شنبه 13 مرداد 1403 , 10:25




با این کارهایت برای گردان آبرو نگذاشتهای!
فاش نیوز - رزمندهها کلاسهای درب و داغان و جنگزده یک مدرسه را سروسامان میدادند تا بتوانند چند روزی در آن زندگی کنند. یکی از رزمندهها جلوی تخته رفت و داد زد: «بابا آب داد!» بقیه هم تکرار کردند.
دستی روی شانهام سنگینی کرد. رویم را برگرداندم؛ حاج حمید شفیعی فرمانده گردانمان بود. کتاب را بستم و مثل دانشآموزی که نمره بد گرفته باشد، سرم را پایین انداختم. حاج حمید با نگاه پرجذبهاش وراندازم کرد و گفت: «مهدی! تو از خودت خجالت نمیکشی؟ تو اومدی اینجا خط بشکنی. تو رزمندهای، تو غواصی. این کارا چیه از خودت در میاری؟» دو طرف کتاب را توی دستهایم گرفتم و لولهاش کردم. حاج حمید کتاب را از دستم گرفت و ورق زد. لای صفحات را نگاه کرد و با تأسف گفت: «الان اگه حاج قاسم (سلیمانی) از اینجا رد بشه و این کارا رو ببینه چی به گردان ۴۰۸ میگه؟»دوباره کتاب را به دستم داد. کتاب را لوله کردم و در دستم فشردم. همان طور که سرم پایین بود، با خجالت گفتم: «حاجی، ببخشین! من نمیدونستم شما پشت سر منی.»گفت: «حالا خوبه پشت سرت بودم. اگه نبودم، چه کار میکردی؟» کتاب را روی سینهام گذاشتم؛ درست مثل دوران مدرسه. گفتم: «حاجی. باور کن شما رو که دیدم یاد ناظممون افتادم. فکر میکردم الانه که گوشم رو بگیری و بپیچونی.»حاج حمید نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. بچهها، که خندهاش را دیدند، دل آمد توی دلشان و خندیدند. حاج حمید محکم روی شانه ام کوبید و گفت: «اگه من ناظم بودم و تو از من حساب میبردی که این کارا رو نمیکردی. با این کارات برای گردان آبرو نذاشتی!»
|| منبع: کتاب «آدلا هنوز شام نخورده!» به قلم یاسر سیستانینژاد



