی مهدوینژاد از رزمندگان مدافع حرم
فاش نیوز - شهید مصطفی مهدوینژاد از رزمندگان مدافع حرم بود که بارها و بارها در این جبههها حضور یافته و حتی به مقام جانبازی در دفاع از حریم اهلبیت نائل آمده بود.
فاطمه احمدی
جوان آنلاین: شهید مصطفی مهدوینژاد از رزمندگان مدافع حرم بود که بارها و بارها در این جبههها حضور یافته و حتی به مقام جانبازی در دفاع از حریم اهلبیت نائل آمده بود. او از سال ۱۳۹۴ به تناوب و در دورههای مختلف به سوریه اعزام شد، اما قسمتش شهادت در وطن بود و عاقبت ۱۴ تیر ۱۴۰۱ در حین انجام مأموریت در منطقه کوهستانی گیلان به شهادت رسید، در حالی که منطقه خاورمیانه پس از عملیات طوفانالاقصی شاهد وقایع بسیاری شده است، به سراغ خدیجه زیدی، مادر بزرگوار این شهید جبهه مقاومت اسلامی رفتیم تا گذری به زندگیاش داشته باشیم.
بچه جنگ
پسرم مصطفی متولد ۱۵شهریور ۱۳۶۴ دقیقاً در شلوغی جنگ به دنیا آمد. فضای خانواده ما باعث شده بود که از همان بچگی به دفاعمقدس و حماسه رزمندهها علاقه داشته باشد. از چهار پنج سالگی تمام بازیهایش با هم سن و سالهایش مربوط به جنگ بود و اسباب بازی مورد علاقهاش هم تفنگ.
ذات بخشنده!
وقتی که مصطفی نوزاد بود، آن زمان شیر خشک را سهمیهای به ما میدادند و سهمیه هر خانواده، دو هفته یکبار سه تا قوطی شیرخشک بود. مصطفی فقط یک قوطی را میخورد و دو تای دیگر را ما به بچههای عمهاش که دوقلو بودند، میدادیم. من این را از بخشندگی پسرم میدانم که در ذاتش بود.
پدرش کنار منزلمان تعمیرگاه داشت. کمی که مصطفی بزرگتر شد معمولاً با پدرش به مغازه میرفت و، چون به شدت شیرین زبان بود، مشتریها خیلی دوستش داشتند و به داخل مغازه میبردنش تا خرید کند و وقتی خریدش را میکرد، میگفت لطفاً برای خواهرم هم بخرید. هر وقت منزل ما خوراکی میآمد به خواست مصطفی بین همه تقسیم میشد. این بخشندگیاش بین همه زبانزد بود! تا زمان شهادتش هم همینطور. هیچ چیز را برای خودش نمیخواست. اصلاً شاید یکی از دلایل شهادتش همین بخشندگیاش بود.
شهید آئین
در محلهای که ما زندگی میکنیم، کوچهای هست به نام شهید محمدحسین آئین. ایشان یکی از دوستان پدر مصطفی بودند که زمان دفاع مقدس به شهادت رسیدند. پدر و مادر شهید آئین یک دختر و پسر داشتند که دچار معلولیت بودند. مصطفی واقعاً خودش را وقف این خانواده کرده بود. به مدت پنج سال هر هفته جمعه این پدر و مادر را به بهشتزهرا میبرد و برمیگرداند. صبحانه را کنارشان میخورد و برمیگشت. برای ما و خانواده همسرش هم همین بود. هیچ وقت کم نمیگذاشت. به خانواده و دوستانش خیلی رسیدگی میکرد.
مکانیک ۹ ساله
مصطفی بعد از کلاس سوم ابتدایی، همیشه تابستانهایش را در مغازه پدرش میگذراند. وقتی که رشته مکانیک قبول شد، یک مهندس تمام عیار شده بود! همه چیز را از پدرش تمام و کمال یاد گرفته بود و در مکانیکی به شدت حاذق و ماهر شده بود. همسر پسرم از بستگان ما هستند، از بچگی میشناختیمشان. برای تفریح به شمال رفته بودیم و آنجا این دو نفر را به هم معرفی کردیم. خدا این دو نفر را هم کفو هم قرار داده بود. مهر عروسم به دل پسرم افتاده بود. وقتی برگشتیم اجازه خواستگاری گرفتیم. خانواده همسرش به واسطه شناختی که از بچگی با مصطفی داشتند، خیلی دوستش داشتند. مصطفی از بچگی کار کرده بود، اهل کار و تلاش و بسیار صادق و مهربان بود. به هرحال خانوادهها مخالفتی نداشتند. خرداد۹۳ بود که مقدمات ازدواجشان فراهم شد. گفتند نمیخواهیم جشن بگیریم، ما هم گفتیم پس به جای عروسی یک سفر کربلا بروید. اعیاد شعبانیه به کربلا رفتند و کاروانشان هم جشن کوچکی برایشان گرفت. حالا هم یک دختر پنج ساله از مصطفی به یادگار مانده است.
آن ۶ نفر
سوریه رفتن مصطفی یک دفعهای شد، اما من منتظر رفتنش بودم. چون همانطور که پیشتر گفتم مصطفی واقعاً جهاد را دوست داشت. از کودکیاش با نوحههای ضبط شده آقای آهنگران بزرگ شده بود. من مدام با خودم میگفتم انگار بدنش ورزیده شده برای جنگ. بعد از تمام شدن سربازیاش، سپاه او را برای مهارت مکانیکیاش جذب کرد. خودش دوست داشت نظامی باشد، اما مرحله به مرحله پیش میرفت. وقتی هنوز سرباز بود، مانوری گذاشته بودند که مصطفی سه روز و سه شب درگیر این مانور بود.
آن زمان فرماندهشان شهید حاج حسین همدانی بود. وقتی پسرم از مانور برگشت تعداد زیادی تقدیرنامه و جایزه دستش بود. با خوشحالی تعریف میکرد که در این مانور از هزار نفر شش نفر قبول شدند و او هم جزو آن شش نفر بود. در سپاه مشغول بود تا سال ۹۴ که قصد رفتن به سوریه کرد.
اعزام ناگهانی
وقتی پسرم تصمیم گرفت به دفاع از حرم برود، هیچ کدام از ما که خانوادهاش هستیم، آمادگی نداشتیم. عاشورای سال ۹۴ بود که ابتدا با دخترم در میان گذاشت. بعد از صحبتهای ایشان دیدم صورت دخترم خیس است و چشمانش از شدت گریه قرمز شده. پرسیدم چه شده؟ گفت مگر در جریان نیستی؟ گفتم نه. گفت مصطفی پسفردا میرود. شوکه شدم! به همسرش گفتم چرا زودتر نگفتی؟ گفت خواست مصطفی بود. نمیخواست دلواپس باشید. نمیدانستم چه کنم. هر پدر و مادری ابتدا مخالفت میکند، اما مصطفی سعی میکرد، اینطور مرا قانع کند که من برای جنگ نمیروم و برای تعمیرات ماشینها و اینجور کارها میروم. پیش خودم فکر کردم الان نمیتوانم مخالفت کنم. چون هم کارهای رفتنش را کرده بود و هم پیش خودم گفتم اگر بخواهم فقط به فرزندم فکر کنم، فردا جواب حضرت زهرا (س) را چه بدهم؟
۴ ماه در جبهه
وقت رفتنش که رسید، همه گریه میکردند، اما من محکم ایستادم و گفتم سپردمت به حضرت زهرا (س). اسم حضرت زهرا (س) به وجودم استحکام بخشید. مصطفی رفت و بعد از دو ماه برگشت. وقتی برایمان از سوریه تعریف میکرد، فهمیدیم سعی میکند همه چیز را عادی جلوه بدهد تا ما نگران نشویم تا سال ۹۶ که دوباره قصد رفتن کرد. همسرش یک هفته قبل به من گفت که مصطفی میخواهد باز هم برود. این بار نگرانی ما خیلی بیشتر شده بود، اما باز هم سپردمش به حضرت زهرا (س) و گفتم یکبار سالم برگشتی این بار هم برمیگردی. این سری ماندنش از دو ماه بیشتر شد. خانواده هم نگران شده بودند. مصطفی، چون پشتیبانی بود و مهمات، نیرو میبرد و میآورد، خب خطرناک بود. هر بار تماس میگرفت مدام میگفتم برگرد. گفت شما اگر اینجا بودی به من نمیگفتی، برگرد. شما از شرایط اینجا خبر نداری. باید بمانم. یک ماه دیگر هم ماند، از همسرش هم خواست، کنارش برود. یک ماه هم همسرش به سوریه رفت. سال ۹۶ ماندنش حدود چهار ماه و خوردهای طول کشید.
جانباز حرم
بار دوم که رفت، جانباز شد. ریههایش شیمیایی شده بود. میدیدیم زود به زود مریض میشود. البته به ما چیزی از مجروحیتش نگفته بود. هر بار هم که سرما میخورد سرفههای شدیدی میکرد. خصوصاً دوران کرونا چند بار بستری شد، اما حتی یکبار هم به کسی نگفت ریههایش مشکل دارد. تا زمانی که شهید شد و دیدم روی بنر شهادتش زدهاند جانباز شهید... بعد از شهادتش همسرش گفت فقط من میدانستم مصطفی جانباز است، اما خودش نمیخواست کسی بفهمد. یادتان هست یک زمانهایی خودش را مدام باد میزد؟ روی سینههایش پر از تاول بود....
انتظار شهادت
این حسرت تا همیشه بر دل من ماند که چطور نفهمیدم پسرم شیمیایی شده است. دوستان مصطفی هر زمانی که به ما سر میزنند و صحبت میکنند، برایمان تعریف میکنند در سوریه هر بار مصطفی به مأموریتی میرفت، ما به هم چشمک میزدیم، یعنی این بار شهید میشوی. ما منتظر شهادتش بودیم. اخلاق و رفتارش طوری بود که در تمام این سالها که به سوریه میرفت، میگفتیم پس کی شهید میشوی؟ با خودمان میگفتیم نکند مزد زحماتش شهادت نباشد؟ پسرم در سوریه دو تا دوست صمیمی داشت، شهید شفیعی و شهید کامران. سه نفری میرفتند و غذای بچهها را بینشان تقسیم میکردند. این سه نفر همواره سعی داشتند حس امنیت به همرزمانشان بدهند. آن دو نفر شهید شدند و ما میگفتیم نکند مصطفی شهید نشود؟
نحوه شهادت
مانور مقاومت در مناطق کوهستانی گیلان روز ۱۳ تیر سال گذشته انجام شد. به عنوان راننده جیپ از پسرم دعوت کرده بودند، حضور داشته باشد. مصطفی بار اول، صبح زود میرود چند نفر را میرساند و برمیگردد. نزدیک ظهر که میخواست دو نفر دیگر را هم برساند دوستانش میگویند یک چای بخور بعد برو، اما مصطفی میگوید نه میروم و برمیگردم. از قبل به خاطر بارندگی جاده لغزنده بود. حین راه ماشین برمیگردد و، چون جیپ حفاظ ندارد، مصطفی نمیخواسته که به تیغههای کنارجاده برخورد کند به طرف یک چاله میرود و ماشین چپ میکند. در این حادثه، فقط ضربهای به سینه پسرم برخورد میکند. هیچ اتفاقی برای دو نفری که کنارش بودند، نمیافتد. مصطفی در همین حادثه به شهادت میرسد.
سفر کربلا
سال ۸۳ بعد از سقوط رژیم صدام، مصطفی تصمیم گرفت برای اولین بار به کربلا برود. آن موقعها به شدت ناامن بود. پدرش مخالفت کرد. هم به خاطر ناامنی و هم از نظر مالی میسر نبود. مصطفی به من گفت مامان من واقعاً دلم میخواهد بروم. دیدم خیلی اشتیاق دارد، رفتم و از خالهاش قرض گرفتم. گفتم برو به سلامت. همسرم راضی نبود. میگفت تو بچهها را لوس میکنی، نباید هرچه میخواهند، فراهم کنی. گفتم اگر حضرت زهرا (س) به من بگوید فرزندت خواست بیاید زیارت و تو نگذاشتی جوابی ندارم بدهم. همسرم بعد از آن حتی یک کلمه هم نگفت. پسرم با یک کاروان ۲۱ نفره رفته بود. وقتی به مهران رسیدند ماشینی که پیدا کرده بودند یک تانکر آب بود که این ۲۱ نفر ۸۰کیلومتر را در تانکر رفته و تا زانو در آب نشسته بودند. مصطفی یک دوربین داشت؛ که با خودش برده بود و با فلش دوربین در آن تاریکی خیلی عکسهای خوبی گرفته بود. این عکسها هنوز هم به یادگار مانده است. ۱۰روز رفت و برگشت. خیلی هم برایش لذتبخش بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم گفتم خدایی که مصطفی را در تانکر حفظ کرده بود، دلش خواسته اینجا مصطفی را ببرد پیش خودش. فکر میکنم برات شهادتش را همان سال ۸۳ از امام حسین (ع) گرفت.



