شناسه خبر : 112777
سه شنبه 16 مرداد 1403 , 12:49
اشتراک گذاری در :
ادبیات ایثار و شهادت

می‌خواهم کلکسیون بعثی‌هایم را کامل کنم!

فاش نیوز - طبقه چهارم بیمارستان به اسرای بعثی اختصاص داشت و ورود برای رزمنده‌های ایرانی ممنوع بود. اما یکی از رزمنده‌های نوجوان مجروح اصرار داشت طبقه چهارم را ببیند‌.

حجت‌الله محمد رضایی یکی از رزمند‌های دوران دفاع مقدس که از نوجوانی به جبهه رفته بود، تعریف می‌کند: «در عملیات بیت المقدس از ناحیه کمر تیر خوردم در بیمارستان شریعتی اصفهان بستری شدم. قرار بود آن جا استراحت کنم تا دکترم فرصت پیدا بیاید و مرامی تیر را از کنار کانال نخاعم خارج کند.»نوجوانی و انرژی زیادم باعث شده بود آرام و قرار نداشته باشم. یک روز متوجه شدم تعدادی اسیر زخمی در طبقه چهارم بیمارستان بستری‌اند. فضولی‌ام گل کرد که بروم آن‌ها را ببینم. این طبقه یک آسانسور جداگانه و یک مأمور ویژه داشت. هر کدام از کادر بیمارستان می‌خواستند بالا بروند، باید با مسؤول آسانسور هماهنگ می‌کردند. همان طور که مشغول ویلچررانی توی راهرو بودم، چشمم به پرستاری افتاد که به مسؤول آسانسور می‌گفت: «می‌خوام ملحفه ببرم طبقه چهارم.»رفت و چند دقیقه بعد با یک ظرف چرخ دار پر از ملحفه برگشت. وقتی در آسانسور باز شد، فوری رفتم داخل. پرستار پرسید: «کجا؟»ـ «طبقه بالا.»+«نمی‌شه با این آسانسور بیای.»ـ«مگه اشکالی داره؟ آسانسور که بزرگه. باهم می‌ریم بالا. »با اکراه قبول کرد. ظرف چرخدار را هل داد توی آسانسور و دکمه را فشار داد. به طبقه اول که رسیدیم گفت: «تشریف می‌برین بیرون؟» گفتم: «نه.» یک طبقه رفت بالاتر و گفت: «اینجا پیاده می‌شین؟» سرم را انداختم بالا و گفتم: «نچ.» به طبقه سوم که رسیدیم در آسانسور را باز کرد و گفت: «اینجا آخرشه، بفرما بیرون.»سکوت کردم. دسته‌های ویلچرم را گرفت تا از آسانسور بیرونم کند؛ ترمز ویلچر را قفل کردم و سفت ظرف ملحفه‌ها را چسبیدم. عصبانی شد و گفت: «تو یه الف بچه چی از جون من می‌خوای؟»ـ «می‌خوام برم اون جایی که شما می‌ری.»+ «مگه من کجا می‌خوام برم؟»
ـ «اون بخشی که اسرا بستری‌ان.»+ «کی گفته اسیر اونجا بستریه؟»ـ «من همه چیز رو می‌دونم. خودتون رو به اون راه نزنین.»+ «عجب گیری کردیما. پسرجون اومدن افراد متفرقه توی بخش اسرا ممنوعه. اینو حالیت می‌شه؟»ـ «حالیم که هست؛ منتها یه مسئله. من تا حالا که چند ساله توی جبهه‌ام، جنازه دشمن فراوان دیدم، اسیر زنده هم دیدم؛ اما اسیر زخمی ندیدم. می‌خوام برم ببینمشون تا کلکسیونم تکمیل بشه.»قبول کرد. به طبقه چهارم رسیدیم. در آسانسور که باز شد، یک نگهبان مسلح پشت در ایستاده بود. تا چشمش به من افتاد، به پرستار گفت: «این دیگه کیه؟»ـ «یه مجروح سمج که پدر من رو درآورده.»+ «مگه بهش نگفتین که اومدن توی این بخش ممنوعه؟»ـ «بهش گفتم، اما این سمج‌تر از این حرفاست.»نگهبان رو به من کرد و گفت: «باید همین حالا برگردی.»شروع کردم به التماس کردن. به او گفتم: «آقا تو رو خدا. من فقط چند دقیقه یه نیگاه به اینا می‌کنم و می‌رم پایین.» خنده‌اش گرفت و گفت: «برو ببین، ولی زود بیا برو پی کارت تا برا من دردسر درست نکردی.»وارد بخش شدم. داخل یکی از اتاق‌ها رفتم. چند مجروح عراقی گنده با سبیل‌های پرپشت روی تخت‌ها خوابیده بودند. وقتی چشمشان به من افتاد با هم شروع به صحبت کردند. متوجه هیچ یک از حرف هایشان نشدم. از سه چهار تا از اتاق‌ها سرکشی کردم وارد پنجمین اتاق می‌شدم که پرستار پشت ویلچرم را گرفت و به سمت آسانسور حرکت کرد. گفتم: «چند تا اتاق دیگه بیشتر نمونده.» گفت: «عجب رویی داری تو پسر؟ میخوای بیاریمت کنارهمینا بستریت کنیم؟»هلم داد داخل آسانسور و پرسید: «کدوم بخش بستری هستی؟» گفتم: «بخش جراحی اعصاب.»

مرا برد رو به روی ایستگاه پرستاری ترمزهای ویلچرم را قفل کرد و به مسؤول بخش گفت: «بیاین این مجروح سمج رو تحویل بگیرین، عاجز شدم از دستش!» مسؤول بخش که یک خانم میانسال و مهربان بود، گفت: «دیگه چیکار کرده؟» گفت: «بگو چی کار نکرده؟ همراه من اومده مجروح عراقی ببینه!» ماجرا را برایش تعریف کرد. مسئول بخش گفت : «یه چیز هست که شما بسیجیا پدر بعثیا رو در آوردیدها. به نظرم اگه همه بسیجیا مثل تو شیطون و سمج باشن، صدام باید دو دستی کشورش رو تحویل شماها بده و فرار کنه بره آمریکا. پسر! چرا این قدر شیطونی می‌کنی؟»

|| منبع: کتاب «موقعیت ننه» اثر رضمانعلی کاووسی

منبع: خبرگزاری فارس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
عکس روز
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi