شناسه خبر : 112646
شنبه 13 مرداد 1403 , 10:25
اشتراک گذاری در :
ادبیات ایثار و شهادت

با این کارهایت برای گردان آبرو نگذاشته‌ای!

فاش نیوز - رزمنده‌ها کلاس‌های درب و داغان و جنگ‌زده یک مدرسه را سروسامان می‌دادند تا بتوانند چند روزی در آن زندگی کنند‌. یکی از رزمنده‌ها جلوی تخته رفت و داد زد: «بابا آب داد!» بقیه هم تکرار کردند.

مهدی مظهری صفات یکی از رزمندگان گردان ۴۰۸ دوران دفاع مقدس، از حضورش در یکی از مدرسه‌های جنگ زده برای گذراندن دوره آموزش تعریف می‌کند: «ترکش‌ها نشسته بودند به سینه دیوار مدرسه. دیوارها همه نصفه نیمه و فروریخته. تک و توکی کلاس سالم مانده بود که می‌شد چند روزی در آن ماند و در جزر و مد اروند رود آموزش غواصی دید. کلاس پر از میز و نیمکت شکسته و درب و داغان بود و غرق خاک. شروع کردیم به تمیز کردن کلاس. چشمم به یک کتاب افتاد؛ بدون جلد و غرق خاک. بازش کردم، کتاب فارسی کلاس اول دبستان بود. همان جا نشستم و ورقش زدم‌. یاد کلاس اول دبستانم افتادم؛ یاد بچه‌هایی که تا همین چند وقت پیش روی نیمکت‌های این کلاس می‌نشستند و یک صدا می‌خواندند: «بابا آب داد.» اشک در چشم‌هایم جمع شده بود. برای اینکه حال خودم را عوض کنم، از جایم بلند شدم. جلوی تخته سیاه رفتم و رو به میز و نیمکت‌های تکه تکه ایستادم. با صدایی کشیده و بلند خواندم: «بابا آب داد.»بچه‌ها زدند زیر خنده و با هم تکرار کردند: «بابا آب داد.»کتاب را ورق زدم: «بابا انار دارد.»بچه‌ها بلندتر تکرار کردند: «بابا انار دارد.» به روزهای مدرسه برگشته بودیم؛ به کلاس اول. غرق در خاطرات دبستان بودم که یکی از بچه‌ها دستش را بالا برد و گفت: «آقا اجازه؟ ما بریم دستشویی؟»گفتم: «نه‌ بشین بچه! زنگ تفریح رو برای چی گذاشته‌ان پس؟»ادامه دادم: «آ کلادار، آ بی‌کلا.»همه هم‌صدا شدند: «آ کلادار، آ بی‌کلا.»صدایم را توی سرم انداختم و تا جایی که توان داشتم خواندم: «بـ کوچک، ب بزرگ.»کسی تکرار نکرد. گفتم: «به کوچک، ب بزرگ.»باز هم کسی جواب نداد. همه بر و بر نگاهم می‌کردند.گفتم: «تنبلای کلاس! به کوچک به بزرگ.»

دستی روی شانه‌ام سنگینی کرد. رویم را برگرداندم؛ حاج حمید شفیعی فرمانده گردانمان بود. کتاب را بستم و مثل دانش‌آموزی که نمره بد گرفته باشد، سرم را پایین انداختم. حاج حمید با نگاه پرجذبه‌اش وراندازم کرد و گفت: «مهدی! تو از خودت خجالت نمی‌کشی؟ تو اومدی اینجا خط بشکنی. تو رزمنده‌ای، تو غواصی. این کارا چیه از خودت در میاری؟» دو طرف کتاب را توی دست‌هایم گرفتم و لوله‌اش کردم. حاج حمید کتاب را از دستم گرفت و ورق زد. لای صفحات را نگاه کرد و با تأسف گفت: «الان اگه حاج قاسم (سلیمانی) از اینجا رد بشه و این کارا رو ببینه چی به گردان ۴۰۸ می‌گه؟»دوباره کتاب را به دستم داد. کتاب را لوله کردم و در دستم فشردم. همان طور که سرم پایین بود، با خجالت گفتم: «حاجی، ببخشین! من نمی‌دونستم شما پشت سر منی.»گفت: «حالا خوبه پشت سرت بودم. اگه نبودم، چه کار می‌کردی؟» کتاب را روی سینه‌ام گذاشتم؛ درست مثل دوران مدرسه. گفتم: «حاجی. باور کن شما رو که دیدم یاد ناظممون افتادم. فکر می‌کردم الانه که گوشم رو بگیری و بپیچونی.»حاج حمید نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. بچه‌ها، که خنده‌اش را دیدند، دل آمد توی دلشان و خندیدند. حاج حمید محکم روی شانه ام کوبید و گفت: «اگه من ناظم بودم و تو از من حساب می‌بردی که این کارا رو نمی‌کردی. با این کارات برای گردان آبرو نذاشتی!»

|| منبع: کتاب «آدلا هنوز شام نخورده!» به قلم یاسر سیستانی‌نژاد

منبع: خبرگزاری فارس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
عکس روز
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi