29 فروردين 1404 / ۱۹ شوال ۱۴۴۶
شناسه خبر : 113010
چهارشنبه 24 مرداد 1403 , 11:48
چهارشنبه 24 مرداد 1403 , 11:48


منطقِ فازی و مذاکره!
سیدمهدی حسینی
لزوم «آرایش جنگی» در نبرد اقتصادی
مسعود اکبری
دنیای وارونه غرب و اندیشههای شهیدآوینی
یوسف سیفزاده
آقای رهامی در حوزه تخصصی خود اعلام نظر نمایند
ابراهیم شعبانلو
شهیدان باکری ستارگان آسمان گمنامی
کامران پور عباس
گفتوگو با شرایط ایران
نوید شفیعی
ترامپ با صدای بلند فکر میکند!
حسین شریعتمداری
دیکتاتورهای کوچولو!
جعفر بلوری

شبیه یک رؤیا...
عادله اصفهانی
سرزمین رازهای مگو
ابوالقاسم محمدزاده
زنـی در گوشۀ تاریک تصـویر
ابوالقاسم وردیانی

این دفعه با کله میزنم توی صورتت!
فاش نیوز - سوار مینیبوس بودند و از منطقه بر میگشتند. یکی داد زد که پیاده میشود، اما وقتی راننده ترمز کرد، هیچ کس از جایش بلند نشد!
محمدحسین ملکی یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس، خاطرهای از دوست شهیدش علی السیروانی، تعریف میکند: «على غبغبش را باد کرد و نفس عمیقی کشید. صدایش را انداخت توی گلویش. سرش را پایین انداخت و گفت: «پیاده میشیم!» مینیبوس سرعتش را کم کرد. کنار جاده ایستاد. راننده به آینه خیره شد: «کی پیاده میشد؟»کسی جواب نداد. راننده دستش را روی کله دنده گذاشت. گاز داد. مینیبوس هام هام کرد و به سختی راه افتاد. کم کم سرعت گرفت. علی دوباره سرش را پایین انداخت و با صدایی متفاوتتر از دفعه قبل گفت: «پیاده میشیم.» دوباره سرعت مینیبوس کم شد. من مثل بید میلرزیدم. آهسته گفتم: «علی! این کارا چیه تو میکنی؟ میریزن روی سرمون کتکمون میزننها!»علی بیخیال نشسته بود. انگار نه انگار. مینی بوس ایستاد. راننده از توی آینه نگاهی به جمعیت انداخت: «کی بود پیاده میشد؟»جوابی نشنید. دوباره پرسید: «کسی پیاده نمیشه؟»جوابی نیامد.راننده این بار محکمتر دنده را عوض کرد. مینیبوس هام هام کرد و راه افتاد. توی سرعت بودیم که علی برای بار سوم سرش را پایین انداخت. نفس عمیقی کشید. فهمیدم دوباره میخواهد صدایش را عوض کند. دستم را جلوی دهانش گذاشتم و گفتم: «علی! تو رو خدا دست بردار! دو بار تا حالا یارو رو گذاشتی سرکار. مسافرایی که دور و برمونن میفهمن، به راننده میگن.» دستش را دور مچم انداخت. دستم را از روی دهانش برداشت و گفت: «باشه بابا! هیچی نمیگم! »اما دوباره سرش را پایین انداخت و یک نفس عمیق کشید. من هم آن یکی دستم را گذاشتم جلوی دهانش. مچ آن یکی دستم را هم گرفت. من میترسیدم و او میخندید گفت: «حالا با چی میخوای جلوی دهن منو بگیری؟»گفتم: «این دفعه با کله میزنم توی صورتت!»
خندید. دستهایم را ول کرد. رد آستینهای لباس نظامی روی مچهایم مانده بود. علی دوباره نفس عمیقی کشید. تا آمدم جلوی دهانش را بگیرم گفت: «هاااای روزگار ...» و پقی زد زیر خنده.»
|| منبع: کتاب «آدلا هنوز شام نخورده» به قلم یاسر سیستانینژاد
منبع: خبرگزاری فارس


دیدار در باغ
زهرا ترابی
خاطره ای از شهید همت بهروایت حاجقاسم
به روایت حاجقاسم
یک عطسه تا ابدیت!
رضا امیریان فارسانی

